۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

از اون موقع که یادم میاد برام دلیل اینکه یکی بهم نزدیک میشه یا دوستم داره یا تحسینم میکنه مهم بود. صرف اینکه آدم جذابی باشم یا تحسین برانگیز خوشحالم نمیکرد و بهم اعتماد به نفس نمیداد. دلایلش مهم بودن و هستن. اگه برای چیزی که برای خودم ارزش یا خیلی مهم نیست مورد تحسین واقع میشدم, حتی اگه چیز مثبتی بود, خوشحالم نمیکرد یا از اون آدم ها دوری میکردم.
این روز ها از این ور و اونور و همه ور همه اش خبرهای دزدی و خفت گیری و تجاوز و آزار و اذیت و نا امنی میشنوم و اینکه مردم دنبال راه چاره ان و دست به هر راهی میزنن که امنیت خودشون و خانواده هاشون رو بالا ببرن. به قیمت حتی بیرون نرفتن از خونه!
پدر و مادر ها و همسر ها نگران تر از همیشه....
نمیدونم اون موقع که والدین از بچه هاشون میخوان قبل از تاریکی خونه باشن یا اون موقع که همسری نمیذاره خانمش از خونه پاش رو بذاره بیرون به خاطر اینکه خطری تحدیدش نکنه چقدر نگران اینن که مورد آزار و اذیت ارازل و اوباش و تجاوز جنسی و جسمی و روحی قرار نگیره و چقدر نگران اینن که کسی ازش خفت گیری نکنه و کیف و پول و وسایل گرون قیمتش رو ندزه یا چقدر نگران اینن که تو رانندگی حادثه براش پیش بیاد و و و.
همه جوره نگرانی رو میفهمم و بهشون حق میدم. همه جوره.
 ولی اینکه تابوهای اجتماعی ما باعث بشن پدر و مادرت یا شریک زندگیت بیشتر نگران ننگی باشه که با مورد تجاوز قرار گرفتن تو به خودشون و بچه اشون چسبیده میشه یا تو بهترین حالت بیشتر نگران ضربه ی روجی و روانی ای که میخواد به بچه اشون یا خودشون یا همسرشون در اثر این حادثه وارد بشه باشن در مقایسه با اینکه تصادف کنی و جونت رو از دست بدی, ازت دزدی کنن و آزارت بدن یا یه بلایی از این جنس سرت بیاد برام آزار دهنده است.
منم تو این جامعه مخصوصا به عنوان یه دختر یه عمر با این دغدغه ها چه در خودم چه از سوی اطرافیانم بزرگ شدم و حتی تفاوتش رو میدونم...
ولی اون روز که پدر و مادرم بهم نشون دادن نگران تنهایی و دلتنگی منن نه اینکه دزد بزنه به خونه ام, اون روز که بهم نشون دادن نگران مریضی و تصادف و حادثه هایی که ممکنه برام پیش بیاد و اذیتم کنه هستن نهه بلاهایی که ممکنه سرم بیارن... اون روز فهمیدم که "من" و تنها "خودِ من" براشون مهم ام, نه آنچه جامعه بهشون یاد داده. حتی اگه نگران همه جوره اش بودن به من خوب نشونش دادن. وقتی اون ها مراقب روح من هستن خودم مراقب نه تنها روح و جسم خودم بلکه اعتماد اونها خواهم بود.
روزی که دوستی بهم گفت فلان لباس رو نپوش چون بهت نمیاد, نه چون من دوست ندارم یا چون جامعه نمیپذیره, اون روز نظر خودم رو به من هدیه کرد... من هم آنچه او میخواست رو بهش هدیه کردم... تقابلی از جنس دوست داشتن و اهمیت واقعی نه تقابلی اکتسابی!

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

در کتابی* راجع به آدم های (نمیگم بیمارهای) چند شخصیتی میخواندم و اینکه چطور شیفت شخصیتی آن ها با خود علاوه بر تغییرات روانی ویژگی های فیزیولوژیک متفاوتی به همراه می آورد. آن ها ممکن است در یک شخصیت خود دچار بیماری خاصی باشند و در شخصیت دیگر خود سالم. حتی ممکن است در یک شخصیت چپ دست و در شخصیتی دیگر راست دست باشند...
از "او" پرسیدم اگر چند شخصیتی بودی خودت رو درمان میکردی؟
گفت نه! که البته جواب خودم هم همینه...
گفت همه ی ما به نوعی چند شخصیتی هستیم حالا با غلظت های متفاوت و تو موقعیت های مختلف از خود همیشگیمون فاصله میگیریم.
راست میگه.
سوار تاکسی شدم. پیرمرد محترمی به نظر میرسید. چند دقیقه نگذشته بود که یه تماس تلفنی با یه خانمی گرفت که از لحن صحبت کردنش و ناز و نوازشش به نظر میرسید با دخترش که عاشقانه دوستش داره و قربون صدقه اش میره حرف میزنه.
محبتش تو ذهنم ادم محترم تریش کرد.
چند لحظه بعد میخواست تغییر مسیر بده که ماشین بغلیش که مرد میانسالی بود نذاشت و یه تیکه بهش انداخت...
چنان دعوایی سر گرفت. چنان الفاظی رد و بدل شد. چنان حرکاتی صورت گرفت که تو عمرم ندیده بودم! انقدر که بودن هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و وسط ترافیک اتوبان پیاده شدم...
راست میگه
آدم ها حالت عادی بدون اینکه بیمار تلقی بشن هم چند شخصیتی اند.
ولی به نظرم فاصله و تفاوت میان شخصیت هایی که از خودت نشون میدی خیلی مهمه.
فاصله اشون زیاد شده و سرعت transition به شخصیت جدید در حد میلی ثانیه!
اینجور آدم ها ترسناکن واسم.
راسشون کدمومه؟
به نظرم عادی رفتار کردن در شرایط عادی و ایده آل اصلا نشانه ی سلامت روان نیست.




 * جهان هولوگرافیک
نویسنده: مایکل تالبوت
ترجمه: داریوش مهرجویی