۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

وسوسه

بوی باران


صدای گنجشکان


سبز شاداب درختان


میل فرار از کلاس شناخت انسان!


                                                                                         فریبا عرب نیا

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

دوستی

همه ی آن چیزها که مارا به هم نزدیک می ساخت


امروز دورمان می کند از هم


کدام یک باختیم این بازی دوستانه را؟!


                                                                                  فریبا عرب نیا


                                                                       مجموعه شعر "دوباره زندگی"

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بعضی اتفاق ها که یه مدت نمی افته٬ به نبودشون دل خوش می کنی و یه نفس راحت میکشی. فکر می کنی پس بلاخره تو هم حقی داری و به ناراحتیت اهمیت دادن. بی خبر از اینکه موقعیتشه که چند وقته پیش نیومده. والا هنوزم تو هیچی نیستی و همیشه باید بکشی...

نمیدونم چرا بعضی وقت ها هرچی سعی می کنی بهتر بشه٬ بدتر میشه.

امسال

چه دل پری! پس چه گریه ی بی دلیلی! چرا خالی نمیشم؟ چرا هر شب صدام میره بالاتر ولی غمم بیشتر میشه. فکر میکردم گریه بر هر درد بی درمان دواست... ولی نیست. نه خنده، نه گریه.

امسال که هیچ خواسته ای نداری میفهمی سالهای پیش چقدرِ گریه هات واسه اما حسین بوده. سختی و درد تو زندگی نداشتن، نعمت بزرگیه ولی وقتی میبینی چقدر سر زدن هات به خدا کم شده و دیگه چقدر سخت تو مجالس بی بهانه اشک میریزی، تازه می فهمی چند مرده حلاجی. تازه می فهمی بی خودی داری ایراد از روضه خون و دروغ هاش می گیری، کمیت توِ که لنگه...

حس خوبی نیست وقتی هر سال دل خوش به اشک هات و غم دلت تو محرم پاتو تو هیئت ها می ذاشتی و به امید برآورده شدنِ خیلی چیزهای دیگه شاد میومدی بیرون. ولی امسال نه! می گن گریه واسه اما حسین، شعف میاره؟ کو؟ پس چرا من شاد نیستم؟ آخه امسال هیچی نمیخوای.آخه امسال چیزی نیست که برآورده شدنش خوشحالت کنه. امسال چون هیچی نمی خوای داری واسه خودش گریه میکنی. وقتی غم واقعی میشینه تو دلت، اضطراب می گیرتت. چِم شده؟ چرا هر شب با یه بار سنگین تر و دل پر تر پام و از مجلست می ذارم بیروم؟ نگرانی برآورده نشه؟ چی؟ تو که چیزی نخواستی. اونیم که می خوای بسته به خواسته ی همس نه تو. این چیه رو دلت سنگینی میکنه؟  نگرانی تموم شه؟ 10 شب؟ 11 شب؟ نگرانی دیگه شبی نباشه که بتونی یه لباس جدیدتو به تن کنی بری تبرکش کنی؟ نگرانی؟ مثل اون موقع ها که امّن یُجیب می خونن و میدونی فقط 5 تا فرصت داری؟ نگرانی؟ مثل اون موقع ها که می گن یا الله و فقط 10 تا فرصت داری؟  نگرانی تموم شه و خالی نشده باشی؟ مگه نمیبینی هر شب داری بدتر میشی، پس چرا میری؟ خبر نداری چی به سرت داره میاد... هر روز صبح پا میشی با خودت میگی دیگه امروزو نمیرم. کار دارم. مریضم. درس دارم. غروب که میشه چی میاد سراغت؟ تو که میدونی امسال فرق داره. تو که میدونی امسال درد بی درمون گرفتی. تو که میدونی امسال اگه بری و ناله نکنی شرمنده ی کی میشی . تو که میدونی ظرفیت یه چشمه شم نداری. چرا میری؟

 تا حالا گریه ای که سبکم نکنه نکرده بودم. تا حالا دادی که خالیم نکنه نزده بودم. آخه امسال واسه صاحبش داری گریه می کنی. آخه امسال تازه فهمیدی دردِ بعضی خوب هارو از دست دادن یعنی چی. آخه امسال تازه فهمیدی خوبِ واقعی و از دست دادن یعنی چی. آخه امسال اولین سالیه که صدای نوزاد های تو مجلس حواستو پرت نمیکنه و اونها هم دارن واست روضه ی شیر خواره می خونن. آخه هر سال خودت بودی و خدات. می گفتی اگه نخوام یا کم بخوام، فوقش بهم نمیدن. ولی امسال که هیچی نمیخوای، امسال که درد نداری، هیچی جز اون واسه غصه خوردن نداری. امساله که یه لحظه غفلت، غفلت از اونیه که به خاطرش داری اشک می ریزی. اگه امسال چشمات خجالت زده ی صاحب مجلسن، آگه آهت سرده، اگه دلت سخته، از بی معرفتیه خودته. آخه هر سال بهونه واسه گریه کردن داشتی. امسال که واسه خودشه، عادت نداری. تازه داری می فهمی غم یعنی چی. درد واقعی یعنی چی. اونه که میشینه تو جونتو هرچیم داد بزنی خالی نمیشی..

قبلا ها گریه ی بلند سبکم می کرد. اما الان نه! خدایا... ظرفیت اونی که داری بهم نشون میدی و دارم یا نه؟ می ترسم. خیلی میترسم...




۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

چون می دونم خوب نمیتونه نقل قول کنه٬ یه چیزو واضح واسش کامل توضیح میدم. میره از ترس من که حرفم و اشتباه نقل نکنه هول میشه یه چیزِِ چپر چلاقه کاملا برعکس میگه و میاد.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

بعضی وقت ها دیگه هیچی نمی خوایی...

بعضی وقت ها انقدر بهت خوبی میکنه که بدی هات واست پر رنگ میشه٬ بعضی وقت ها که میدونی لیاقت جبران نداری ولی دست از خوبی هایی که بهت می کنه هم نمیتونی بکشی٬ فقط می گی خدایا  ممنون که با وجود اینکه همیشه منتظر بودم یه ناراحتی ببینم و به عدالتت شک کنم و همیشه عدالت می خواستم٬ با عدلت با من رفتار نمیکنی و همش کرامته. بعضی وقت ها هیچ حاجتی نداری.  نه چون همه چی خوبه. چون یه خوبه کامل بهت داده که بقیش کمرنگه... بعضی وقتها که بوی اصلتو میگیری٬ دیگه هیچی نمیخوای.

علی اصغر

از اینکه وقتی دو دقیقه تشنگی می کشم و آب بهم دیر می رسه٬ ناله می کنم خجالت کشیدم...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

حالم خوب نیست...

خدا کنه قدم هایی که یه پیرمرد ۷۰ ۸۰ ساله داره زیرشو تمیز میکنه٬ حداقل در راه خیر برداشته شه...

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دوستانی که چندین ساله شادن که دولت داره نمک ید دار به مردم میده٬ ولی با این حال میبینیم که آمار کم کاری تیروئید بالاست٬ خدمتشون عارضم که ید عنصری بسیار فعال و فرار از نظر شیمیاییه و در عرض چند ساعت در هوای باز میپره٬ در تماس با نور از بین میره و ... لطفا در نگه داری از نمک های خود کوشا باشید. حیف این همه هزینه که پشت سرش آموزشی در کار نیست تا موثر باشه.

احتیاج

دلم برای پسرک کوچکتر که از شدت سرما صورت بر شانه ی امن برادر سالی بزرگتر از خود پنهان کرده، می سوزد. درجه ی هواست یا شرم؟ شاید هم سرمای قلب سردرگریبانان است که با عبور بی توجه خود سیلی به صورت کوچک و خشکی زده ی او می زند. آیا واقعا با مقدار اندکی که از تو خرید می کنم خوشحال می شوی؟  آن قدر که من از عمل ناچیز خود راضیم تو از درآمدِ هیچ خود شاد می شوی؟

دلم برای پسرک پرتقال فروش جاده چالوس می سوزد. ماشین آنقدر تند حرکت کرد که نتوانستم چیزی بخرم. این هم بهانه ی خوبیست. حرکت سریع ماشینِ بی ترمز! یا شاید دل سنگ من، که برای خرید پرتقال از او هم احتاج به تصمیم گیری داشت.

به جوانک برازنده که در کنار خیابان گل سر می فروشد افتخار می کنم، از او گل سر می خرم. من خوشحال می شوم و او فقط تشکر می کند.

دلم برای پیرمرد چسب فروش می سوزد. هرآنچه لازم دارم و ندارم می خرم. همش می شود یک اسکناس که باید دلخوش به قیمت ریالی آن بود. او خوشحال است ولی من نه. از خودم تعجب می کنم! پس چرا شاد نمیشوم؟ چرا ذوق نمیکنم؟ چرا تا چند روز از خود احساس رضایت نمیکنم؟ چرا فکر نمیکنم من چقدر آدم خوبی هستم؟! آن هم در حالی که ذوق چشمان بی فروغ پیرمرد فراموش نشدنیست. قبل تر ها از اینکه موثر باشم، حتی کوچک، خوشحال می شدم. اما حالا حد و مرز توانم بیشتر مرا غمگین می کند. میزان خوبی کردنم در اوج توانمندی و در اوج بخشش خساستم را به رخم می کشد.

دلم برای خودم می سوزد که به خاطر لحظه ای درنگ بی مورد٬ فرصت خرید  شیرینی خانگی از پیرزن تنها در پیاده رو را از دست می دهم و من خوشحال نیستم.

ای صاحبِ دل، با من چه می کنی؟ من محتاجم یا او؟...

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

مودب ها نخونن لطفا, عصبانیم

صبح تا شب که تو خونه ایم یه روزم که میریم بیرون خبرمون یه کاری داریم٬ سسسسسسسسگ میشیم میایم خونه. تازه ماشینم داری٬ که این حرص هارو نخوری ولی شلوغی خیابونها و قانون های ناز شهرت بهت اجازه نمیده ببری. ۸۵٪ درصد ماشینهایی که رد میشن یا بوق میزنن یا چراغ. به چی باید شک کرد؟ هاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ استفراغ دارم قشنگ. دِ آخه لعنتی دوتا کنارت نشستن داری هرّو کرّم میکنی٬ باز چراغ میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی میشن ۸۵٪ نمیتونی بگی خاک تو سر اونی که توی کثافت و انتخاب کردهُ٬ خبر نداره همممممه ی جامعه اینطورین.از سر کار داری میری پیش زن و بچه ی بدبختت٬ با یه دستتم داری با یکی لنگه ی خودت با موبایل حرف می زنی٬ با اونیکی چراغ میزنی؟ این دفه دیگه ووووواقعا شمردم و حواسم بود٬ ۸۵٪ اغراق ننننننیست. یکی به من بگه به چی و کی باید شک کرد؟ یکی به من بگه این لعنتیا چه مرگشونه؟ یکی به من بگه وووواقعا همه ی مردهایی که دورو برمن هستن و تاحالا فکر می کردم کثافتها عده ی معدودی از جامعه هستن٬ جزو اون ۱۵٪ هستن؟ آخه باورم نمیشه اکثریت شده باشن!!!!!! اکثریت با ۸۵٪ ففففرق داره. ۱۵ دقیقه منتظر تاکسی باشی٬ همهههه چراغ بزنن؟؟؟؟؟؟ از وانتی گرفته تا پرادو و کوفت و زهر مار. یکی به من بگه با لباس سرتاپا مشکی و ساده با قیافه ی داغون خسته از درس و کنکور به چچچچچچچچچچی باید شک کرد؟ هااااا؟ مریضن؟ باشه. ولی آخه همه؟؟؟؟!!!  

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

خیلی دوست دارم بدون هر کدومشون لحظه ی تولد چی دیدن یا چی بهشون گذشته که...

     


                                 


در مبحث ایجاد شرایط خانوادگی و اجتماعی مناسب به عنوان محرکی جهت رشد فیزیکی و اخلاقی کودکان، و علی رغم غیر قابل انکار بودن نقش بزرگ آنها در تربیت انسانی و شکل گیری شخصیت، باید عنوان کرد که پاسخگویی کودکان به محرکهای بیرونی و تاثیر آنها بر رشد کودک در برخی مقاطع سنی  بیشتر تابعی از رشد است تا شرایط پرورشی. به عنوان مثال کودکان معمولا در دو ماهگی با دیدن مادر لبخند می زنند و لبخند زدن کودک در این سن بیشتر نشانی از رشد وی نه تربیت خاص اوست زیرا که کودک نابینا نیز در این سن با شنیدن صدای مادر لبخند می زند.


 

وقتی دست از توضیح اضافه برداری و بدونی برای بیان حست فقط یه جمله اجازه داری بگی، تمرین می کنی که اون جمله بشه کوتاه ولی کامل ترین. این تمرین معجزه گره قلم و سخنوریت میشه.


وقتی کوتاه و جامع بنویسی خوانندتو به تفکر وا میداریو شعورشو بالا میبری٬ اگه بدونه در ادامه کلی توضیح دادی منتظر توضیحات میشه که موضوع رو بهتر بفهمه و یه جورایی تفهیم مطلب و وظیفه ی تو میدونه. ولی وقتی یک جملت سرشار از اندیشه و مفهوم باشه وظیفه ی خودش میدونه تفکر کنه و اگه جمله ی نویسنده براش ارزشمنده سعی می کنه ارزش مفهوم کلام رو هم در بیاره. میدونه که هرچی هست تو همون یه جملست. کسی از کوتاهی کلام بزرگان هیچوقت شکایت نمیکنه. همیشه از فهم کوچیک خودش گله میکنه.


بعضی وقتها فرق نمیکنه زیبا بنویسی یا زشت، فرق نمیکنه کسی بفهمه چی می گی یا نفهمه، فرقی نمیکنه آسون حرف بزنی یا سخت، اون موقع ها که می دونی ته ته حس یا فکرتو با کوتاه ترین ولی کامل ترین جمله گفتی، واست کافیه، خالیه خالی شدی، انگار یه ظرف تازه ی خالی گذاشتی تو وجودت که تازه اجازه داری دوباره پرش کنی. این یه فرصت خیلی خوبه. بعضی وقتها فقط نیاز داری خودت، خودِ خودتو از بیرون نگاه کنی.

قیامت

و هر سال پاییز برایم هیچ جز نگرانی سبز نشدن دوباره ی درختان به ارمغان نمی آورد.                                                                   


                                                                                 ه.صبور

اختیار

همیشه وقتی از بلندی به پایین نگاه می کنم دلم می گیرد.احساس می کنم آن موجودات هیچی که در غلغله ی شهر در جنب و جوش هستند، خبری از آزادی و نور ندارند وغرق در روزمرگی خود راضی به حرکات محدود خود دست و پا میزنند بی آنکه بدانند هیچ حرکتی نمیکنند و بی آنکه بدانند آزادی رنگ بلندی دارد و بوی ابر می دهد. مثل زمین که می چرخد و شب می شود و روز، و تو تصور میکنی این من بودم که یک روز سخت را پشت سر گذاشتم..

خدا؟ آیا تو هم وقتی از آن بالا به این مخلوقات بی خبر از همه چیز نگاه می کنی، همچنان به خودت و خلقتت احسنت می گویی یا اینکه از آزادی ای که از آنان دریغ کردی توهم دلت میگیرد غمگین میشوی از اینکه آنها از بی اختیاری خویش بی خبرند و دل خوش به دوراهی هایی که بر سر زندگیشان قرار دادی، تصمیم گیری را خیال پردازی می کنند؟

اگر بناست همه را تو حکمت بزنی، اگر بناست همه را تو بنویسی و اگر بناست همه را تو برقصانی، فلسفه ی شب قدر چیست؟ اشک چیست؟ اضطراب و تردید و تلاش چیست؟ اگر هم که بناست من هم موثر باشم و اجازه ی نه گفتن داشته باشم، تقدیر چیست؟ رضایت به رضای تو چیست؟

گویی مرا در اتاق سفید و خالی از هرچیز قرار داده ای و می گویی هرآنچه دوست داری بکن. و آنها غافل از دنیای خارجی پر هیاهوی پر از تردید ،و نمیدانم وقتی به فرشته ها می اندیشم میتوانم بگویم پر از اختیار، از سفیدی اتاق حظ میکنند و دل خوش به پاکی خویش اند.

شاید آن روز که به پدرم گفتی دست درازی نکند، تنها زمان زندگی ام بود که به من اختیار دادی تا به وسیله ی آن، تقدیری که از آن خبر داشتی را رقم بزنم. شاید آن روز به من نشان دادی که لیاقت یا ظرفیت اختیار را ندارم و یا شاید من هم به آتش پدر می سوزم، چون این روزها بیشتر می پرسم "چرا اختیار ندادی؟" تا اینکه بپرسم " آیا اخیار داده ای؟"

می گویند: انتخاب هست، ولی به خواست خدا محدود. می دانم، میدانم و ایمان دارم اختیاری هم اگر هست، برای بازخواست من از اعمالیست در دنیایی که به اختیار خود به آن نیامده ام. می گویند: هرآنکس که زمزم بنوشد حاجت روا می شود، حال آنکه این تویی که رقم می زنی که بنوشد و که نه. جواب می دهند: اگر لیاقت داشته باشی، می دهد. بی خبر از آنکه این تویی که لیاقت می دهی. جواب می دهند: اگر تو بخواهی میدهد. بی خبر از آنکه هر آنکه  تو بخواهی، من می خواهم. 

یا مَن یکفی مِن کل شَیء  ولا یَکفی منه شیء اِکفنی ما اَهمَّنی ممّا انا فیه

این چه حکمتی است که در اوج جبر دست از تلاش نمیکشم و جراتِ از حرکت باز ایستادن ندارم؟ به جبر اعتقاد ندارم یا به اختیار؟ به خودم اعتقاد ندارم یا به خلقت تو؟ به وجود تو اعتقاد ندارم یا جرات ابراز عقیده؟ یا به توحید محض؟

مگر نه این است که تو به من صفت داده ای؟ مگر نه این است که تو مرا هدایت یا گمراه کرده ای؟ پس چرا باید یا دلایل راحتی قانع وجود اختیار شوم، حال آنکه حس کنجکاوی را و سرسختی دیر قانع شدن را تو در من شعله ور ساخته ای؟ مرا بازخواست می کنی برای اعمالی که تو از روز ازل از آنها با خبر بوده ای؟ چه کنم؟ نزدیک شوم یا دور؟ کفر یگویم یا شکر؟ مویه کنم یا شادی؟ راضی باشم یا ناچار؟

نمیدانم از اینکه تو را خارج از نیازهایم نمی توانم متصور شوم باید خوشحال باشم یا اندوهگین. وقتی تورا با ذات ستارالعیوبی ات توصیف می کنم چقدر می شناسمت، و چقدر رگ گردنم را دور و تورا نزدیک میابم. ولی از خود متنفر می شوم که تورا با اسامیت نیمشناسم. تو را با الله، تو را با ربّ، تو را با نور ... نمیشناسم. وقتی تورا غفارالذّنوب می خوانم چقدر حاضر می شوی، وقتی تورا رحمان، رحیم، کریم، حکیم، علیم، سمیع، بصیر, قادر... می خوانم چقدر می شناسمت. چونان که همیشه می خواستم عیب هایم را بپوشانی، بر من رحم کنی، همه ی دردهایم را بدانی و بشنوی. ولی... ولی هرچه می اندیشم خالی از نیازهایم و خالی از صفاتت تو را با هیچ اسمی نمیشناسم. اسم هایی که به من دادی را چه کسی موصوف میکند؟  مگر تو نبودی که حس استقلال را در من نهادینه کردی؟ پس آیا باید خوشحال شوم که بی تو هیچم یا ناراحت؟ نمیدانم.

باشد، خوشحال می شوم که اگر هیچم تو را دارم. ولی آیا اصلا قرار است که فکر کنم هیچم؟ احساس میکنم دوست دارم به جای پی بردن به عظمتت از راه بی اختیاری و کوچکی خویش، با شناخت قدرت و بزرگی ات در خلقت موجودی عظیم که ملائک بر او سجده کردند، پی به وجود لایزال و بی کرانت ببرم. اگر خود را کوچک و ناچیز بدانم، خالق را ناتوان میبینم...

باشد. شکر میکنم، شکر میکنم برای تمام بدی هایی که می توانستی بدهی و ندادی. چون میدانم هیچ کدام را من فدرت مقابله یا جلوگیری نداشتم. شکر میکنم برای تمام امتحانهایی که مرا در آن قرار دادی تا ظرف وجودی ام را وسعت بخشی، هرچند که نمیدانم نمره ی کاملِ امتحانی که پاسخ صحیح را خود معلم در برگه ام، از روی علاقه به شاگردش، می نویسد لذتی به همراه دارد یا نه. طعم تلخ نمره ی تقلبی بیشتر است یا شیرینی رضایت استاد؟ شکر میکنم که ظرفیتم را بزرگتر کردی با وجود اینکه هیچ تلاشی برایش نکردم و با این حال نمیدانم که چرا از من خرسند میشوی؟ و ناله میکنم از اینکه هیچ از فلسفه ی وجودی ام  نمیدانم. شکر میکنم چون میدانم بدتر از این می توانی ندادی و بعد از اتفاق راضی ام چون چاره ای ندارم.

مگر نه این است که تو ما را برای خود خلق نکرده ای، پس مطمئنا برهانی جز عبودیت محض در پس پرده نهان است. گویی اختیاری هست ولی اختیارِ پیدا کردنش را ندارم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

خخخخخیلی از انتخاب های زندگیم بر پایه ی علاقمه و به خاطر رسیدن بهشون از هیچ تلاشی فروگذاری نمیکم. فلسفه ی آدم هایی که سختی یا آسونی یه چیزی رو انتخابشون و علاقشون نسبت به اون چیز تاثیر میذاره رو اصلا نمیفهمم.


مثل آدم هایی که سختی یا آسونی نواختن یه ساز رو انتخابشون تاثیر میذاره و میرن سراغ یکی دیگه. آقا جون یا به یه ساز علاقه داری یا نداری دیگه. اینکه سختی و آسونیش باعث میشه دوسش داشته باشی یا نه واسم اصلا قابل درک نیست. البته منکر توانایی و استعداد و دیدن حقیقت حد توانایی های خودم موقع انتخاب نیستم٬ ولی به نظرم علاقه انقدر قدرتش زیاد هست که بتونه خیلی ضعف هارو با دادن انگیزه ی مضاعف برای تلاش جبران کنه.


سختی و آسونی یک چیز جزو ملاک های انتخاب؟ نمیفهمم!

همیشه دیده بودم یه سری اخلاقا و حس ها خاص پدر و مادر بودنه و ربطی به سطح اجتماعی و تحصیلات و فرهنگ و این چیزا نداره. مثل بعضی نگرانی ها که کلا همه ی پدر و مادرها درمورد فرزنداشون دارن. مثل اون موقع که کاری ندارن با کی و چی رفتی یه جا٬٬ حتی با مورد اعتمادترین آدم ها٬ بلاخره نگرانی کلیشونو دارن.


 طول کشید تا اینو بفهمم و درکشون کنم ولی هییییییچ وقت اینطوری ملموس احساسش نکرده بودم که:


نسبت به اطرافیانمو خیلی از آدم های این جامعه سطح زندگیم از سرمم زیاده و خدارو شکر که میکنم  هیچ٬ دست پدر و مادرمم میبوسم. بابام این ماه کلی پول کلاسم و داده٬ حالا یهو یه خرج دیگه پیش اومد ازش پول خواستم دوباره٬ ازم خواهش کرد بذارم یه هفته دیگه. اونم فقط یییییک هفته!!!! من کاملا راضی ام. اصلا هم مهم نیست. مهم که چه عرض کنم! کلا همه چیه این زندگی از سرم هم زیاده به خخخخخخدااااا. ولی بعدا فهمیدم با این حال که من راضی ام٬ بابام از اینکه بعد از اییییین همه پول کلاسم این ماه٬ از اینکه همین یه خواسته ی غیر فوریمو گفته برا یه هفته دیگه٬ پیش خودش ناراحته!!!!!!!!


 خدای من!!!!!!!!! اصلا فکر نمیکردم یه جاهایی از حست نسبت به بچه هات٬ ربطی به رضایت بچه هات از تو نداشته باشه و بعضی حس ها فقط ویژه ی پدر و مادر بودنت باشه. با اینکه بچت راضیه٬ خودت از خودت ناراضیی! این خخخخخخخخیلی واسم بزرگه. خیلی ارزشمنده و یه جورایی جراتم واسه مادر شدنو ازم میگیره. هیچ وقت نمیدونستم با چی قراره روبرو بشم. تازه این کوچیکاشه که منه فرزند میفهمم. به خودشون خیلی عجیب تر می گذره. میدونم که تمامش واسشون اوج لذته٬ ولی خیلییییییییی بزرگه برام...


خدا کنه مسبب ایجاد این حسها تو پدر مادرم حداقل من و رفتارهام نباشه و رضایت منو بدونن. اگه بدونم فقط به خاطر حس شخصی پدر مادر بودنه٬ خیالم راحت تره...

یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم آشنا شدن با صدای آسمانیه علی رضا قربانی بود. فوق العاده است...
برداشتی که مردم از اعمال و رفتارت می کنن و باید گردن بگیری٬ حتی اگه واسه خودت موجه. برداشتی که تو باعثش شدی چیزیه که پات نوشته میشه٬ نه اونی که گفتی یا انجام دادی. حواست باشه با کی داری چی کار می کنی...
یه جایی ازش خواستم راه و بهم نشون بده که به درستی هر مسیری توش بیافتم شک ندارم٬ حتی اگه از بی راهه باشه...
لزومی نداره با همه معاشرت داشته باشی٬ ولی خااااااااااااااک بر سر اون موقع هات که به خاطر اینکه ازت بالا تره ازش دوری می کنی.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

نمیدونم چرا ما ایرانی ها همیشه تو یه گفتمان یا بحث به دنبال یه نتیجه ی خاص و یا قانع کردن دیگری هستیم. تبادل اطلاعات برامون معنی نداره. یه سری هامون کلا بحث نمیکنیم چون اصرار به اثبات عقیدمون نداریم٬ حتی اگه بدونیم برا دیگران مفیده٬  یعنی یه جورایی از اول دنبال نتیجه ایم٬ اگر بدونیم نمیده٬ شروع نمیکنیم. یه سری دیگه ام انقدر بحث میکنیم که سر قانع کردن و به کرسی نشوندن حرفمون یه جدل ایجاد میکنیم یا خسته میشیم و پس می افتیم. و آخرشم اگه به نتایج واضحی نرسیم فکر میکنیم وقتمونو هدر دادیم. تبادل اطلاعات خودش یه جور نتیجست به خدا! انقدر دنبال نتایج اخلاقی نباشیم.

وقتی سوالی که هیچ ربطی بهت نداره می پرسی باعث می شی دیگران دروغ بگن. علی رغم بی میلیشون!

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... 


 امام زمان و برسون...


۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

چرا وقتی در کنار یکی آرامش داری٬ دوسش داری٬ یا از وجودش لذت می بری٬ از خودت نمیپرسی چیه این آدمه که منو انقدر آروم میکنه؟ بذار منم واسه اون یه همچین کسی باشم. چرا مصرف کننده ی محضی؟ چرا توام واسه یکی نمیشی اونی که دوست داری یکی واست باشه؟ چرا خوبیه دیگران و دوست داری در حالی که خودت خوبی نمیکنی؟


چقدر خوشحالم که همیشه سعی کردم بفهمم چی میگه٬ تا واسه توضیحش سختی نکشه. بعضی وقت ها دلم می خواد یکی مثل خودم و داشتم. مخصوصا اون موقع ها که میبینم یکی با داشتن من خوشحاله...

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دلم تنگ شده...

پدر و مادر های حاجی٬ قربانی امسالتون قبول...

اعتماد یکی از بزرگترین سرمایه های هر انسانه. خدا نکنه ازش گرفته بشه و دیگه به کسی اعتماد نداشته باشه یا کسی به اون...

امتحان

هرچی امتحانت بزرگتر باشه٬ به همون اندازه ظرفیتته که داره به لطف اون امتحان و بزرگی خدا رشد میکنه. بعضی وقتها که عظمت امتحام  متحیرم میکنه و شک دارم که با موفقیت از عهدش بر میام یا نه٬ از اون امتحان نمیترسم. از اندازه ی ظرفیتم که بزرگتر میشه و امتحان بعدی می خواد عظمتش بیشتر باشه تنم و میلرزونه...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

ساقی می ای بده که مرا زیر و رو کند            بویش ز دور کار هزاران سبو کند


داند خدا که خوردن این می چه می کند         جامی که مست می شود آنکس که بو کند


جامی بده به یاد رخ مرتضی علی                  جامی که زخم های نهان را رفو کند


خندد خرد به عقل کسی کین چنین می ای     بگذارد و شراب بهشت آرزو کند


زین می نخورده پاک نگشت و نمی شود        صد بار دل به زمزم اگر شست و شو کند


دنیا اگر علی نداشت آبرو نداشت                  دنیا مدام شکر چنین آبرو کند


خلقت به روی دست علی را گرفت و گفت       دست کسی نظیرش اگر هست رو کند


با کوثرم چه کار مرا ساقی اش بس است       دل با چه رو از او طلب غیر از او کند


با زاهدی که خواهش کوثر کند بگو                بگذارد این تیمم و قصد وضو کند


 

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

چرا یکی هم پیدا میشه احساساتشو با تمام وجود و صادقانه ابراز می کنه٬ انگ ساده لوحی بهش می زنی؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

منطق

این روزها همه دم از چیزی میزنن که هییییییچ بویی ازش نبردن!


آخه میدونی٬ کلاس داره. مثل رک بودن و هرچی دلت خواست گفتن٬ حتی به قیمت ناراحت کردن دیگران. جای صداقتو گرفته. مثل پر رویی که جای حیا داره ایفای نقش می کنه. مثل خیلی چیزا که جای خیلی چیزای دیگرو گرفته...


 


بر فرض محال هم که منطق داری. مگه قرار همه جا استفادش کنی؟ بعضی جاها آدم خوب با دلش رو راست باشه.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد...

چقدر دلم برا اون صبح هایی که آفتاب میزنه تو چشمم و از خواب پا میشم تنگ شده...


 هوای سرد و دوست ندارم. دلم می خواد عضلاتم رها باشه. خورشید بهم انرژی میده. لباس زیاد خفم میکنه. آسمون ابری دوست ندارم. همه ساکتن.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

قربانی

مستحبه از سالی که حاجی میشی دیگه هر سال یه قربانی کنی٬ بدی به فقرا. چقققققدر حکم خوبی بود. چقدر آدم حس حجش زنده میشه... هر سال که حاجی هارو میبینی و یاد سفر خودت می افتی احساس میکنی از اون قافله جا موندی و غصه دار میشی٬ ولی اینطوری خیلی باهشون همراه و هم دل میشی. واسه من که خیییلی حس خوبی بود. با اینکه حاجیه نیستم.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

فوق العاده است...

"هراس و دلهره ی اختیار است که دل را نیازمند جبری دلخواه 


می کند"                                               دکتر شریعنی

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

چقدر چایی این روزها زود سرد میشه!


مثل دل آدم ها...


                                                                                          ه. صبور

همه چیز مسخره است


از خنده ریسه می روم


و بعد گریه می کنم


از اینکه شبها امتداد می یابند


همین طور گیسوی بادها را شانه می کنم


تا همه چیز مرتب


و زندگی زیبا باشد.


چند نفر آدم مضحک


متفکر


شجاع


و احمق


در من جمع شده


نام مرا یدک می کشند.


                       * * *


آسمان ابری بود


ما غصه هایمان را شمردیم و


به خواب رفتیم


باید هم کابوس می دیدیم.


                                                                          رسول یونان

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بعضی ها وقتی برا یکی خیلی احترام قائلن یا خیلی دوسش دارن همش تو شخصیتش دنبال ایراد می گردن که حالا یا رفعش کنن که دیگه طرف کامل کامل بشه یا شایدم با پیدا نکردن ایرادی٬ از بی عیبیش خیالشون جمع بشه و بیشتر بهش افتخار کنن.


 البته بعضی هارم دیدم که وقتی به یکی علاقه مند می شن از خودشون بدشون میاد و انقدر دنبال ایراد تو طرف میگردن که با پیدا کردنش یه دست تحسین رو شونه ی خودشون بزنن و بگن: آفرین به خودم که چقدر با درایتم و خوب آدم هارو می شناسم و با تنفر پیدا کردن از اون آدم خیال خودشونو راحت کنن و مثل همیشه ترس این و نداشته باشن که مبادا خدایی نکرده یه ذره از احساسشون واسه کسی خرج بشه. یه جورایی تا به یکی وابستگی و علاقه پیدا می کنن ترس ورشون میداره. و از اونجایی که ضعف شخصیتیشون اجازه ی دل کندن از وابستگی هاشونو بهشون نمیده٬ دوست دارن یه ایرادی پیدا کنن که بهونه ای باشه واسه کنده شدنشون.


بعضی های دیگه هم وقتی به یکی علاقه مند می شن یا اونو آدم محترمی میدونن٬ همیشه از این میترسن که مبادا عیبی توی طرف پیدا کنن که اون شخصیتی که تو ذهنشون ازش ساختن فرو بپاشه. دوست دارن اون آدم همون خوبی که نشون میده باشه و باقی بمونه.


کلا این که همیشه بترسی از اینکه یه بدی تو کسی که دوسش داری پیدا کنی رو خیلی خوب می فهمم یا شایدم خیلی وقت ها این ترس بهمراه منم بوده٬ ولی زندگی بهم یاد داده این ترس نباید باعث شه چشمتو رو خیلی از بدی هاش ببندی که نبینیشون. ولی آدم هایی که مممممیگردن دنبال نکات منفی تو شخصیت طرف به خاطر ترس از حسی که بهش پیدا کردن خیلی عجیبن واسم.

با خارجی ها خوش برخوردی, میای ایران پاچه میگیری؟؟؟ آره ه ه ؟!!!

نمیدونم چرا هرکی میره خارج و برمیگرده شروع میکنه از ادب و مهربونی و خوش برخوردیشون و کمک کردناشونو به همه لبخند زدن هاشون و ... تعریف میکنه. ولی خودش اصلا از این اخلاقا با کسی نداره. اگرم داشته باشه با خود خارجی هاست. همچین که پاشو میذاره تو ایران ذااااات اخلاق ناز ایرانی و نشون میده . با این حااااااال تو مجالس طبق معمول از اونجایی که اگه ما ایرانی ها اگه حرفی واسه گفتن نداشته باشیم خدایییییی نا کرده فکر می کنن لاااااااااالیم! شروع می کنه باز هم به تعریف از اخلاق خوب خارجی ها و لبخند زدن سر صبحشون تو اتوبوس. خوب تو هم یاد بگیر. نمیمیری که!!!!!!! کسی که تو فامیل از بد دهنی و بد خلقی زبانزد خاص و عامه٬ از خوبی خارجی ها تعریف می کنه. البته می دونید که٬ آخه خارجی ها کلا با کلاس تر از ما هستن. تحت هر شرایطی و ما باید جلوشون کم نیاریم٬ ولی تو ایران اخم کردن کلاس داره و فکر می کنن مدرک تحصیلیت بالاست. پس حرجی بهشون نیست!

اینم کیک بازنشستگی بابام :)

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

اگه تو نمازای مساجد ما هم امام جماعت ها اون ترتیل نمازهای خانه ی خدا رو می خوندن حضور و حال مردم خیلی فرق داشت...


خدا قسمتتون کنه  سوره ی حمد مسجد الحرام رو بشنوید...

خدایا

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...


ههههههههههههههههههیچ وقت علاقه ی شدید به یه کار نادرست رو تو جونم ننداز. اگه بدونم بده ولی از علاقم نتونم بذارمش کنار خخخخخخخخخخخخخخخخخیلی سختهههههههههههههههههههه..........

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...

شعر

بچه تر که بودم٬ شاید حدود ۱۰ ۱۲ سال پیش وقتی یه شعر می خوندم و خیلی دوسش داشتم یا وقتی میدیدم یکی شعر گفته و همه تحسینش می کنن٬ منم دوست داشتم شعر بگم. ولی نمیدونستم چطوری. نمیدونستم چی میشه که یکی شعر میگه؟ یه دفعه دلم برای مامان جون خدا بیامرزم خیلی تنگ شده بود. احساس کردم دلم می خواد به یه زبونی غیر از زبون عادی و همیشگی در موردش حرف بزنم و فقط اونطوریه که دلم خالی میشه. تو همون عالم بچگی با همون چهارتا کلاس سواد و چهار تا کلمه ی ادبی ای که میدونستم شروع کردم کلمات رو موزون کنار هم چیدن. آخرشم یه چیزی در اومد که اصلا مثل شعرهایی که تا اون موقع یا شایدم تا حالا خونده بودم نشد. هیچ وقتم اون شعرو به کسی نشون ندادم. هیچ وقتم اسم خودم و شاعر نذاشتم. ولی با نوشتنش و بیان حسم خیلی حالم بهتر و شد و از دلتنگیم کم کرد.


اینکه چرا هیچ وقت اون شعرو به کسی نشون ندادم شاید همین انتقادای به نظرم نا به جاییه که به شعر صبور الان میشه. چون منم اون موقع ها فکر میکردم یه شاعر وظیفشه قشنگ شعر بگه و باید همه دوسش داشته باشن. باید سرشار از نکات ادبی باشه و ... شاید یکی از دلایلی که باعث شد دیگه سمت شعر گفتن نرم٬ با اینکه دوست داشتم٬ همین بود. ولی الان که بیشتر درگیر حس و عواطف و خاطرات اون موقع میشم یا همین الان که از یه سری شعر ها خوشم میاد و میبینم واقعا اونطوری که همه فکر میکنن نیست٬ از تصورات حاکم تو جامعه دلگیر و یه جورایی غصه دار میشم. چون احساس میکنم تو احساسات دیگران همیشه یه چیز زیبا میشه پیدا کرد.


 هنوزم جواب سوالم و کامل نگرفتم که چرا و چی میشه و چطوریه که بعضی ها شعر میگن و بعضی ها نه. به ویژه اینکه مطمئنا امری اکتسابی نیست. ولی حداقل خوشحالم که خودم تجربش کردم و به این نتیجه رسیدم که همه شعرا شعر نمیگن که زیبا باشه٬ یا کسی ازش حتما لذت ببره. خیلی هاشون حس لحظه ای خودشونه که لبریز شده و به این شکل بیانش میکنن. حالا اینکه چرا چاپش میکنن؟ شااااید یکی یه گوشه ی دنیا هم حس اونها بوده باشه و ازش لذت ببره. به نظرم اینکه حس درونیتو بیان کنی برای شعر یا حتی یه جمله نوشتن٬ خیلی دلیل موجه ایه. با اینکه مطمئنا شعر گفتن دلایل دیگه هم داره٬ ولی اگه این یکی ازدلایلشه برای من یکی خیلی قابل درکه. اگه نتونسته خوب بیان کنه اون تقصیر خودش نیست دیگه. میشه انتقاد کرد ولی نه با دید اینکه : اگه بلد نیستی پس چرا شعر میگی؟ اصلا میشه اسمشو شعر نذاشت. دل نوشته ها همیشه نباید خوب باشن. ولی باید حال نویسنده رو بهتر کنن که کردن. شعر صبورو دوست داشتم و گذاشتم تو وبلاگ چون منو یاد سادگی همون شعر بچگیم مینداخت. و خوشحالم از اینکه تصورات و قضاوت مردم باعث نشده مثل من شعر گفتن و بذاره کنار. اینهارو نوشتم که بگم به یه چیز پر از اشکال٬ با این دید هم میشه نگاه کرد.


شاید یکی از مشکلاتمون تو درک ادبی اینه که فکر میکنیم وظیفه ی نویسنده است که یه طوری بنویسه که ما بفهمیم. ولی خیلی جاها این ماییم که قدرت تخیل ادبی یا همدلیمونو گذاشتیم کنار و نمیدونیم وظیفه ی ماست اسرار کلام رو پیدا کنیم. این طرز تفکر تو درک آیات قران خیلی کمکمون میکنه :)

آهاااااااااااای تویی که یه کارو واسه خودت بد می دونی!


فکر نکن اگه به دوستات که دارن اون کارو میکنن هیچی نگی و تحسینشون کنی٬ بهشون لطف کردی. فکر نکن با کینه ازشون نگه داشتن و هیچی نگفتن پایه های دوستیت و داری محکم می کنی. مجبور نیستی اونو از اون کار منع کنی٬ به خودش مربوطه. ولی ححححححححححححق نداری رضایتتو نشون بدی در مقابل کاری که واسه خودت خوب نمیدونی. شاید این جوری داری به خیلی محبت هایی که بهش نداری دل گرمش میکنی. شاید اینطوری به طرفدارای کاری که داره می کنه تو ذهنش اضافه میشه. شاید اصلا اگه بدون تو با کاری که اون دوست داره مخالفی٬ یا تصمیمشو راجع به دوستی با تو تغییر بده چون به درد هم نمیخورید (شاید واقعا کار بدی نمیکنه و تو دوست نداری) شاید هم به خاطر تو اونو کنار بذاره اگه بده. حححححق نداری به حسی که نداری دامن بزنی.


ححححححححق نداری سعی کنی همه دوست داشته باشن. خیلی ها رو له میکنی...

قبلانا به آدم فداکارا می گفتم: اگه تو اینطوری دوست داری تا پای مرگ به همه خوبی کنی بکن. بقیه هم وظیفه دارن در حد معقول یا اگه دوست دارن بیشتر٬ جواب خوبیتو بدن. ولی اگه تو دوست داری زیاد خوبی کنی توقع زیادم خوبی دیدن در جواب خوبی هات توقع بی جاییه.مردم عادین. تا جایی خوبی کن که خوبی ندیدن اذیتت نکنه. ولی الان که بوی گگگگگگنده خود خواهی همه جای این شهر و گرفته٬ تو حداقل خوبی کردنم به این آدم های خود خواه باید تعلل کرد. بابااااااااااااا بقیه هم زندگی می کنن و آدمن. فقط خودت مهم نیستییییییییییییی!!!!!!!!

نگاه

نگاهش از مهربانی سنگین است. یک عمر در انتظار یک جرعه ی نگاهش به انتظار می نشینی و به ناگاه که با آن روبرو می شوی از شرم، از لذت، از قدرت، از عظمت، گویی اختیار از تو سلب می کند و نگاهت را بر میگیری. چرا که تاب خوشی، خود توانی دو چندان از تاب صبرِ انتظار می خواهد و در فاصله ای به کوتاهی یک نگاه و به عمق یک پیوند او را دور میبینی و عمری دیگر در انتظار نگاهی دوباره.

کیست که تو را بداند؟

کیست که تو را حس کند و با تو هم دل شود که: میدانم...میفهمم که تاب دیدارت نیست٬ وقتی انرژی آن چنان حقیقت محض خود را در لحظاتی چند از زندگی نمایان می کند که گویی چیزی جز آن جلوه گر معنی حقیقت زندگی و پیوند نیست، کیست که بداند گاهی اوقات از نزدیکی زیاد است که دور می شوی. نه، نه، نه...دور نمی شوی، تاب عظمت نمیاوری و پای پس می کشی. کسی چمیداند؟ شاید برای یک لحظه سیراب میشوی. غافل از اینکه زمزمیست که هیچ جز تشنگی با خود نمی آورد.

آری، دور...

آنچنان دور می شوی که حس میکند چشمانت هیچ کاره اند. بی خبر از این که غرق در چشمانش شده ام.

چشمانش زیبا نیست. زیبایی را می توان در او دید. شاید این همان زیباییست که یک عمر به دنبالش بوده ام و در چشمانی و حضوری و پیوندی آن را یافتم.

گاهی اوقات تشنه ی مهربانی یک فرشته می شوی. گاهی اوقات دلت برای خدا تنگ می شود. دلت برای گاهواره ای که از زیر آن نهر ها جاریست تنگ می شود. شاید انسان تاب آن همه زیبایی نداشت که از آنجا کنده شد. شاید این منِ انسانم که به سان پدرم هر گاه به بوی گاهواره ام نزدیک می شوم از آن دور می شوم. هرکسی تاب جلوه گری حقیقت را ندارد.

شاید، شاید، شاید و هزاران اما و اگر.... هیچ نمیدانم. ولی خوب میدانم که هرچه بیشتر دوست میدارم کمتر تاب حضور می آورم  و ترس درک عظمت بیشتر قدرت نمایی می کند...

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

انقدر بدم میاد از این برنامه های تلویزیونی جدید که یه لپ تاپ میذارن جلوشونو شروع می کنن به خودندنِ یا خبر هایی که همه ازشون اطلاع دارن٬ یا خودشون توانایی جستجوی مطالبشو دارن٬ یا مطلب مفیدی نیست٬ یا اگرم مفیده فقط بلدن از روش بخونن و اگه یکی یه سوالی مطرح می کنه و توضیح بیشتر می خواد یا آدرس سایت رو میدن یا تو جوابش میمونن. حالم از مصرف کننده ی محض بودن به هم می خوره. همه ی دنیا نشستن این خبر هارو ایجاد کردن. ما یاد گرفتیم از روش واسه بیننده هامون بخونیم. اینم یه جور استفاده ی مثلا با کلاس از اینترنته. جالبیشم اینه که میایم این کارمونو تبلیغ میکنیم به عنوان یه کار و استفاده ی مفید غیر از چت کردن از اینترنت.

گاهی اوقات دلم برای خودم تنگ می شود


این وقت ها صدای مادرم خوش آهنگ می شود


 


آن قدر خودم از خودش دور میشود


که من ز من و سایه ام از تنش جدا می شود


 


آن قدر کم رنگ و کم رنگ تر می شود


که جای پاک خالیش، به سان صداقتش سفید می شود


 


کجایی ای من همیشه شاد و همیشه بلند؟


دلم به محض رفتنت سخت چون سنگ می شود


 


سختی روزگار و دروغ های عادی مردم


به جای حضور تو پر رنگ می شود


 


کسی تو را نمی خواند، کسی تو را نمیبیند


آخر این روزها هر کس دلش برای دیگری تنگ می شود


 


آه ای من همیشه تنها و برای دیگری


دیدی آخر کسی برای تو تنها نمی شود؟


 


می دانم آن قدر خسته از تمام من های این زمانه ای


که هیچ منی برای تو هیچ گاه ما نمی شود


 


گاهی اوقات که دلم برای خودم تنگ می شود


دیگر حتی آینه ای مونس تنهاییم نمی شود


 


                                                                                  ه. صبور

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ای خدا! مگه ما چه گناهی کردیم که این باید کشورو اداره کنههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااا؟


 :((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

فوق العاده است :)

این روزها بازار بحث آنفولانزا و واکسنش داغ داغ. از هر پزشکی که توصیه میکنه تو رسانه میشنویم که میگه افراد در معرض خطر باید واکسن بزنن٬ مواظب باشن و ... از این حرفها. حالا این افراد در معرض خطر از دید بهداشتی معمولا کودکان٬ سالمندان٬ مادران باردار و برخی بیماران رو شامل میشه٬ اون هم به دلیل ضعف سیستم ایمنی بدنشون و قدرت کمتر مقابله با عوامل بیماری زا.  هر کدوم هم به دلایل علمی خاص خودشون.


 ولی یکی از جالب ترین هاش دلیل ضعف سیستم ایمنی مادر باردار هست که برام یکی دیگه از زیبا ی های خلقت بود.یکی از دلایلی که یک خانم در دوره ی بارداری از سطح ایمنی پایین تری برخوردار میشه اینه که٬ در طی تغییراتی که در طول بارداری در بدن اون به وجود میاد سیستم ایمنی ضعیف تر عمل میکنه تا جنین به عنوان عامل بیگانه شناخته نشه و توسط سیستم ایمنی مثل عوامل بیماری زا از بین نره!!!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

بعد ۳۰ سال داره میره مشهد...


انقدر ذوق داره و واسش غیر عادیه که زنگ زده دونه دونه از همه خداحافظی کنه و حلالیت بطلبه. صدای "من دارم میرم مشهد"ش از گوشم خارج نمیشه. بعضی وقت ها میگم اگه منم به اینجور جاها دیر به دیر طلبیده می شدم این حسو تجربه میکردم. واسش یه مسافرت محسوب میشه. عین قدیم ها که یکی می خواست یه زیارت بره کلی تو محل ولوله میشده. همه میرن زیارت خوشحالن ولی خدا کنه واسمون عادی نشده باشه. واسه یه جاهای دور مثل کربلا و مکه انقدر ذوق عادیه٬ ولی این روزا ملت هفته ای دوبار میرن مشهد و میان. این حس ناب و ذوق پاک واسه مشهد رفتنشو خیلی دوست داشتم. دلم می خواد نه اینکه دیر به دیر٬ ولی یه طوری به این جور جاها طلبیده شم که میرم تشنه باشم.

گرت از دست  برآید دهنی شیرین کن      


مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

تیموس

علی رغم توصیه های زیاد تمام مراکز و متخصصین بهداشتی درمانی به زایمان طبیعی٬ این روزها خیلی جدی گرفته  نمیشه. تا حالا از منافع اون زیاد شنیده بودم ولی یکی از جالب ترین هاش که فکر کنم دیگه هر آدم منطقی ای و مجاب کنه اینه:


بیماری خود ایمنی بیماری ای هست که سلولها و سیستم ایمنی بدن علیه بدن خود فرد اقدام میکنن و اونو از بین میبرن. که علل متفاوتی از قبیل بیماری یا ژنتیک میتونه داشته باشه. یکی از شایعترین هاش هم این روزها بیماری MS هستش که سیستم ایمنی بدن علیه سلول های عصبی فرد اقدام میکنه.


تیموس در بدم عضویه که مسئول ساختن سلول های ایمنیه و از بدو تولد به مرور زمان با انجام فعالیت خود تحلیل رفته و تا سن پیری کوچکتر و از بین میرود. که البته این مسئاله مشکل خاصی را برای بدن ایجاد نمیکند. چون سلول های ایمنی تولید شده در بدن تا آخر عمر باقی میمانند. نکته ی حیرت انگیز اینکه به طور کل خانم ها نسبت به مردان در طول زندگی احتمال ابتلا به بیماری های خود ایمنی بیشتری به دلایل علمی مختلف دارند. که یکی از مهم ترین آنها بزرگتر بود تیموس آنها و تولید بیشتر سلول های ایمنی است. حال این سوال مطرح میشود که علت بزرگتر بودن تیموس آنها نسبت به مردان چیست؟ پاسخ این است که همان طور که عنوان شد تیموس در اثر فعالیت و یک سری عوامل مانند اضطراب و تنشن به مرور زمان تحلیل میرود. حال به علت اینکه خانم ها از لحاظ روانی حساسیت های بیشتری نسبت به مردان داشته و در شرایط مشترک اضطراب بیشتری را به خود وارد کرده و یا متحمل میشوند٬ بزرگی طحال آنها با توجه به تحلیل بیشتر این عضو در شرایط اضطراب٬ قابل توجیه است. که نهایتا بازده یکسانی را از عملکرد تیموس هر دو جنس ببینیم.


یکی از شرایط اضطراب آور و فشار جسمی و روانی مسلم در طول زندگی یک خانم٬ بارداری و به ویژه ساعات زایمان وی است. و این یکی از حالات تحلیل برنده و به زبان دیگر متعادل کننده ی تیموس آنهاست. پس نتیجه اینکه خانم هایی که در طول زندگی با این اضطراب روبرو نمیشوند و از سزارین جهت وضع حمل استفاده میکنند که که مئنا زحمت کمتری را می طلبد٬ شانس طبیعی خود جهت تعادل عملکرد تیموس را گرفته و با فعالیت زیاد این عضو ریسک بالای بیماری های خود ایمنی را مهار نمیکنند.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

 چرا وقتی عصبانی میشی هرچی می خوای میگیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چطططططططططططوری میتونی فردا عادی تو چشمای همسرت نگاه کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 


اگه تو نیستی اون یه انسانهههههههههههههههه. میفهمیییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟


چرا تو میتونی هرچی می خوای بگی ولی اگه اون بگه خیلی بزرگ به نظر میاد؟ چه فرقی بین توی نامرد با همسر بیچارت هست. لعنت به این فرهنگ. حححححححححححححالم از همتون به هم می خوره. از همتون.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

به قول دایی خدا بیامرزم" بعضی ها سطل فرهنگشون دسته هم نداره!"


انقدر تو این دوره زمونه٬ کم نیاوردن و به اشتباه خودت اعتراف نکردن و ادعا کردن و جسارت بی مورد رو با شجاعت اشتباه گرفتن و ... بین جوونها افتخار شده که یه نفر هم اگه پیدا شه بعد از یه بحث طولانی قانع شدنشو بخواد ابراز کنه٬ از ترس اینکه به جای منطقی بودن انگ کم آوردن بهش بزنن٬ هیچ وقت این کارو نمیکنه. از طرف دیگه هم از بس کسی به نادانسته هاش یا متقاعد شدن هاش اعتراف نکرده٬ طرف مقابل به چنین حرکتی اصلا عادت نداره و اگر هم از یکی ببینه٬ بیشتر به جای اینکه تحسینش کنه به بی عرضگی و هالویی متهمش میکنه. اینکه عادت نداریم کسی صادق باشه خیلی جالبه! تا یکی قانع میشه شروع میکنیم به دست انداختنش و بهش خندیدن. جالبیشم اینه که حواسمون نیست و واقعا خودمون متوجه نیستیم که  چون این کار غریبه است برامون٬ داریم تعجبمونو با واکنش مسخره کردن نشون میدیم٬ ولی به ظاهر همه اونو برگرفته از سطح فرهنگ پایینمون میبینن.

چرا بعضی ها فکر می کنن همه ی وبلاگ ها باید از یه روند خاص و مشترکی پیروی کنه؟

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

یه داستان

بچه که بودم همیشه مجله ی طنز و کاریکاتور می خوندم. یه دفعه عاشورا با بابام رفتم مشهد. به حرم نرسیده تو یه کیوسک روزنامه فروشی مجله رو دیدم و به اصرار بابام و مجبور کردم یکی واسم بگیره. تو او همه شلوغیه حرم با کلی بد بدختی مجله رو با خودم کشوندم و بردم تو. بابام تو فامیل زیارتاش معروف بود که خودش میره ولی برگشتنش با خداست. منو گذاشت یه گوشه ی حیاط و بهم گفت تکون نخورم تا برگرده. منم از خدا خواسته مجله رو باز کردم شروع کردم به خوندن. ولی کلی استرس داشتم یکی بیاد بهم گیر بده بگه روز عزا داری مجله ی طنز می خونی. بعد از مدتی سرمو بالا کردم و دیدم یه آقایی با موها و محاسن بلند خیلی جدی داره منو همش نگاه میکنه. از ترس داشتم قالب تهی میکردم که الانه که بیاد مجلم و ریز ریز کنه رو سرم و کلی دعوام کنه. تا آخری که بابام بیاد همین جور به من خیره مونده بود. بلاخره بابام اومدو تا خواستیم بریم یهو دیدم داره میاد نزدیکمون. داشتم سکته میکردم. رو کرد به منو گفت: پسر جون اون زیارت نامه رو که خوندی تموم شد بده منم بخونم. منم از ترس و رودروایسی داشتم میمردم. دستم و دراز کردم و دادم بهش. همین جور که داشتیم دور میشدیم نگاش میکردم. دیدم تا مجله رو بهش دادم باز کرده گرفته سمت حرم جلو صورتش و های های داره گریه میکنه...


اون یه آدم بی سواد بود که نمیدونست حتی اونی که گرفته مجله است. فقط دیده بود مردم یه چیزی دستشونه که با امام رضا درد و دل میکنن و ایشون رو زیارت میکنن. خواسته بود از راهش بره...

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

همیشه فکر میکنیم اونهایی که بدنشون پیوند و رد کرده٬ مشکلشون به خاطر تفاوت بین بافت پیوندی و شخص گیرنده ی پیوند بوده و بدن گیرنده عضو پیوندی و قبول نکرده یا به اصطلاح پس زده. واقعا هم همینطوره. ولی چند قت پیش یه جور رد پیوند خوندم که واسم خیلی جالب بود و اون اینکه٬ گاهی اوقات به ویژه تو پیوند مغز استخوان و بین افراد گیرنده ای که سیستم ایمنیشون ضعیفه و قدرت مقابله با بافت یا عضو پیوندی جدیدو نداره٬ به جای اینکه گیرنده پیوند رو رد کنه٬ عضو پیوندی به اون کوچیکی که یه جورایی خودش اضافه است و وارد یه بدن دیگه شده٬ عوض اینکه تطابق نشون بده تازه اونه که بدن فرد گیرنده رو پس میزنه و واسش اشکال ایجاد میکنه. و از اونجایی که همونطور که گفتم تو شرایطی مثل ضعف ایمنی گیرنده٬ این اتفاق می افته بدن قدرت مقابله باهاش و نداره و عضو جدید بیشتر مشکل ساز میشه. خیلی جالب بود واسم. خودت عضو جدید و اضافی هستی! حالا واسه بدن به اون عظمت مشکل ساز هم میشی تازه.


اسم بیماری هست: Graft versus host disease یا GVHD اگه خواستین بیشتر مطالعه کنید.

چققققققققققدر بعضی وقت ها خوش برخورد و مهربون بودن سخته

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

باز هم فصل سرما و بارش شروع شدو قطعی اینترنت و موبایل و تکنولوژی. شکر خدا همه چی تو این خطه ی جغرافیای خوبه.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

خدایا دستت درد نکنه که همیشه هر چیزو که خیلی دعا میکنم بهم نمیدی. حکمت بعضی هاش که بعدا آشکار میشه٬ میگم خدایی اگه این خدا می خواست به حرف بنده هاش بره جلو چی به سر ما میومد خودش میدونه. همیشه مرور زمان نشون میده چه چیزای ناگواری و میخواستم و خودم خبر نداشتم.

سکوت

بعضی وقها که داری سعی میکنی با چرت و پرت گفتنت یه خودی نشون بدی و بگی منم از همه چی آگاهم٬ بدون که با سکوت حداقل جهلتو آشکار نکردی و اعتبارتو بیشتر پیش اونهایی که میخوای با حرفات جلوشون حفظ آبرو کنی٬ نگه داشتی.


لپ کلام اینکه خیلی وقتها سکوت چه کارها که نمیکنه!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

روانشناسی

نتیجه ی یه تست روانشناسی نشون میده که در حالت عادی هرچه پاسخی که شخص مورد امتحان به سوالها میده٬ گرایش اونو به انجام رفتارهایی مانند جنس مخالف و متناقض با گرایشهای هم جنسیت خودش نشون بده٬ در روانشناسی اینو درجه ای از بیماری تلقی می کنن. ولی نکته ی قابل توجه اینکه هرچه این این پاسخ ها و رفتار از اشخاص با تحصیلات بالاتر سر بزنه٬ به ویژه تحصیلات بالاتر در جوامعی که تحصیلات در آنها کاملا مختارانه و با علاقه صورت میگیره و نه از سر ناچاری٬ فرهنگ جامعه و یا حتی به دلیل کسب درآمد٬ این تصور بیمار بودن کمرنگ تر شده و این افراد با گرایش به انجام رفتارهای جنس مخالف نه تنها سالم بلکه به هنجارتر تلقی می شوند. به عنوان مثال خانمی با تحصیلات عالیه در جامعه ای با ویژگی های مذکور تمایل بیشتری به انجام کارهای استقلال طلبانه یا حتی دشوار داشته و برعکس مردان با ویژگی ذکر شده سرشار از احساساتند و به انجام کارهای روزمره ی خانه مانند شست و شوی ظرفها راحت تر تن میدهند. و این نشان دهنده ی تمایل رفتار ایشان به کارهای جنس مخالف به شکل بیمارگونه نیست٬ بلکه نشان دهنده پذیرش و درک این افراد از فعالیت های زندگی با دید اجتماعی تر و فراتر از جنسیت است. 

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

جالب ولی ناراحت کننده

چقدر دلم میخواست میتونستم برم از بیرون خودم و رفتارم و قیافمو اسممو به ویژه فرهنگم و که یه قسمت عمده ایش زاده ی ملیتمه نگاه کنم و اونهایی که میخوام و نگه دارم و اونهایی که نمیخوامو بریزم دور. فرقی نمیکنه کجایی باشی. مال هرجا باشی یه چیزایی و ناخواسته کسب میکنی. بعضی هاش واقعا ناراحتم میکنه. چون خودم تو اکتسابشون هیچ دخالتی نداشتم. مثلا وقتی میگی "ایرانی" یه تصویر کلی تو ذهن طرف نقش میبنده٬ با همه ی خوبی ها بدیهاش. دلم میخواست اونهارو خودم انتخاب کرده بودم نه ملیتم. (فرقی نداره٬ مال یه کشور دیگه هم بودم همینو میخواستم٬ با ایرانی بودنم مشکل ندارم).


 هرچقدر هم از درون درستش کنی مثل یه ماهی که تو آب غرق و آب و نمیبینه٬ بعضی هاش و نمیبینم.


جالبیشم واسم اینه که به این نکته از چه طریق پی بردم؟ یه مدتی یه حس عجیب منفی نسبت به تمام مردهای ایرانی پیدا کردم که ریشه اش رو نمیدونستم. ذهنم و زیاد به خودش مشغول کرده بود. نکته های منفی ای که از هر کدوم میدیدم که باعث میشد اونها هم به جمع کسایی که نسبت بهشون همون حس روداشم٬ اضافه بشن رو گذاشتم کنار هم. حتی در بین کسانی که دوسشون داشتم. دیدم اکثر یا حتا میتونم بگم همه ی اون ویژگی های تقریبا مشترک برمیگشت به هم ملیتیشون. خیلی واسم جالب بود! که من با یه سری خصلتهای ملیتیشونه که مشکل دارم. قبلا فکر میکردم برمیگرده به شخصیت یا حتی تربیت خانوندگیشون و میشه از بینشون یکی خلاف اون رو پیدا کرد. ولی با مقایسه و دقت واقعا وجه مشترک غم انگیزشون واسم پیدا شد. و البته از طرفی ناراحت کننده تر این بود که این خصلت تو اون ملیت رواج داره و اگه قراره انتخاب من از بین اون میلت باشه٬ باید باهاش چه کرد؟ تا این حس از بین نره یا پاسخی براش پیدا نشه٬ انتخاب درست معنی نداره.


البته یکی از دلایلی که به این کشف میگم جالب٬ اینه که الان مسئاله ی من اصلا انتخاب نیست و به قول معروف خبری نیست! مسئاله حسسیه که به ذکور جامعه دارم و کسهایی که حتی دوسشون دارم یا براشون ارزش قائلم هم از این قاعده مستثنا نیستن و کشف جریانات در پی این موضوع برام ناراحت کننده ولی جالبه.


مطمئنا یکی از دلایلی که دوست داشتم برم خودمو از بیرون نگاه کنم٬ اصلاح چیزایی از خودم به عنوان یه یدک کش (البته مفتخر) ملیته ایرانی ولی از جنس مونثشه٬ که ممکنه یه همچین حسیو در مردان ایرانی نیز ایجاد کرده باشه...


 

ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههیچ وقت کاری و که تورو ناراحت میکنه٬ با دیگران نکن٬ حتی اگه به خاطر ناراحتیت داری اون کارو میکنی!



بعضی حرفها از خوبی و درستیشون انقدر تکرار میشن که حرمتشون شکسته میشه و کسی ارزششون و نمیدونه. ما ایرانی ها هم که شکر خدا تو شعار دادن کم نمیذاریم. یکی از اون حرفها اینه که "با دیگران طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار بشه" ولی حیف که چیزی ازش جز یه کلیشه باقی نمونده...


به نظرم بهترین راهش اینه که به جای اینکه نگاه کنیم ببینیم دوست داریم چطوری باهامون رفتار بشه٬ بعد سعی کنیم همون کارو کنیم با دیگران بکنیم٬ هر لحظه که داریم یه رفتاری و انجام میدیم به خودمون یه نگاه بنداریم ببینیم اگه همین الان یکی با ما این کارمیکرد چه حسی داشتیم. مخصوصا اون موقع ها که خیلی ناراحتیمو خیلی حق به جانب. اینطوری خیییییلی کارا هست که دیگه انجام نمیدیم.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

 برآمدگی ماهیچه ای پشت ساق پا :calf 


.She has been unable to play since January because of a torn calf muscle 


... calf- length : a calf legnth skirt, boots

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

روز...

روز دختر٬ روز پسر٬ روز پیر٬ روز جوون٬ روز دانشجو٬ روز دانش آموز٬ روز پرستار٬ روز معلم٬ روز کارگر...


ای بابا! امان از شعارهای بی خود و بی مصرف. سال تا ماه هر بلایی دلمون می خواد سر همشون میاریم و دو زار واسشون اهمیت قائل نمیشیم٬ حالا یه روز مسخره واسشون انتخاب می کنیم که اونم بدتر یاد غم و غصه هاشون بندازتشون.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

انقدررررررررررررر برام بی معنی و گاهی اوقات حرص دراره که یه سری میان کامنت میذارن با اسمای عجیب غریب. که نه معنی  نظرشون معلومه نه هوینشون. جو گیر میشن می خوان کسی نشناستشون. حواسشون نیست خود صاحب وبلاگم نمیشناستشون اینطوری!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

سوره ی الزلزله (دانلود)



به نام خداى بخشاينده مهربان‏
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سخت‏ترين لرزه‏هايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مى‏كند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مى‏آيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذره‏اى نيكى كرده باشد آن را مى‏بيند. (7)
و هر كس به وزن ذره‏اى بدى كرده باشد آن را مى‏بيند. (8)

دلم لک زده برا یه کتاب غیر از کتاب های درسیمو خوندن.


چارلی چاپلین میگه: خوشبختی فاصله ی دو بدبختیه. ولی واسه من که از اول عمرم فاصله ی دوتا کنکور بوده فقط. تا این تموم نشده یه مقطع تموم شده و باید واسه بعدی می خوندم.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

موسیقی فیلم

 با اینکه من خودم از اون تیپهام که با موسیقی فیلم مخالفم و واسم فیلم و از حالت طبیعی در میاره٬ یعنی یه جورهایی اگه دارم صحنه ی یه زندگیه واقعی و میبینم و غرق در اون لحظه شدم صدای موسیقی منو به خودم میاره که اِ همش فیلمه! و اینو اصلا دوست ندارم. با این حال گاهی اوقات  منم ناخوداگاه تحت تاثیرش قرار میگیرم.


تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

حکم مخالفت: اعدام


حالم از هوایی که دارم استنشاق میکنم به هم میخوره.

آنتی بادی

آنتی بادی یه مولکول مترشحه از سلولهای خونی به عنوان عامل دفاعیه بدنه که میره میچسبه به سلولهای خارجی وارد شده به بدن تا از بین برن. یه سیستم جالب تشخیص توموهای سرطانی اینه که عامل بیماری زا رو به بدن حیوان آزمایشگاهی وارد میکنن تا بدن اون علیهش آنتی بادی بسازه. بعد به اون آنتی بادی ها طی فرآیندهای آزمایشگاهی مواد رادیواکتیوی وصل میکنن که از خودشون اشعه ساطع میکنن و قابل رویتند. بعد اون آنتی بادی هارو به بدن بیمار تزریق میکنن و اونها طبق خاصیت همیشگی میرن میچسبن به سلولهای سرطانی مثل تومور ها. و از اونجایی که این آنتی بادی ها با مواد رادیواکتیو نشاندار شده بودن٬ سلولهای سرطانی به وسیله ی به اصطلاح نور یا اشعه ی رادیواکتیو اون آنتی بادی ها قابل رویت میشن و جاشون مشخص میشه :)

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

یکی از همسایه هامون ۴ تا فرزند داشته. هر کدوم به نحوی فوت کردن تو این مدت. چند وقته پیش مامانم دیده بود سالگرد یکی مونده به آخریه. چند روز بعدش دید باز عزا داره. دید آخری هم تصادف کرده و فوت کرده...


میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

حنا

انقدر رسم و رسوممون بی خود و بی محتوی بهمون از قدیم رسیدن که اونهایی که دارن ازشون پیروی میکنن هم توش موندن و نمیدونن چی کار دارن میکنن. دلم میخواد فقط اگه از شادیه یکی واقعا شادم٬ تو شادیش شرکت کنم. یا حتی اگه بدونم اون آدم از حضورم شاد میشه که مطمئنا شرکت میکنم. و برعکس دوست دارم واقعا وقتی تو غمش شریکم یا ناراحت غمشم تو غمش شرکت کنم. حالم از رسم و روسوم بی خودی به هم می خوره.


رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟


تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...


تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!


ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی  هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.


از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس. 

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

اینم به خاطر "فضول" مهربان که پس از اندی مارا با پیام های خود خرسند کرده و دلگرم به حضورشون تو وبلاگ شدیم٬ به ویژه چون خودم انداختم٬ میذارم اینجا حالشو ببرید :)


ممنونم حمید

ببین حمید جان٬ به هر حال این مسئولیتیه که گردنت افتاده. پس بیا و به عنوان یه دوست تو هم یه کاری واسه ما کرده باش یییک بار تو زندگیت. چی میشه؟ ها؟ حا؟ حها؟  اونم بدون حرص و عصبانیت. منم همین جا تو جمع ازت نسبت به تصحیح های قبلی و اونهایی که در آینده می خوای انجام بدی قدردانی میکنم. فقط یه لطفی بکن و زود به زود سر بزن آبرومون نره . نه ولی خداییشم که بگی "الفاظ" بیشتر به قیافش میاد. ولی با :عابرو" خیلی بیشتر حال میکنم. اما چه کنم که مجبورم و علم ادبیاتم بهم اجازه نمیده

ادبیات تجدید

بعضی وقت ها احساس میکنم چققققققدر یه هم زبون مثل یه دوست صمیمی داشتن٬ تو ادبیات آدم ضعف ایجاد میکنه. اصلاااا بلد نیستم بدون استفاده از الفاظ خاصی که بین من و اون رواج داره حسمو در مورد یه موضوع خاص به کسای دیگه القا کنم.


 زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.


شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.


یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.


اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم


شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.

غم

اگه یه زلزله هم زمان تو تهران و یه روستای ایران بیاد٬ بعضی از ماها به خاطر استحکام خونمون نمیمیریم ولی تو روستا به خاطر جنس خونشون میمیرن. یعنی به همون دلیلی که من نمردم اون میمیره. اصلا از دید مالی و فقر بهش نگاه نمیکنم. از دید دلیل مرگ این دفعه می خوام نگاش کنم و باعث و بانیش...

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بوی نارنگی سبز یکی از بهترین خاطرات بچگیمه و خیلی چیزارو واسم زنده میکنه...


۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

عاششششششششششششق اون پدر و مادراییم که برای بچه ی ناتوان ذهنیشون عین یه بچه ی سالم لباسای شیک و مشتی میخرن :")

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

یا چنان نما که هستی٬ یا چنان باش که مینمایی!
اگه خواستین صندلی چرخدار بخرین برای میز کارتون٬ صندلی ای که تعداد چرخاش فرد باشه از لحاظ ارگونومی و سلامت پوزیشن بدن٬ سالم تره.

بدی

بعضی ها انقدر به آدم بدی میکنن که وقتی به بدیشون پی میبری از ناراحتی حاضر نیستی یک لحظه دیگه ام باهاشون ارتباط داشته باشی٬ حتی به قیمت اینکه بخوای ناراحتیتو بهشون نشون بدی یا تلافی کنی...


 شانس بزرگیه! یادتون باشه اگه خواستین یه زمانی بدی کنید٬ انقدر بزرگ باشه که کسی حاضر نشه تلافی کنه و سریع ازتون بکنه. اینجوری ضرری بهتون نمیرسه

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

امتحان کنید

یه بنده خدایی که ادعاش میشه خیلی آدم دورو برشن و در خدمتشن٬ تو ختم عموم از جمعیت زیادی که اومده بود به خاطر بعضی خوبیهای خانوادمون٬ تعجب کرده بودو نمیتونست مخفیش کنه. شاید تو ذهنش داشته چیزیو که من از اون ماجرا به بعد خیلی بهش فکر میکردم٬ بررسی میکرده:


اینکه دورو برت شلوغ باشه مهم نیست٬ مهم اینه که به چه دلیل دورتن. چون اون آدم و میشناسم که و میدونم همه از سر تشریفات و رودروایسی تو مراسماشون شرکت میکنن.


کلا واسم جالبه بدونم وقتی رئیس یه شرکت بزرگ٬ یه تاجر٬ یه هنرمند یا هر کس دیگه یه ابروشو انداخته بالا و با همه سر سنگین صحبت میکنه و فکر میکنه چه خبره و خیل خبره٬ یه دفعه نشسته به عمق رفتاری که داره فکر کنه و از خودش فقط همین یه جملرو بپرسه: حالا که چی؟


بعضی وقتها که از خودم خیلی خوشم میاد و یه ابروم میبینم ناخوداگاه رفته بالا از خودم سریع میپرسم٬ بر فرضم که باشی٬ حالا که چی؟ یهو با مخ میرم تو زمین. چون واقعا میبینم: هییچییییی.


انقققققدر این سوال و از خودم میپرسم٬ حتی سر مسائل ساده. اگه واقعا جواب خوبی داشته باشه که حرکتم هدفمند میشه٬ ولی اگه نداشته باشه همون لحظه از خودم خجالت میکشم که فکر میکردم خبریه. وقتی میگم سر چیزای ساده٬ یعنی واقعا ساده!

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

کلا :D

کلا

پدر مادر

کلا به احترام به پدر و مادر و تاثیر و برکتش تو زندگی خیلی اعتقاد دارم ولی همیشه واسم جای سوال بوده که سقفش چقدره؟ یعنی به خاطر این احترام چیارو اجازه داریم زیر پا بذاریم؟ هم جنبه های اجتماعیشو شنیدم هم شرعیشو که چمیدونم... بدترین پدرم مادرم باید احترام کردو از این حرفا. حوصله ی آدمهای جوگیری که میخوان جواب بدن: تا آخرشو٬ به قیمت زیر پا گذاشتن همه چیو ... هم ندارم. ولی مقدار واقعیش کلا همیشه واسم جای سواله.


مثلا اونو میفهمم که اگه داری با تلفن صحبت میکنی و پدر یا مادر ازت خواسته ای دارن احترامشون واجبه و به راحتی میتونم قطع کنم. ولی نمیدون در این حدشم لازمه که در حال صحبت با تلفن٬ پدر یا مادر یه مطلب معمولی و میخوان مطرح کنن که بعدا هم میشه عنوان کرد. اون موقع هم شایستس که تلفونو قطع کرد به خاطر اونها؟ گیرم بین ارزش و احترام پدر مادر و رعایت آداب اجتماعی و ارزش گذاری برای بقیه ی آدمهاییه که باهاشون در ارتباطیمه.


یه جورایی اصلا تعادل برقرار کردن بین این دو قشر عادلانست یا حتما پدر و مادر سهم بیشتری میبرن حتی به قیمت خیلی چیرا؟


از اون طرف آقای بهجت و میبینم که چون پدرشون میدیده خیلی ایشون عبادت میکنن و دارن خودشونو خیلی به زحمت میندازن٬ ایشونو از این کار منع میکننو فقط میگن باید واجباتتو انجام بدی. و آقای بهجت به خاطر حرف پدرشون تا زنده بودن پدر همین کارو میکردن. با اینکه تازه عبادت کاملا امری شخصیه!!!!!! از این طرفم خیلی جاها احساس میکنم مردم و از خودم میرنجونم اگه بخوام مطاع امر پدر و مادرم باشم. البته میدونم که با برخورد مناسب میشه از این رنجش جلو گیری کرد ولی چون حق پدر مادر و میزان احترامشونو هنوز نمیدونم٬ حق مردم واسم بزرگ جلوه میکنه

انقدر شرایط مالی٬ اجتماعی یا فرهنگی دستمونو بسته که خیلی وقتها امکان کشف علایقمونو ازمون گرفته. یا حتی اگه کشفش کردیم توانایی پروروندنشو اونجور که دلمون میخواد نداریم. انقدر که وقتی یه نفرو میبینیم یا با تلاش یا از رو شانس یا هرچیز دیگه علاقه و استعدادشو کشف کرده و ازش صحبت میکنه٬ ما هم ناخوداگاه سرشار از احساسی که طرف داره٬میشیم و به علایق اون آدم علاقه مند میشیم. به جای اینکه لذت پی بردن به علایق و کشف حقیقت درمورد لذتها و نقاط قوت خودمونو تجربه کنیم.


به زبون ساده تر اینکه: طرف از بس از علائقش میگه ما هم به اشتباه شیفته ی همونا میشیم. در صورتی که با حرفهای اون٬ ما باید پی به لذت کشف علاقه ی شخصی ببریم و در صدد پی بردم به ابعاد مال خودمون بربیایم.


مثال: یکی خیلی خوب سه تار مینوازه. از نواختن و احساسات اون آدم ما هم سریع شیفته ی سه تار میشیم و میریم ثبت نام میکنیم تو کلاسهای آموزشیش. یاد نگرفتیم فکر کنیم شاید اون حسی که در اثر شنیدن اون نوا در ما ایجاد شده٬ جرقه ی علاقه به موسیقی یا اصلا صرفا هنره. بگردیم ببینیم به کدوم قسمتش؟ مهم نیست اگه آخرش علاقه ی واقعیمون سه تار دراومد. مهم اینه که به علاقی دیگران علاقه مند نشیم٬ بلکه به جنس حسی که در ما ایجاد کرده توجه کنیم!

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

خدا به حرف آدم گوش میده

سحرهای ماه رمضون که آقای جمشیدی اسم بیمارهارو می خوند و میگفت واسشون دعا کنید٬ چققققققققدر حس خوبی بود وقتی چند روز بعد بعضی هاشون زنگ میزدن و میگفتن مریضمون شفا گرفت. چقدر دلم میخواست بدونم ییییییک ذره از تغییر حالشون به خاطر دعا و نفس من بوده یا نه؟ با این حال حس خوبی بود


(امیدوارم همه واسه حاجات خود مجری هم دعا کرده باشن)


یکم فکر کن

ههههههههههررررررررر اتفاق بدی میافته یا تا حالا افتاده٬ میبینم بدترشم میتونست بیافته و نیوفتاد و از اونجایی که هیچی تو این جهان به اختیار ما نیست فقط میشه گفت: خدایا دستت درد نکنه به خدا!
یه جاهایی واقعا به قدرت ذهن بشر خیلی خوب میشه پی برد. مثل وقتی یه کار نادرست انجام میدی و بعدها به اشتباه خودت پی میبری. یه ذره که فکر میکنی و با خودت صداقت به خرج میدی میبینی چقققققققققققدر قوی ذهن میتونه دلایل منطقی برای توجیه یک کار ردیف کنه. به همون اندازه ای که الان که به اشتباهت پی بردی جوانب منفیشو واست نمایان میکنه. چقققققدر دلایل منطقی (از نظر خودت) واسه انجام اون کار داشتی که الان همشون واست بی معنی هستند. توجیه کننده ی حرفه ایه کلا.

زنده یاد پرویز مشکاتیان

دانلود


متنفرم از تعریف و تمجیدایی که بعد رفتنش میخوایم ازش بکنیم ما آدم های مرده پرست

قول

این روزا همه واسه کار نکردن رو شخصیت خودشون یا تصمیم نگرفتن برای جلو گیری از عکس العملای نا مناسب تو شرایط نا گوار٬ یه بهونه ی خوب دارن . اون اینه که: هیچ وقت جای اون آدم نبودی که بدونی تو چی کار میکردی. هیچ وقت تا اتفاق برات نیوفته نمیدونی چی کار میکنی. تا گرسنه نمونی نمیتونی شعار بدی بگی دزدی نمیکنم. تا عزیزتو نکشته باشن نمیتونی جای خیلی ها باشیو بگی من بودم رضایت میدادم. تا جای اون نباشم نمیتونم بگم من اگه بودم این کارو نمیکردم. آدم تو ناراحتی دست خودش نیست و و و


آره دیگه. بههونه خوبیه. چون جاشون نیستیم٬ نمیتونیم هم خودمونو جاشون بذاریم و رو شخصیتمون پیشاپیش کار کنیم که اگه خدایی نکرده یه اتفاق ناگوار واسمون افتاد٬ آدم باشیم و کاری که درسته بکنیم.


فقط نمیدونم چرا همیشه میتونیم خودمونو جای بچه پول دارا بذاریم و تصور کنیم اگه ما به جای اونا بودیم چطوری خرج میکردیم...


تمرین کردن کسیو نمیکشه. فقط انسان ترت میکنه. همین. فوقشم تو موقعیتش نمیتونی به قولت عمل کنی ولی حداقل یکم بیشتر دلت میلرزه.


قبل از خیلی حوادث آدم میتونه خیلی قول ها بده.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

اگه دارید یه نمودار رو توصیف میکنید٬ به جای  The graph shows میخواید فعل مناسب تری به کار ببرید: میتونید بگید The graph reflects


 اگه نمودارتون نقطه ایه و نقطه ها به صورت نمودار خطی به هم وصل شدن خیلی زیباست که  بگید: The graph illustrates


 

بقالی

 


حتما حتما برای رفع کسالت٬ بیماری و یا حتی چک آپ سلامتی به پزشک مراجعه کنید و سر خود دارو مصرف نکنید. به دو دلیل عمده:



- بی اطلاعی از عوارض داروها٬ که مطمئنا اگه نا به جا مصرف بشن یه دردو درمان میکنن ولی هزار تا درد دیگه به همراه میارن.


 - ایجاد مقاومت دارویی. یعنی اگر دوز قوی یا نادرست دارو برای بیماری ساده استفاده بشه٬ بعدا که به بیماری جدی تری مبتلا شدید و به این دارو احتیاج داشتید٬ بدن به این دارو که درمان اصلی در این شرایط به حساب میاد پاسخ نمیده و درمان نا موفق خواهد بود.


پس توصیه ی همیشگی: مشورت با پزشک.


اما...


یه پزشک با تعهد و پزشکی که مطبشو با بقالی اشتباه نگرفته. بدونید پیش کی میرید. این هم به نفع پول و سلامتیه شماست و هم تجربه و محبوبیت اون پزشک.


- شما رو به خدا٬ هر دارویی پزشک بهتون میدرو سریع قبول نکنید و ملاکتون برای خوب بودن یه دکتر تعداد زیاد داروهایی که میده نباشه. دکترا اینو میدونن و فقط دارو میدن. شاید لازم نباشه. تعهد شده کسب و کارو تجارت!


- قبل از اینکه پی درمان و دارو باشید از پزشک علت بیماریتونو بپرسید تا دوباره دچار نشید.


- از پزشک بخواید علت تک تک داروهایی که براتون تجویز کرده رو بهتون بگه و انققققققققدر به مسککن اکتفا نکنید و از تجویزش شاد نشید. خیلی وقتها همون دردی که دارید سرکوب میکنید به شما هشدار پیگیریی میده. پزشکی که مریض بی اطلاع و بی مطالعه پیشش میره با درمان علامتی بیماری٬ اونو راضی نگه میداره. این ظلم رو به سلامت خودتون و جامعه نکنید.


- ولی اگه پزشک یه داروی مورد نیاز داد و به پزشکتون اعتماد دارین٬ حتما حتما دوز دارو رو تا آخر مصرف کنید. به ویژه چرک خشک کن ها رو. چون نصفه مصرف کردنش فقط باعث متوقف شدن فعالیت بعضی میکروبها میشه ولی اونهارو از بین نمیبره و در صورت قطع دارو دوباره رشد میکنن. دوز تجویز شده مهمه. نصفه رها نکنید حتی اگه طیاد به نظرتون میاد.


سلامت جامعه شده یه تفریح که خیلی ها دارن ازش پول در میارن. این ماییم که نباید این اجازرو بهشون بدیم.


به پزشک خوب و با تعهد همیشه اعتماد کنید!


 

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

My car was TOWED AWAY: ماشینمو پلیس برد پارکینگ


to tow: بوکسول کردن

رفتن شفیعی کدکنی غم بزرگی بود...

یاد

به نقل از یک مجله در مورد همایش بزرگداشتشون:


این روزا خیلی جاها عکس حسین پناهی و همراه با خسرو شکیبایی میبینیم. این دو تا چه ربطی به هم دارن که عکسشون یه جاست٬ جز این وجه مشترکشون که هر دو صدای خوب و دلنشینی داشتن؟ ولی شاید یه وجه مشترک دیگشون که اون دوتارو کنار هم آورده اینه که چند وقته دلمون برا جفتشون تنگ شده...

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

تولد ستاره ای پروانه ای شکل٬ ارسال شده توسط تکنولوژی جدید ماهواره ی هابل



کجای این هستی جایگاه ماست و چی میدونیم از اینکه در هر جای این جهان داره چی میگذره؟ ادعامون واسه کدوم سهم و  کدوم تاثیرمون از وجود و خلقت  این بی نهایت و عظمته؟



 

قدر...

تموم شد.


رقم خورد.


بدون اینکه بدونیم چی؟

خدایا چطوری دعا کردن و چی خواستن و بهم یاد بده...


خوبه بعضی وقتها تو یه زیارت یا هیئت یا هر لحظه ای از مناجات به جای خواستن٬ فقط شکر کنیم

تپش قلب

بدن انسان به دو طریق برون ده قلب (یعنی میزان خونی که در کل پمپ میکنه که حدودا همون حجم خون بدن٬ ۵ لیتر هست ) رو افزایش میده. 


۱) افزایش ضربان قلب در دقیقه٬ در افراد معمولی.


۲) افزایش میزان خون خروجی قلب در هر انقباض٬ در افراد ورزشکار. چون حجم و قدرت عضله ی قلبشون در اثر ورزش افزایش پیدا می کنه.


نکته ی جالب اینه که افراد ورزشکار به علت استفاده از مکانیسم دوم در دوران فعالیت بدنی بالا٬ تعداد ضربان قلب کمتر ولی با قدرت بیشتری از افراد معمولی دارن. ولی هنگامی که فعالیت بدنی خود رو کنار میذارن٬ بدن خود به خود تمایل داره برگرده به مکانیسم اول مثل افراد معمولی و استفاده ار تعداد ضربان بالا تر برای حفظ جریان خون عادی بدن. و این در شرایطیه که افراد ورزشکار به این تعداد ضربان قلب عادت ندارن و پس از کنار گذاشتن ورزش احساس تپش قلب میکنن. در صورتی که بدن فقط داره به مکانیسم طبیعی خودش برمیگرده و این تعداد در افراد معمولی عادیه. البته باید دونست که این میزان تپش از لحاظ پزشکی هم برای ورزشکاران مشکل تپش قلب محسوب میشه و باید کنترل شده باشه. 


به این علت هست که ورزشکاران بعد از کنار گذاشتن ورزش تپش قلب میگیرن

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

روزه

یه لحظه دم سحر به خودم اومم دیدم تند و تند تا اذان نشده دارم هی آب میخورم هی غذا می خورم٬ تشنم نشه٬ گرسنم نشه٬ ضعف نکنم... با خودم گفتم یعنی واقعا ترجیح میدی وقتی روزه ای هیییییچ فرقی با روزای عادیت نکنی؟ واقعا واسم جای سوال بود که چرا دارم انقدر محکم کاری میکنم. وا سه چی یا کی داری روزه میگیری که انقدر نگرانشی؟ لیوان و گذاشتم زمین پا شدم

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

فقط وقتی تسلیت میگم که بدونم واقعا تسلای خاطرم

خدایا...

بعضی ها انقدر خوبن که مثل حضورشون تو این دنیا٬ بی زحمت و آسون هم میرن. و بعضی ها هم انقدر با لیاقتن که خدا توفیق مریضی و درد و رنج بهشون قبل مرگ میده تا هرچی هم گناه کردن بریزه و سبک بال برن...


 



خدایا یک لحظه مارو به خودمون وا مگذار


خدایا نذار از آزمایشات سرافکنده بیرون بیایم


خدایا هیچ وقت لطف ستار العیوب بودنتو از ما دریغ نکن


خدایا مارو بی خبر از اشتباهامون رها نکن و بذار تو همین دنیا بفهمیمشون


خدایا توفیق خدمت به پدر و مادر و از ما نگیر


خدایا توفیق درک حقیقت وجودتو به ما بیش از لیاقتمون بده


خدایا تا مارو نبخشیدی از این دنیا نبر...


 

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

تعریف تندرستی

روشی از زندگی که انسان ناقص بتواند پاداش به دست آورده و در رویارویی با جهان ناقص چندان دردناک نباشد.

تاس

همیشه با خودم فکر میکنم حتی اگه پس  فردا معلوم بشه که خدایی به کل وجود نداشته و نداره٬ بازم چیزیو نباختم. چون تو بعضی لحظه ها که از همه چی تو این دنیا بریدم٬ حداقل یه خیال بوده که به امیدش ادامه بدم و بهش چنگ بزنم. ولی اگه قرار بود اعتقادی به وجودش نداشته باشم و کل خلقت رو یک تصادف بی خالق ببینم٬ زندگی با احتمالات و شانس محض خیلی سختمه. واسه همینه که هیچ وقت بازیهایی که با تاس پیش میره رو انتخاب نمیکنم.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

مطمئنم اگه به همون اندازه که از خدا یه چیزو میخوام٬ به استجابتش اعتقاد داشتم٬ هیییییچ وقت دعای بدون اجابت نداشتم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

چقد جاش خالیه. خدا رحمتش کنه

دانلود

سکوت

خوشحالی همه در مقابل حرفات سکوت میکنن؟ راست راستی باورت شده چون حرفات حقه همه ساکت میشن؟؟؟؟!!! یک لحظه فکر کردی شاید از ترس اینکه بعد از اینکه یک بار جوابتو دادن یدونه بزرگتر بارشون نکنی همه در مقابلت سکوت میکنن؟ حرفات تلخه

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

چه حسی بهت دست میده هر روز جلو در اینارو ببینی؟


 

چقدر این شعرو دوست دارم...

 
 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان،
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند،
روی این دریای تند وتیره و سنگین که میدانید،
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید، نان به سفره جامه تان بر تن،
یک نفر در آب میخواند شما را،
موج سنگین را به دست خسته میکوبد،
باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده،
سایه هاتان را ز راه دور دیده،

آی آدمها,

او ز راه دور این کهنه جهان را باز مبپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد،
آی آدمهاکه روی ساحل آرام در کار تماشایید،
موج میکوبد به روی ساحل خاموش، پخش میگردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،

میرود نعره زنان,  وین بانگ از دور میاید،
آای آدمها، و صدای باد هر دم دل‌ گزاتر، در صدای باد بانگ او رهاتر،

از میان آبهای دور و نزدیک،

باز در گوش آید این نداها، آای آدمها...

 

خیلی وقت بود دنبال یه بهونه بودم اینو بذارم تو وبلاگ. پیدا نشد. دیدم وقتی ماهی تو آب غرقه٬ آب و نمیبینه. احساس میکنم چون زبان حال امروزمونه و هر ثانیه درگیرشیم٬ اتفاق خاصی نمیوفته که مارو یادش بندازه. عملا قسمتی از زندگیمون شده.

 

با تشکر از یکی از دوستان که قبلا اینو تو وبلاگش گذاشته بود و باعث شد من تایپ نکنم دوباره
- مصرف گوشت همراه با سبزیجات سبب افزایش جذب آهن تا حدود ۲ تا ۳ برابر میشود.


- روغن موجود در ادویه ها و چاشنی ها (هل٬ زنجبیل٬ خردل٬ فلفل٬ سیر) ویژگی ضد نفخ دارد و به گوارش کمک می کند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

تا حالا بچه کوچیکشو ندیده بودم!

این همه تو زندگیم آدم عقب افتاده ی ذهنی دیده بودم. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که اینها یه روز بچه بودن...


 ولی چند روز پیش یه نوزاد عقب افتاده ی ذهنی دیدم (سندرم داون). شوکه شدم وقتی دیدم مامانش اینو به چه امیدی باید بزرگ کنه... عین یه بچه ی عادی لباس تنش بود. غذا می خورد و مواظبش بودن. اگه هر بیماریه دیگه ای داشت آدم با کوچکترین نور امیدی برای بهبودیش زندگی می کرد. ولی اینو به اون عشق داشت بزرگ میکرد که بشه مثل اونهایی که تا حالا همیشه دیده بودم!!!!!!!!!!

چرا وقتی لباس گرون میپوشی اعتماد به نفست بالا تره؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

هر کی بازی بسکتبال امروزو ندید نصف عمرش بر فنا. رفتیم جام جهانی برا اولین بار
چقدر از خودم بدم میاد وقتی می شنوم خدا همه ی بنده هاشو دوست داره٬ ولی من از بعضی هاشون بدم میاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

تبخال

اگر از سلامت خودتون مطمئنید و خیلی بی دلیل گاهی اوقات لثه هاتون ملتهب میشه و بعد از چند روز خوب میشه٬ نگران نباشید. یه جور تبخال محسوب میشه

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

دوست دارم نظرتون رو بدونم

یکی از در میاد تو٬ باهاش آشنا میشین. اگه چطوری باشه بهش میگین موفق؟

توجیه

اگه قبول میکردیم که تو فلان تصمیم گیری اشتباه کردیم٬ مطمئنا تو تصمیم گیری های دیگمون خیلی تاثیر میذاشت. ولی متاسفانه این جمله بین خیلی ها باب شده که : "تو اون مقطع و اون شرایط و طرز فکر٬ بهترین تصمیم و گرفتم."


یاد این جمله افتادم:


We can't solve problems by using the same kind of thinking we used when we created them

چرا؟

بعضی ها کلاااااااااااا قبول نمیکنن!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

تهمت

دختره داره سر یکی که پشتش به منه داد میزنه.


با خودم میگم "وا! اسم خودشم گذاشته مذهبی . به این راحتی به مامانش بی احترامی میکنه!!!"


خانومه برگشت. مامانش نبود...


داشتم با خودم توجیه میکردم که این دیگه واقعا تقصیر من نبود که بخوام وجدان دردشو بگیرم. چون تا دو ثانیه پیش مامانش اونجا نشسته بود. مطمئن بودم خودشه. و از اونجایی که همه در فن توجیه مهارت کامل داریم داشتم قانع میشدم که گفتم: بذا یه بار دیگه مطمئن شم که واقعا تقصیر من نبوده و بعد بی خیال شم.


گفتم باشه. من که مطمئن بودم مادرشه. پس تقصیری نداشتم. اصلا یک راه فقط یییییییک راه به من نشون بده که می تونست نذاره این خطا ازم سر بزنه.


گفتم: ییییییییک لحظه به خودت فرصت اینو ندادی که فکر کنی ببینی چه کسایی میتونن جای اون آدم باشن. چون ذهنتو عادت ندادی!

تبریک

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

جواب همه ی نظرات پست "کی؟"

این روزا خیلی ها ادعای خیلی چیزا می کنن. از من و شما گرفته تا خیلی های دیگه. هرکی فکر می کنه حرفش حقه٬ دعا کنه بیاد. همین

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

کی؟

هم جمعه اس٬ هم نیمه شعبان. یعنی اگه این هفته نیاد٬ بد تر از این چی می خواد بشه که منتظر اون موقع بیاد؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

سرگرمی

پسر جوان با خنده به پیر مرد زحمت کش با گاری پر از سیب برای فروش: آهای آقا! هوی آقا!


پیر مرد با لبخند بر میگرده.


پسر: میاد جلو و دستشو میذاره رو شونه ی پیر مردو میگه: کل فروش یه روز سیبت، خرج نصف روز منه. هه هه هه...


پیر مرد نگاش میکنه...

دلم می خواد بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم. این یعنی هنوز بلد نیستم بنویسم و این چقدر دردناکه...

زبان

His friends were able to PREVAIL UPON king to offer him a pension


لغت و حرف اضافه ی جالبی بود. یکی از معانیش "از پس کسی بر اومدن" هستش.

اصل

به نظرم اصل این بوده که همه خوب باشن و خوب بودن یه چیز عادی باشه. انقدر عادی که اصلا خوبی و بهتری وجود نداشته باشه. یعنی چیزی جز خوب نبینیم که بخوایم با خوبا مقایسه کنیم. ولی این وسط بعضیا هم بد باشن. اونم نه به خاطر اینکه خوبا معلوم شن. بلکه به خاطر اینکه همه بگن: وا! اینا چرا اینطورین؟


 ولی الان مثل اینکه برعکس شده. از بس همه بد شدن که اگه یکی هم  اون خوب عادیست که قرار بوده همه باشن٬ ادم ناخودآگاه شرمندش میشه و ازش تشکر میکنه!!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

سیستم ایمنی

بدن یک سری سلول داره که در جاهای خاصی پنهان شدن و اگر به عللی آشکار بشن سیستم ایمنی با اینکه سلول خود بدن هستند، اونهارو غریبه تلقی می کنه و از بین میبره. مثل سلولهای عدسی چشم. نکته ی جالب اینه که اگه به دلایلی مثل ضربات شدید یکی از چشمها آسیب ببینه شاید دکتر مجبور به تخلیه ی چشم سالم فرد بشه. اونم به خاطر اینکه در اثر ضربه سلولهای عدسی چشم برای سیستم ایمنی آشکار میشن و علیه اونها اقدام به نابودیشون میکنه.


بیچاره اون پزشکی که باید خانواده ی بی خبر از همه چیه  بیمارو راضی کنه که به چه علت چشم سالم مریضشونو نابود کرده!

...

دانلود

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

آبی ناب بیا تا همگی سبز شویم!

کلا تو زندگیش چی از سرمایه های این مملک برده و خورده و استفاده کرده جز اینکه رو زمین خدا کار کرده و سرمایه ی این مملکت و بدون هیچ چشم داشتی زیاد کرده. انقدر بی دردسر و بی تاثیر بوده که حضورش احساس نمیشده. حالا که پاش افتاده تنها خواستشم که کللللاااااا یه بیمه ی درمانیه ازش دریغ میشه؟ تو عمرش فقط زحمتش واسه کشورش همینه. که میخواد اگه بچش مرد ار مرض بمیره نه از بی پولی...تنها مصرفش از این خاک همین بوده تو عمر ۶۰ سالش. با این همه جون کندن الان مزدش اینه که با کمر شکسته بیاد با تعجب بگه: ۴۰۰۰۰ تومن دادم بچم و بستری کردن؟! مگه بیمه نیست این بیمارستان؟؟!!


بعضی ها لنگ ۴۰۰۰۰ تومنن٬ اونوقت من حواسم نیست پولام و کجا دارم خرج میکنم. اونم حواسش نیست که ۴۰۰۰۰ تومن داده واسه بستری٬ ولی ممکنه شبی ۷۰۰۰۰۰ تومن بخوان واسه ICU، روزی ۴۰۰۰۰۰ تومن بخواد واسه یه آمپول٬ روزی صد هزار تومن بخواد واسه یه دارو که اونم فقط تاریخ مصرف گذشتش و داشته باشنو مجبور شه همونو بزنه...


 


حیف...


حیف...


حیفم از اینه که هنوزم با دعای همیناست که سنگ از آسمون نمیباره رو سر بعضی از جاها و بعضی از آدما...  

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

Beautiful old people...



...Beautiful young people are the nature of life. Beautiful old people are the works of art

خونرسانی قلب

خونرسانی قلب


یکی از جالبترین مباحثی که تو درس تشریح (Anatomy) خوندم، خونرسانی قلب بود. کل این قضیه از اونجا شروع میشه که همه قلب رو به عنوان عضو پخش کننده ی خون تو بدن میشناسیم و درست هم هست. اما سوال اینه که قلبی که با پمپاژ برای همه ی بدن خون می فرسته، خون خودش که باهاش تغذیه بشه و کار کنه از کجا تامین میشه؟


پاسخ این سوال برای من یکی از زیباترین مباحث علم تشریح بود. هرچند که نکته به نکته ی این علم از عجایبه ولی این قسمتشو دوست داشتم بگذارم تو وبلاگ تا علاقه مندان هم لذت ببرن.


 


کسایی که یکم علاقه یا کنجکاوی به علم پزشکی داشتن تا حالا حتما اسم سرخرگ آئورت و دریچه های قلب مثل دریچه ی دو- لتی و سه – لتی و ... رو شنیدن. حتی بدون اینکه عمل دقیقشونو بدونن. عکس بالا که برای فهم بهتر گذاشتم سرخرگ آئورت، یکی از اصلی ترین رگهاییه که برای خونرسانی قسمتهای مختلف بدن از قلب خارج میشه، هستش. عکس ا نمای باز شده ی استوانه ا ی شکل رگ رو نشون میده که برش خورده تا شما داخلشو ببینید.  اجسام کاسه مانند که با رنگ طوسی مشخص شدن دریچه ی سه – لتی رو تشکیل میدن که به علت تعدادشون نامگذاری شدن و به هر کدام از اونا سینوس آئورت گفته میشه (aortic sinus). در پشت هر کدوم از سینوس ها هم یک سوراخ میبینید که خروجی های خون برای خود قلب هستن (opening of right coronary artery).


 


حالا نحوه ی عملکرد به این صورت هستش که با پمپاژ قلب و به عبارت دیگه انقباض قلب، خون با فشار از پایین این استوانه که قلب قرار داره به سمت بالا جریان پیدا میکنه و حرکتِ با فشار خون، باعث چسبیدن این کاسه های قابل انعطاف (سینوسها) به دیواره ی رگ میشه که اگه دقت کرده باشین باعث بسته شدن خروجی های پشت سینوس ها میشه. خونی که از این مسیر با فشار میگذره از محل به تمام اعضای بدن به جز خود قلب رانده میشه.


حالا بعد از اینکه زمان استراحت قلب فرا رسی دو فشار خونی برای بسته شدن سینوسها وجود نداشت، اونها مجددا باز میشن و شکل کاسه ایه خودشونو بدست میارن. زیباترین نکتش اینجاست که: باقیمانده ی کمی از خونی که با فشار به سمت بالا رفته و از روی سینوسها عبور کرده، حالا به مقدار خیلی کم دوباره به سمت پایین میاد. ولی اینبار سینوس ها باز هستن و مثل کاسه خون رو جمع میکنن. حالا اون خون از خروجی هایی که پشت سینوسها هستن (opening of right coronary artery) خارج میشه و وارد خود قلب میشه.


عکس دایره شکلی هم که بالای تصویر میبینید نمای بسته ی رگ هستش که وقتی سینوسها باز هستن و خون برمیگرده پایین، میبینید که کاملا آئورت رو مسدود کردن تا خون از طریق آئورت به داخل مسیر اول قلب برنگرده و فقط از خروجیهای پشت سینوسها بره برای تغذیه ی خود قلب.


سعی کردم توضیحاتم خلاصه ولی مفهوم باشه. سوالی داشتید، در خدمتم.


 


 

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

تازه ها

دوستان زین پس میتوانید از آموخته های  اندک این حقیر در زمینه ی تازه ها و نکات جالب  زبان و علم پزشکی٬ بهره مند شوید.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

خدایا!



عادتهای بدمو با خودم پیر نکن. یه طوری که یه روزی به یه جا برسم ببینم انقدر باهاشون عجین شدم که نمیتونم ترکشون کنم. یا حتی انقدر بهشون نزدیکم که اصلا نمیبینمشون که بخوام اصلاحشون کنم.

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

آهاااااااای...

 اونی که دنبال دوست و رفیق سالم و خوب می گردی!!! اول ببین خودت چقدر با آداب رفاقت آشنایی و عرضه ی نگه داشتن اونی که دنبالشی و داری یا نه.


آهاااای... اونی که به دوستات افتخار می کنی و این جملرو جلو همه تکرار می کنی که: "هرکیو می خوای بشناسی٬ ببین دوستاش کین".چون از دوستات مطمئنی و به انتخابات افتخار میکنی!!! اول برو ببین سهمت از این رفاقت چیه و تو واسه این رابطه چیکار کردی که انقدر بهش می بالی؟؟؟؟؟


دانلود

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

من

ناراحتش کردی. چه به حق٬ چه نا حق. چه عمدا٬ چه سهوا. دیگه وقتی سرت داد میزنه جای برخوردن به تو یکی نیست این وسط. وظیفته بری هرچی می خواد بگه. بد که خالی شد اگه به ناحق گفته٬ توجیهش کنی و متوجه اش بکنی. دیگه این وسط  از تو حرفایی که از ناراحتی از تو٬ داره میزنه بگردی یه چیز پیدا کنی که ناراحت شی معنی نداره.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

خوشحالم

امروز نمره هام بلاخره اومد. معدلم خوب شد و مجاز شدم  ممنون از همه ی اونایی که دعا کردن  از این به بعدم محتاج دعا هستم واسه کنکور اصلی. خوشحالم ...

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

سلامُُ علیکم جمیاً

الحمد لله رب العالمین باران رحمت بر این مملکت تپ و تپ نازل میشه و رعد و برقش گردن شبکه های ارتباطی مارو میگیره. زین رو بود که این چند روز محروم از تکنولوژی بوده و خدمت دوستان نرسیدیم. هرچند که در غیاب ما اینجا بزمی بر پا بوده گویا. خوشتون باشه

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

فروشنده

فکر کنم یکی از دردناکترین شغلایی که اگه یه روز مجبور شم انتخاب کنم٬ واسم فروشندگیه. اونم از هر نوعش.


 چند وقت پیش یه وانتی موز می فروخت. یه مرده اومد گفت کیلو چنده؟ فروشنده گفت فلان قد (یادم نیست دقیق٬ فکر کنم ۸۰۰ تومان) مرده چند لحظه تامل کرد. نخرید و رفت ...


تا چند وقت افسرده بودم و صحنش از جلو چشم نمیرفت کنار. میدونستم فقیر یا کسی که در توان مالیش نباشه بعضی چیزارو بخره٬ وجود داره٬ ولی نه دیگه در این حد.


این گذشت تا امروز که تو مغازه ی صوتی تصویری یه پیرمرد ساده که از چهرش زحمت عمرش می بارید اومد تو. با یه عشقی به موسیقی در حال پخش گوش داد و با لبخند گفت آقا گلپاست؟ فروشنده گفت آره. پیرمرد بعد از چنتا سوال در مورد سی دی و محتواش با خوشحالی گفت بده. فروشنده هم از سر تجربه گفت: آقا سی دی اوریجیناله٬ ۴ تومن٬ بدم؟


پیرمرد کمی تامل کرد و رو به من گفت: ۴ تومن زیاده. نه آقا ممنون و رفت...


واقعا بچه هاش هم یه چیز بخوان انقدر راحت به خاطر قیمتش ازش می گذرن؟


وقتی پیرمرد ساده که اصلا اهل خوش گذرونی و خرج و از این حرفا نیست٬ صدای خاطرات زندگیو جوونیشو میشنوه و باعث میشه بیاد  تو یه مغازه ای که عمدتا جای اون آدما نیست٬ یعنی با اون صدا دنبال خاطرات یه عمر زندگیش کشیده شده و یعنی دنبال یه لحظه آرامش و استراحت و لذت اومده.


 اما نتونست بخره...


اگه یه لباس٬ خوراکی٬ یا تفریح بخوام میتونم ازش بگذرم ولی وقتی یکی میاد دنبال خواننده ی مورد علاقش واسم فرق می کنه٬ به نظرم به همراه اون اومده دنبال خیلی چیزای دیگه...


همه اونایی که تو این دنیا سرشون به تنشون می ارزه انقدر اطرافشون واسشون مهم بوده که از این صحنه ها ببینن و متاثر بشن یا بهشون کمک کنن. ولی این دفعه اومدم بگم خدا رو شکر که فروشنده نیستم. واقعا نمیکشم یکی به خاطر ۴ هزار تومن رو علاقش پا بزاره و دست خالی از مغازم بره بیرون.


نمیدونم. وقتی فکر میکنم میبینم اگه اینطوری بود باید خدارو شکر میکردم  که یه پرستار نیستم تا وقتی از مریض می پرسم: پس چرا یدونه پنیسیلین خریدی فقط٬ بگه: آخه بیشتر پول نداشتم...یا یه قصاب نیستم که یکی بیاد بگه آقا ۱۰۰۰ تومن گوشت بده... یا اینکه حتی یه مرده شور نیستم که همش گریه ی مردم و ببینم.


خدارو شکر به خاطر اینکه میبینم و فکر می کنم :)


 

مگس


چند روز پیش داشتم درس می خوندم، یه مگس مزاحم هههههههههییی میومد ووووززززززز ووووووووووززز دورو برم. اعصابم داغون بود دیگه. هم از صداش بدم میاد هم از کثیفیش هم از شخصیتش.


 ولی تازگیا فهمیدم از شخصیتشم بدم میاد. همون موقه ها که رو اعصابم بود یه لحظه به خودم اومدم دیدم الان یه ساعتی هست دارم هی پرتش می کنم اون ور و بازم با پوررویی تمام میاد سر کارش. همون لحظه بود که با خودم گفتم:


خدایا ممنونتم که منو یه مگس خلق نکردی! دوست نداشتم یه موجودی باشم با این عزت نفس پایین که کارم صبح تا شب این باشه که برم یجا بپلکم و همه هی پرتم کنن اینور اونور. اصلا هم بهم بر نخوره و کم نیارم، بازم بیام کاری که می خام و بکنم. ذلیلیه محضه! از اونجایی که به جبر مطلق این دنیا اعتقاد دارم و وقتی فکرشو می کنم میبینم خیلی بدتر از یه مگس بودن هم میشد باشم، با این حال فعلا از اینکه حداقل این شعور و بهم داده که واسه خواستم تن به هر کاری ندم، شکر

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

فرصت

یادمون باشه فقط اگه فرصت کردیم و اولویت های دیگه ی زندگیمون گذاشت٬ به فکر اطرافیانمون نیوفتیم

آبرو

انقدر آبرو و شخصیتمون و رو چیزای پوچ بنا نهادیم و واسه جمع کردنش رو همون چیزا سرمایه گذاری کردیم٬ که با لرزش اونا احساس خطر می کنیم و نگرانیم آبرومون بره. واقعا ناراحت کنندست!

قورباغه ها



مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان