۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

like


باران می‌بارد
و من
تمامِ روز را بدونِ چتر
به تو فکر می‌کردم.

( رضا کاظمی)
نننننننمیدونم چه بلایی باید سر خودم بیارم که واسم مهم نباشه بعضی از آدم های خاص قبول و باورم داشته باشن یا نه.
نمیدونم چرا مردها وقتی عصبانی می شن بس نمی کنن.

safar name

inja mehmanpazire shah abdol azim, man deraz ruye takht,. hame khab, sa@ hodudaye 1.30 Am bayad bashe.
baba chand vaght bud havas karde bud ye shab mese ghadima berim shabdol azim bekhabim ba boghcheo baro bandil. amu hamid ina paye sabete mosaferataye ma'an. hataa mashinam nayovordim. ye sak dastemun gereftimo ba metro umadim ta shahre rey. az unjam ba otobus ta haram. kulam nim metr az khodam aghabtar budo hey mikhord be hame. fek konam haghi ke tu rah be gardanam umad az savabi ke inja kardam bishtare ;) tanha kasi ke be tipesh nemiumad dare mese ghadimia mire ziarat man bud. chy kar konam?! hame lebasamo bastam tu chameduname, hafte dige in moghe az hotele filipin minevisam ishala.
ye marde 2 o2buse addie sathe shahr be samte haram, boland baraye salamatie ino un salavat midado hame mifrestadan. goftan aval berim ziarat bad bazaresho bebinim. az in bazar sonnati ajagh vajagha ke jelo tak take maghazehash mituni be yeki az hamrahat begy: khoda SSSHahede age ino nakhari... :d
hame chy meil dashtam, ghottab, aluche, shahdune, ghar ghurut, chai, vali eine ina ke ruzean rad mishodimo migoftan bade ziarat, engar migan bade eeftar! vali tu un balbashu ye angoshtar kharidam halam behtar shod :d
az bade holand tahala naumade budam, biografisham khundam, kolan chasbid, ye aghahe tu hayat ba mobil sohbat mikardo boland gerye mikard: motmaenam to shafaa migiri, unjuri khastam, khub shi mikhaim baham berim karbala...
bargashtan kolli khordanie jazzab kharidimo shamam kababo nune taftune tanuri, keif dad.
mosaferkhunamun aalamie vase khodesh. ye otaghe 6 takhteye moratabe sade, vali buhao sedahai ke har az chandi miad motmaen mishy ke khasteye baba baravorde shodeo mese ghadima umadim ;)
amu hamid hamchin patue mosafer khunaro pichide be khodesh ke motmaeni rafte sarbazio tu kare tamiz kasif nist!
na be zud khabidan adat daram na samfonie khorro pof haye pakhsh dar faza o sedaye tagho tughe takhta o luleye abe ru kare tabaghe balai ke ru divare masto engar darim ru sedash kerale posht mirimo sokhanranie yaru otagh baghali ke ma dar batneshim az sedaye bolandesh, behem in ejazaro mide.
goftam biam benevisam hadeaghal. fingilish neveshtam ke tu moblie tul nakeshe,
hanuzam khabam nemibare. bab ham bidar shod.
shayad ye porteghal bokhoram. 

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

شفاء سایت خوبیه. دنبال کنید
بعضی وقت ها انقدرررررررر حال میده و خالی میشی وقتی یکی حرفت و می فهمه، که اصلا مهم نیست باهات موافقه یا مخالف. فقط یکی پیدا شه بفهمه چی میگی.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

اوشو نویسنده ی کتاب هایی است که در ایران غیر مجاز محسوب می شود. ولی من کتاب هاشو خیلی دوست دارم. این کتابش هم می گن عالیه. دوست داشتید دانلود کنید. (از 3x تا فراآگاهی)

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم'' را با ''آنچه بايد باشم'' اشتباه مي کنم، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم 
"شاملو"
انقققققدر که من با این جمله شاملو حال کردم و یاد اون موقع افتادم که جونم در اومد این حسمو توضیح بدم ولی نتونستم.
یییییییییک بار شده بذاری طرف با تصویری که از خودش یا قابلیت هاش تو ذهنش داره حال کنه؟ ییییییییک بار فقط! یا سریع فقط بلدی اونی که نیست رو به رخش بکشی و بگی اشتباه می کنه. ها؟ یییییییک بار فقط!

روبان قرمز

این روزها همش تو رسانه با ملت مصاحبه می کنن که اگه یه بیمار مبتلا به ایدز ببینی چی کار می کنی و رابطه ات باهاش چطوریه؟ مردم هم خیلی هاشون جواب میدن که چون از لحاظ اخلاقی مشکل داشته و راه ابتلاش روابط نا مشروع بوده ازش دوری می کنم و از این حرف ها. خیلی ها هم تیریپ روشن فکری می زنن و می گن کمکش می کنیم. که اونم به نظر می رسه خیلی به این ربط داشته باشه که بدونن راه ابتلای اون فرد به این بیماری چی بوده. البته میزان اطلاعاتی هم که از روش های انتقال این بیماری دارن بی تاثیر نیست. قسمتی از دوریشون به خاطر ترس از ابتلای خودشونه. امروز تو سایت شفا می خوندم که به تازگی آمار روش ابتلا به ایدز در کشور ما از معتادین تزریقی به روابط نا مشروع داره تغییر می کنه (کنکوری های اپیدمی حواسشون باشه ;) )
حالا نکته ای که واسم جالب و از طرفی ناراحت کننده است اینه که همونطور که گفتم مردم خیلی بخوان روشن فکر بازی در بیارن اگه بدونن راه ابتلای فرد غیر از رابطه ی نا مشروع بوده دیگه باهاش بهتر رفتار می کنن. ولی چی میشه که یه موضوع کاملا خصوصی آدم ها انقدر عمومی میشه که تبدیل به یه تابوی اجتماعی و وسیله ی قضاوت و فیلتر بقیه میشه. نمیدونم چه حسیه که اعتقادات و روابط جنسی آدم ها رو جایگاه اجتماعیشون تاثر می ذاره. چرا بعضی جوامع به حدی می رسدن که یه پزشک، یه رئیس، یه وکیل یا هر کس دیگه ای به راحتی می تونه مطرح کنه که من Gay یا Lesbian هستم و آسیبی به جایگاه اجتماعیش نزنه. و تو یه جامعه دیگه سلامت فیزیک جنسی دختر ملاک پاکیش یا همه ابعاد شخصیتیشه. رُک رُکش اینه که چرا اگه کسی روابط جنسیش فرم خاصی داره، شخصیتش هم تو ذهن بقیه فرم خاص می گیره؟ اصلا بحثم رد یا تایید این پدیده نیست. همه دغدغه ام اینه که چرا بخش خصوصی زندگی هر آدم به عمومی ترین وسیله ی قضاوت آدم ها تبدیل میشه در شرایطی که اصلا نباید کسی ازچیزیش اطلاع داشته باشه. مگه رابطه ای که تو اجتماع با شخص داری یا چیزی که ازش می خوای تداخلی با رفتارهای جنسیش داره و تعهد کاریش رو تحت تاثیر قرار میده که رو قضاوت و انتخاب آدم های دیگه تاثیر میذاره؟ اصلا بحثم سر این نیست که افراد نباید زندگی خصوصیشونو در معرض قضاوت بذارن و به همه بگن. حرف سر اینه که اصلا این قسمت از زندگی آدم ها کاملا باید از جایگاه اجتماعیشون جدا باشه و تو برخورد دیگران تاثیر نذاره. تا زمانی که اعتقادات جنسیتیش به کسی آسیب نرسونه و موجب تعرضش به حریم کسی نشه، به کسی چه ربطی داره که در اون زمینه سابقه اش چیه و چه رفتارهایی ازش سر میزنه؟ اگه طرف حرفه ای که به خاطرش استخدام شده رو خوب بلده و انجام میده، به زندگی و رفتار های جنسیش چی کار داری دیگه؟
یا از دیدگاه دیگه تمام محدودیت هایی که تو یک جامعه برای یک دختر وجود داره اگه تَهِ تَهِشو نگاه کنی چیه؟ اینه که کسی یه بلایی سر فیزیکش نیاره. پایه و اساسش فقط و فقط همینه. واسم خیلی جالبه. انقدر واسم پوچه که هرچی فکر می کنم دور مغزم می چرخم فقط. یکم به مثال هایی که تو ذهن تون هست نگاه کنید تصویری که می گم واضح تر میشه. اگه دختر دیر بیاد، اگه تنها بره، اگه تنها بیاد، خیلی عجیبِ. فیزیک... جنس... رابطه... همه چی به این ختم میشه. این مساله ی خصوصیه آدم هاست و به کسی  ربطی نداره چه کردی وچه نه. چرا؟ 
اون هایی که حالشون ازت بهم می خوره انقدر رو مخت راه می رن تا یه چیز برگردی بگی که حالت از خودتم بهم بخوره.

بو میده این عکس به خدا


اگه یه روز چرنده شدم حتما گل نرگس و رز و یاس و یاس خوشه ایه بنفش گاز می زنم.
همیشه ام به گوساله حسودی می کنم که شیری که می خوره انققققدر خوش مزه است.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

دیکشنری گرافیکی
فوق العاده :)
روح و روانم یک موسیقی ناب می خواد :(
چند وقته نه یک اجرای درست هست نه یه کار شرکتیه خوب.
آهاااااای آقایون شجریان، ناظری، قربانی، همای، کلهر، نوربخش، ارسلان کامکار، درخشانی... شنونده هاتون تشنه ی شنیدنن و شما درگیر حال گیری سیاسی و انتشار جهانی هنرتون.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

شاگرد زبانم بود
از بین تمام شکلات هایی که واسه سر راهیم آوردن ایمان یه حال اساسی بهم داد. یک تخته شکلات تلخ یک تیکه ی حدودا 30 در 20.

انقدر ببببببدم میاد از آدم هایی که به خاطر یکی ناراحت یا نگرانن یا واسشون مهمه، ولی اون دغدغه رو سر خود طرف خالی می کنن از شدت ناراحتی و ناخودآگاه.
کامپیوترم وقتی خرابه مثل الان، ماشینم وقتی جلو در نیست حتی وقتی لازمش ندارم مثل الان، ساعتم و وقتی یادم میره مثل بعضی وقت ها حالم بده کلا.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

انقدر بدم میاد حس های جنرال زندگیم که بوده ولی اگه پیش میاد مطرح می کنم رو، حمل بر شرایط روحی اون مقطع از زندگیم و گذرا بدونن.
وقتی میری باهاش همدردی کنی و بگی که میدونم یکی دیگه رو می خوای، حواست نیست که داری واسش جا میندازی که تورو نمیخواد.
عاششق لوگوی کریسمس گوگلم.

بوتاکس

کلا کششِ ههههیچ up and downای رو تو زندگیم دیگه ندارم. حتی اگه به تصنّعِ استرس ماجرای یک فیلم یا داستان، انتظار جواب یک اس ام اس، اشتباه رفتن یک آدرس، قانع کردن دیگران تو یه بحث یا هرچیزدیگه ای باشه. 
دلم می خواد کلا ساکت باشم بعضی وقت ها هم اگه لازم بود یه لبخند بزنم.



*بوتاکس اون ماده ایه که میزنی به چروک پیشونیت تا سلول های انعطاف پذیرشو از کار بندازه که دیگه چروکیش معلوم نشه.
آدم ها همیشه خوبی ها و حضورت رو به خاطر حسی که بهشون میدی و به خاطر خودشون میخوان. نه به خاطر وجودت.
همه وقتی رفتنم به تعویق میافته شاد میشن. واسشون مهم نیست که خودم ناراضیم. فقط خوشحالن که بیشتر پیششنونم و اونها خوشحال ترن
خخخخخخخخاک بر سر خرت کنن که یکیم اونجور که می خوای قدرتو میدونه و ازت تعریف می کنه هم سریع میگی خوب اینو راجع به هرکس میتونه بگه. من واسش خاص نیستم.
دیدی میشینی حرف بزنی که حل شه، انقدر حرف تو حرف و دلیل تو دلیل میشه که پیچیده تر و دلخور تر میشیم؟ اه اه...
وقتی کلا یه چیزی بشه که از یارو تو اون لحظه بدت بیاد، حرف های عادیشم بهت بر میخوره و به الفاظی که واسه بیان مفهومی که به خاطرش دارین بحث می کنید به کار می بره هم گیر میدی و واست زننده ان.
یادته گفتم میری که مطمئن شی اونی که می خوای نبوده که راحت به نه گفتنت افتخار کنی، بعد میری میبینی دقیقا اونیه که می خوایه اتفاقا، ولی دیگه نمیشه؟
اگه بفهمی از اول واقعا اونی که می خوای نبوده ولی الان دیگه اونی که می خوای شده، چه گِلی به سرت می گیری؟ بازم اینکه اون موقع درست انتخاب کرده بودی حالت و بهتر میکنه؟
یواش یواش دارم باهات دوست می شم وبلاگِ جدیدِ عزیزم :)
آرزوی بغل کردن و فششششار دادن بعضی ها رو با خودم به گور می برم.

بدم میاد یک کارو بگم انجام بدن

من آدمیم که اگه از چیزی شخصی ناراحت یا ناراضی باشم معمولا به طرف نمیگم که تغییر بده یا به خاطر من یک کاریو که معمولا انجام نمیده، بکنه، حتی اگه بدونم اگه بفهمه دلش می خواد چون منو دوست داره به خاطرم تغییر کنه و واسش سخت نیست. اینجوری حس تظاهر بهم میده. ترجیح میدم با آدم هایی معاشرت کنم که اونی که می خوام already هستن. از تغییر دادنشون بدم میاد.
از ترس اینکه خواستم اجابت نشه نیست که نمیگم. کلا اگه بعد از گفتن من یک چیزی تغییر کنه دیگه بدم میاد. دوست دارم از اول همونطوری باشه، یا نباشه و اگه بتونم تحمل کنم. ولی بعضی وقت ها هم به قول بعضی ها باید با طرح خواسته هات به آدم ها فرصت بدی دوست داشتنشونو بهت ابراز کنن با انجام کارهایی که تو دوست داری. اون موقع است که بعضی وقت ها با تمام سختیش واسم این کارو می کنم، ولی اگه اجابت نشده دیگه خیلی بهم سخت می گذره. بازهم نه به خاطر خواستم، بلکه به خاطر حسی که روش به سختی غلبه کرده بودم.
بعضی ها میگن اگه بگی و طرف بفهمه اشتباه کرده و سعی کنه از دلت دربیاره و خوبت کنه بهتر ازاینه که کینه تو دلت ازش نگه داری. ولی من می گم همیشه وظیفه ی دیگران نیست خوبت کنن. حتی اگه تقصیر اونها بوده باشه. یکم تلاش کن خودت ناراحتی ای که از کسی به دل گرفتی و برطرف کنی.
 ای بابا اگه قرار باشه آدم ها نصف بیشتر وقتی که با هم هستن رو صرف رفع کدورت هایی بکنن که تو اون نصف کمتر ایجاد کردن، دیگه چه رابطه ایه. دوست دارم خوش بگذرونن و هرکی رفت خونه هم رفتارهای خودشو اصلاح کنه هم ناراحتی هاش از دیگران رو پاک کنه.
ولی راستِ راستشم که بخوام بگم خداییش خیلی کم پیش میاد به خودم اجازه بدم از کسی ناراحت بشم. (آره به خودم این اجازه رو نمیدم. والا معلومه که منم می تونه بهم بر بخوره) ولی وقتی کم پیش میاد اصلا میل ندارم ببخشم. واسه همین راه نمیدم بهترم کنن.
دلم می خواد آلزایمر بگیرم یه سری صحنه ها و خاطره ها رو کلا از دست بدم.
خدارو ششششکر که من تو دو مقطع زندگیم دوست پسری نامزدی چیزی نداشتم. یکی کنکور اخیرم، یکیم الان که دمه رفتنه. دوری و غصه ی مامانم اینا بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسمه.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

قرررررررررررررربون جفتتون برم آخه!!!!

اين عكس كه در خلال آتش سوزي جنگلهاي حاشيه ميسيسيپي امريكا گرفته شده، به عنوان يكي از عكسهاي برگزيده سال 2008 انتخاب شده است.
جنگلبان در حال دادن آب معدني به كوالاي تشنه اي است كه از آتش گريخته است

 
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم... 
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
 و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
  به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
 بر اثر چشم زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
 فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
 زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
 هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
 
                                                                     زنده یاد احمد شاملو



*این متن رو یک جا به عنوان متنی از شاملو خواندم. اینکه از ایشان هست یا خیر رو مطمئن نیستم. در کل جالب بود 
اگر واسه اعمال این دنیا اختیاری قائل باشم واسم خیلی جالبه که آدم تو زندگیش تصمیماتی میگیره که هیچکی مجبورش نمیکنه و در عین حال واسه سختی هاش غصه هم می خوره.
تمام اون منطق ها و دلایلی که داری که واسه کمتر غصه خوردن استفاده کنی رو یه روز واسه قانع کردن خودت واسه انجام اون تصمیم به کار بردی، باقیش هرچی مونده حسیه و غصه دار.
از بعضی ها وقتی جدا میشی که از وجودشون تازه فقط رنگ و بوی خوبیشون نسیبت شده. نه انقدر ازشون بهره بردی که دل سیر شده باشی و نه انقدر که وارد روح و عاطفه ات شده باشن. بودنشون فقط وابستگی و کندنت و بار جداییتو سخت تر می کنه.
اگه قابلیت کنترل اشکم رو خدا بهم داده بود، بعضی هارو بغل می کردم و یک دل سیر فشار میدادم.
الان به خاطر اینکه هم بقیه بغضشون نترکه و شیر چشمای خودم هم وا نشه که لامذهب قطعی تو کارش نیست، از یه طرف سریع خداحافظی می کنم و میرم بیرون. از طرف دیگه هم اینجوری خداحافظی محکم و دل سیر باهاشون نکردن تا آخر عمر رو دلم می مونه و حسرتشه که سنگینی میکنه.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

این روزهای آخر میرم کسایی که فعلا دیگه نمیبینم یا خیلی وقته که ندیدم رو ببینم، ولی به جای اینکه شاد شم وقتی میام بدتر دلم میگیره.
حمید،
مونا،
آقای دهقان،
آقای حدت...

متوسط روزی 3تا خداحافظی می کنم. دیشب فهمیدم این حداکثرمه، بیشتر نمی کشم. مخصوصا که آخریش مثل دیشب باشه.
کلا کارم شده Handle کردن چشم های ناراحت ملت و لبخند تغییر جو زدن.

Just in case...

حالم خوب نیست.
مرز سکته کجاست؟

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

عزیزان این نمونه ی یک توصیه نامه ی معتبر و قانونی از طرف یکی ازدانشگاه های ایران برای کسی که نمی خواست جعل اسناد کند، است. پس مجبور به گذران مدتی از زندگی خویش در دانشگاه ها در راه تهیه ی نسخه ی قانونی آن شد.






















و در تصویر دیگر حداقل نمونه ی یک توصیه نامه ی معمولی که دانشگاه خارج از شما انتظار و درخواست دارد.






















چارت اداری ماجرا در ذیل قرار داده شده. بخوانید و لذت ببرید.

دانلود ماجرا

* توصیه نامه (Recommendation Letter) یک نامه ی شخصی از یکی از اساتید معتبر که از شما شناخت کافی دارد، است تا با توصیف ویژگی های شخصی و خاص شخص شما دانشگاه خارجی را تشویق به انتخاب و پذیرش شما از میان همه داوطلبان کند. وجزسربرگ معمولی دانشگاه، که آن هم ضروری نیست و فقط نشانه ی اعتبار بیشتر نامه است، به هیچ گونه تایید دیگری نیاز ندارد. و دراصل تایید دیگرازمقامات بالاتر حتی فاقد اعتبار برای هدف اصلی توصه نامه است. چرا که هدف، تایید قابلیت های شما توسط شخصی است که در طول تحصیل بی واسطه با شما در ارتباط بوده و شناخت کافی از شما دارد.  پس تایید مقامات بالاتر که نزد آنها هویت شما را فقط نمراتتان تایین می کند، بی ارزش است.
فراموش نشود که در برخی ممالک تمام کارها طبق دستورالعمل انجام می شود. فقط مشکل اینجاست که راه انداختن کار مردم در مصوبه ی شورا نیست ظاهرا. والّا اگر بود، هرگز دریغ نمی کردند.
و نکته ی دیگر اینکه در این ممالک از آنجایی که هیچ احدی کاری که به خاطر آن حقوق می گیرد را نیز بی منت انجام نمیدهد، به مرور عادت می کنی هر کس به وظیفه اش عمل نمود، تصو کنی لطف کرده و در نظرت آدم فوق العاده ای جلوه کند. و تا مدت ها ممنون دارآن شخص خواهی بود.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

صد بارم که پیش بیاد باز هم اینو تو وبلاگ می نویسم

انقققققدر بدم میاد از آدم هایی که به خاطر تلخی جواب هاشون، بقیه جلوشون سکوت می کنن و این سکوت رو دلیل بر درستی حرفشون می انگارند.

سکته

وقتی کللللا داد و بیداد و کله زدن با ملت قسمتی از شغلت باشه واین یونیفرمِ کاریِ صورت، دیگه peakای واسه موقع بحران واست نمیمونه که بخای ازش استفاده کنی. حالتی به نام عصبانی "تر" نداری، که بشی.
نمیدونم چرا به بعضی از چیزهایی که حرصم میده هر کاری می کنم عادت نمیکنم. تنها عکس العملم به اون ماجراها هر دفعه اینه که کل دلایل منطقی ای که نباید از اون موضوع ناراحت بشم روتو ذهنم ناخودآگاه مرور می کنم. دیگه دلایلشو حفظ شدم. بیچاره دلایل به دوز آدرنالینم شرطی شدن. هر وقت حرص می خورم شروع می کنن. ولی نمیشه که نمیشه.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

بعضی ها کللللللللللللا عادت ندارن به کسی اعتماد کنن. واسه صد بارم که یک کارو جلوشون درست انجام بدی، باز دفعه ی صد و یکم کل مراحل و تذکر میدن.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

در زندگی...

آموخته ام …  مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام …  هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.
آموخته ام … مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام …  وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.
آموخته ام …  هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.


*این چند جمله ی چارلی چاپلینو دوست داشتم
قدیم ها فکر می کردم وقتی می گه غذا واسم مهم نیست و هرچی بهم بدن می خورم، داره اغراق میکنه. ولی اون روزی که بهش گفتم یه کتلت بده، وقتی اونی که برشته تره رو می بینه ولی دستش میره سمت اونیکه سفید تره و اونو بهم میده، فهمیدم که نه! مث که واقعا حالیش نیست!
بالاخره خدا هرکس و یک جوری آزمایش می کنه دیگه. آزمایش منم اینه که گیر یکی انداختتم که وقتی یک چیزو نصف میکنم بخوریم، واسه مبارزه با هوای نفسم و جلوگیری از خود خواهیم و واسه اینکه دوسش دارم، تیکه بهتره رو میدم به اون!!! اونی که میدونم واسش هههههیچ فرقی نمیکنه چی داره می خوره. اونی که کاهو چروکیده ها رو به زور ازش می گیرم که نخوره تا صاحب خونه خجالت نکشه *. آخه همه حال گیریش به اینه که خودم نمی خورم که لذت بردن دیگران رو تجربه کنم حداقل واینم واسم یک جور کِیف کردنه.
الانا دیگه فهمیدم اون موقعی که تیکه موز ژله ایه رو کیک منو خورد و من همینجوری نگاش کردم، هم فکر می کرده حس منم به اون موز حسی می بوده که خودش داشته. یک میوه ی ساده. در حد خیار چنبل پلاسیده یا کدوی سرخ کرده. باید یادش بدم بعضی از آدم ها واسه برقی که ژله ی موزش می زنه اون کیک و سفارش میدن.




*(صاحب خونه ی با شعور به داشتن چنین مهمونی افتخار می کنه)
انقدر بدم میاد از خودم وقتی چرت و پرت می گم آآآآ...!
چقدر بعد از اینکه سکوت می کنم از خودم راضی ترم. حتی اون موقع ها که حرفی واسه گفتن داشتم.

قیمه

انققققققققدر از سوزش ته گلوم اول سرما خوردگی بدم میادا!
یاد بچگیم که سرما خورده بودم، قیمه می خوردم گلوم می سوخت فکر می کردم غذا خرابه...

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

توضیح واضحات

اون روزی که تصمیم میگیری یه وبلاگ بسازی و هرچی دلت می گه رو توش بنویسی خیلی باید با خودت کلنجار بری. چون این جماعت عادت نکرده بی سر و صدا به حریم کسی وارد بشه و بدون اینکه جای پایی از خودش باقی بذاره راهشو بگیره بره. این جماعت عادت نکرده که یکی جلوش به اشتباهات خودش اعتراف کنه یا معذرت خواهی. تا با همچین صحنه ای روبرو میشه تازه می فهمه پس حق با اون بوده که داری به خاطرش ازش معذرت خواهی می کنی و تازه یاد میگیره که حق نبخشیدن داره! این جماعت عادت نداره کسی از احساسات و تجربیات خصوصیش با اون حرف بزنه ولی به قضاوت نشینتش٬ اونم به خاطر اینه که اصلا عادت نداره کسی از حریم خصوصیش باهاش حرف بزنه یا به هر نحوی از یه رازی مطلع بشه. تا یه امانتی از دلت و میدی دستش مثل اینکه یه ظرف داغ داده باشی هی بالا پایین می پره و می خواد باهاش یه کاری بکنه. نمیدونه که حرف مال گوش کردنه فقط. کاری به این ندارم که کلا تصویری که از آدم ها تو ذهنت می سازی حاصل چیزهایه که ازشون میدونی٬ حالا اگه کم میدونی تصویر غلط میسازی و اگه زیاد میدونی به واقعیت نزدیکتره. ولی اگه یک چیزو میاد بهت میگه و فهمیدنش باعث میشه ازش دوری کنی٬ بدون که ممکنه خیلی های دیگه ای که تحسینشون می کنی هم این ویژگی و داشته باشن٬ ولی تو فقط مال اینو فهمیدی. چرا فکر می کنی دوری کردن از اون آدم جزو زیرکی و خردت بوده؟ حواست نیست که اون اطلاعات رو خودش به خواسته ی خودش در اختیار تو قرار داده؟! یا اصلا چرا فکر می کنی هرچی می نویسه حال و روز همون لحظه و اوضا و احوالشه و تو این شانس و داشتی که ازشون با خبر بشی؟ چرا سریع انگشتتو  میذاری زیر چونتو و با چشمای خیره شروع می کنی تحلیلش می کنی اون آدمُ؟ چرا از بقیه ای که هیچی ازشون نمیدونی ایده آل سازی می کنی و از اون مثل یک پازل تیکه تیکه تصویر سازی؟ فقط بدون که به اختیار خودش این ها به دست تو رسیده. همین.


وقتی به خاطر اونی که هستی یک سری آدم های دورو برتو از دست بدی٬ هرچقدرم صداقتت خودتو راضی کنه٬ نهایتا خلوتیه دورو برت احساس نخواسته شدن بهت میده. حتی اگه اونهایی که دور بقیه ان عاشق بند کیفشون باشن یا مگسانی دور شیرینی. دیگه واست مهم نیست که با صداقتت داری یکی از قانون های زندگیه خودتو حمایت می کنی٬ بعضی وقت ها فقط مهم میشه که خواستار داشته باشی. حتی اونهایی که ایده آلت نیستن.


یا مثل اون دفعه که گفتم وقتی این جماعت به اونی که باید٬ توجه نمی کنن٬ مجبوری حداقل به ظاهر بشی اونی که بهت نگاه کنن.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ما رایتُ الا جمیلا...

 


غذا (از بیرون اومده های دم شام):



خانوم ببخشید یک غذا هم واسه مامانم میدین خونست؟


خانوم ببخشید یک غذا هم میدین واسه خواهر شوهرم مریضه نیومده؟


خانوم ببخشید من با این سیر نمی شم٬ یکی دیگه هم میدین؟


خانوم ببخشید من دختر تیمسار فلانیم خودم٬ از فردا خودمون اینجا هیئت دارم. ۳ ساعت منو اینجا انگشت نما کردین٬ آخرم بهم غذا ندادین.


خانوم مسلمون نیستی؟ یه غذا هم به من بده!


خانوم دم اتاق زایمان وایساده بودیم تا حالا زاییده بود. به مام یکی بده دیگه!


خانوم ببخشید یکیم واسه پسرم بده٬ دیر میاد.


 وا! خانوم چرا هول میدی؟ مگه شما تافته ی جدا بافته ای که می خوای زود بری؟ (می خواستم برم جلو در قضا بدم٬ راه نمیدادن)


یک ساعت اینجا وایسادیم آخرشم بهمون غذا ندادین. اینجور نذر ها که قبول نیست.


 


سبزی:


خانوم ببخشید من تره دوست ندارم.


خانوم ببخشید میشه من یکم دیگه از این شاهیاش ور دارم؟


خانوم ببخشید ما دیر به دیر سبزی می خوریم٬ یه تربچه هم بدین.


فهیمه٬ فهیمه٬ واسه ناهار فردا هم وردار!


خانوم ببخشید پلاستیک نمیدین؟ چجوری ببرم؟


خانوم ببخشید آخرشه دیگه٬ بقیشو تو پلاستیکش بده من ببرم.


 واااای خانوم! دسسستتون درد نکنه. انقققدر هوس سبزی کرده بودم که نگو!


خانوم ببخشید ما ۵ نفریم.


مامان جون وردار سبزی٬ خودت نمی خوری مامانت که می خوره.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حس می کنم در حال حاضر تنها چیزی که اونجور که می خوام حرفهای دل و رودم و می کشه بیرون٬ آرشه ی کمانچه است.


من میمیرم و هیچ وقت این ساز و نمی زنم :((((((((((((((((((((


 


 


*بعدا برا این پستم یه دانلودیه خوب می ذارم.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

شاعر میگه:


بیماریِ من چون سبب پرسش او شد


می میرم از این غم که چرا بهترم امروز

وحید جلیلوند

یا مُعطی...


یا محول الاحوال...


به او چنان طنینی می بخشی که حال را اینگونه متحول کند...


باشد که سپاسگزار تو باشد٬ هر آن کو کین چنین مورد رحمتت قرار گرفته.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

انققققدر بدم میاد از آدمهایی که به جای همدردی شروع به دلداری دادن می کنن ها!!!!!

بدیدم و مشتاق تر شدم...

بعضی وقت ها میری دوباره  ببینی که مطمئن شی اونی که می خواستی نبوده٬ خوش به حال اون هایی که مطمئن میشن. ولی امان از اون موقع که باعث شه بفهمی اتفاقا اونی که می خوایه و دیگه نمی تونی.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

همیشه از اول تماشای عکس رو به فیلم ترجیح میدادم انگار. دوست داشتم اون عکسه جرقه ی اون خاطره یا دوران خاص رو واسم بزنه و بقیه اش رو تو ذهنم دنبال کنم. دوربین فیلمبرداری از نگاه خودش ماجرا رو نشونت میده. دوست ندارم.


حالا خیلی چیزها تو زندگیم شدن مثل اون عکسه. انگار که خاطرات هر ماجرایی تو فایل های جداگانه تو ذهنم pause شدن و تیکه هاشون معلومه رو تصویرِ pause, و یک جرقه دکمه ی play ِ هرکدومو فشار میده و شروع به یادآوری میشن. هرچیزی شده نماد یه دورانی از زندگیم. مثل بوی یک عطر که آدم و یادِ خیلی چیزا میندازه٬ بعضی جمله ها و لحظه ها و صداها و جاها و بو ها٬ دکمه ی play ِ یه فایلی و فشار میدن. یاد کس نمی افتم٬ یاد دوران می افتم.


این جمله ی مامانم که وقتی می خواستم از پله ها ی تاریک برم پایین نماد کللل بچگیه منه:


 برو من نگاهت می کنم............


 


این جمله ی بابا به دایی قبل از اینکه جواب کنکورم بیاد نماد کککککککل اونیه که تو دوران کنکورم کشیدم:


من مطمئننننم قبول میشه.......


 


خیابون پاسداران نماد کککککل مدت آقای نِ ......


 


خورشت قیمه نماد تمام دفعاتیه که اول سرماخوردگی گلوم می سوزه.....


 


دورتر بایست!


مهربان که می شوی


بیشتر دلم تنگ می شود


 


 


   * * *


 


 


به سقف اتاقت


مهتابی نقره ای آویخته ام


تا اگر آمدی


پایت به گلدان نگیرد


 از خواب بپرم


ببینم خواب دیده ام


 


"رضا کاظمی"

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

احساس می کنم خدا منتظره بمیرم و دستش بهم برسه٬ تا به خاطر اونی که ازش ساختم حالم و جا بیاره  
میگه نگران از دست دادنش نیستم. انقدر خوبه که اگه نباشه ام با یک عمر خاطرش بعد از اون سر می کنم.


خبر نداره که آلزایمر واسه این جور موقع ها خلق شده.

بعضی نصیحت ها رو هرگز جدی نمیگیری و اعمال نمیکنی٬ ولی تنها تاثیری که دارن اینه که از اون به بعد هر وقت اون کارو انجام میدی یاد اون آدم میافتی.

این آیکونه pop up blocker منو یاد مامان بزرگم میندازه. هههههی میگه می خوای unblock کنم؟ آخر سر واسه اینکه خلاص شم می گم باشه بابا، temporary. به محض اینکه اینو میگم دیگه هههههههههی میگه: حالا میخوای permanently  کنمش؟







مامان بزرگ: یه چیز بخور عزیزم.


من: چشم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: بخور عزیزم.


من: میخورم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: بخور دیگه!


من: الان ناهار خوردم مامان بزرگ.


مامان بزرگ: مگه هرکی ناهار خورد چیز دیگه نمی خوره؟!!


من: چرا. الان میل ندارم.


مامان بزرگ: نور می خوری؟!


من: مامان بزرگ تعارف ندارم که. هرچی میل داشته باشم...


مامان بزرگ وسط حرف من: باشه، باشه... حالا اون نارنگیو پوست بکن.


من: چاییم رو ور میدارم که ببینه یه چیز خوردنی دستمه.


مامان بزرگ: بخور.


من: داغه مامان بزرگ.


مامان بزرگ: قند داری؟


من: بله


مامان بزرگ سی ثانیه بعد: بخور چاییتو.


من: خوردم


سوال مامان بزرگ بعد اینکه دیگه هیچی نداره بگه: داغ بود؟


من:

خانه

برعکس خیلی ها که وقتی تنهان دوست دارن بی لباس یا با لباس کم تو خونه بچرخن٬ اون دوست داره لباس همیشگیش یا به اسم ما٬ لباس خونشو بپوشه. میگه شلوارم و در آوردم که راحتیمو بپوشم٬ کار پیش اومد همونجوری انجام دادم و هی طول کشید ولی معذب بودم. چند دقیقه که گذشت یهو به خودم اومدم و دیدم متوجه نبودم و دیگه حس قبلیو ندارم.


میگه اگه به این راحتی به عریانی یا چیزایی که برامون قبیح بوده عادت کنیم٬ نگهداریشون خیلی سخته.







امیر عباس هروقت قهر می کنه میگه: بریم خونمون.


بعد از اینکه چند روز از سفر ترکیه اشون گذشت به راحتی یاد گرفت که بگه: بریم هتل.

خیلی وقته میدونم که خوابیدن مغزم رو reset میکنه. می ترسم یه روز به یه جایی برسم که هر وقت فشار مغزم و روحم زیاد شد٬ یا مغز حرٌافم دوباره شروع کرد به ورٌاجی٬ برم یه گوشه ی خیابون نیم ساعت آروم دراز بخوابم و پا شم لباسامو بتکونم و راه بیافتم دوباره.

من همون بیماره ام که به همه چی فکر میکنم. قرص هامو نخوردم.

لعنت به این زندگی. همه چی پولیه. ههههههیچ جا نمیتونی بری که قیمتش تو میزانی که بهت خوش می گذره و رو فکر اینکه کی حساب می کنه٬ تاثیر نذاره. 

حااااالم ازت به هم می خوره.


فقط کافیه بفهمی یه جنس مذکر ٬از هر نوعی٬ اونجایی که داری میری هست. سریع دستاتو میمالی به هم و میگی خخووووب! بذا ببینیم این دفعه چی کار میکنیم! اصلا مهم نیست کیه و چیه و می خوای و نمی خوای و داری و نداری یا نه. ما بهش می گیم بیماری جذب ذکور در جامعه ی بیمار.


 


 


* ٬ ... ٬ تو پست ها یعنی none defining relative clause

وقتی دو تا صد دلاری بهت داده باشن و فقط یکیشو دیده باشی و اون یکی جا مونده باشه و بعدا پیداش کرده باشی٬ معلومه که تا آخر عمرت واسه دور انداختن پاکت خالیم استرس داری.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

خدا را سپاس که با friends بعد از کنکورمان آشنا شدیم٬ والا می خواستیم هی ببینیم و هی به خودمان فحش دهیم که برو درس بخوان و هی بگوییم یکی دیگه٬ فقط یکی دیگه و هی یکی دیگه ببینیم. و این روزها هم تا آخر عمر می خواستیم به خودمان فحش دهیم که چرا درس نخواندیم.


هرکه می‌رسد
تکّه‌ای از دلَ‌م می‌بَرَد.
تو ابراهیمَ‌م باش
دلم را صدا کن!

( رضا کاظمی )


 

اونقدر بدم میاد که face book انقدر ،tempting ِ. دوست دارم همه چیزامو یه جا بنویسم فقط.

انققققدر اینجوری می شم...

چون همشو می خوام٫ هیچ کدومو ور نمیدارم،


چون همشو می خوام  یهو بخونم و وقت نمیشه٫ هیچ کدومو نمی خونم. به مرور دوست ندارم.


چون از اولش می خواستم ببینم، کلا نمی بینم.

یه چیزی تو مایه های قلیون امشب

ممممما سر خوشااااان مممممستِ ددل از دددددست داده ایییییم....

مممممرگ عمه!

امیر عباس (دانلودی)

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یکی از خوش گذرونی های دنیا لباس خریدن و انتخاب کردن اونی که دوست داری از تو کمد و پوشیدنشه٬ حتی اگه کسی نباشه نگات کنه. بعضی وقت ها با خودم میگم اگه آدم قرار بود مثل اول خلقت بگرده و برگ و کشف نکرده بود٬ این کیفشو از دست میداد


تازه اون هایی که تو مملکت ما زندگی نمی کنن کیف روسری شیک خریدن و سر کردن و از دست میدن. دلشون بسوزه. انقدر خوبه. آدم هروقت دلش می خواد می تونه بی شعور بازی دربیاره. آخه خیالش راحته همیشه یکی هست که باشعوره و بهتر از تو میدونه چی واسه اون دنیات خوبه و حواسش به تو هست و می کوبه تو مغزت که به حرفش گوش بدی. تو هم هیچ وقت نباید اعتراض کنی٫ چون شعورت نمیرسه.

اصلش اینه

BostonMed


اینو برو نگاه کن ببین اون دکتر هایی که آدمن چی می کشن٬ که انقدر نگی واسه چند دقیقه ویزیت پول مفت یا زیاد می گیرن.


بعضی حس هاش و جنس روابط آدم هاش٬ breath taking هست.

انققققدر بدم میاد آخرین اس ام اس رو من بزنم آ آ آ...
ماجرای منم شده قضیه ی اون لوازم التحریر فروشی هایی که رو شیششون تابلو زدن "کپی نداریم٬ لطفا سوال نفرمایید."


منم جلو در خونمون باید بزنم " معلوم نیست کی برم. لطفا سوال نفرمایید."


خسته شدم از بس این جمله رو شنیدم: سلام٬ کی میری؟





دوست داشتم اینا رم بگم که بعضی ها دیگه آخرشن. باجه ی گل فروشی پشت شیشه اش زده بود لطفا آدرس نپرسید!!!!!!!!!!!!!!!


جلو در آزمایشگاه زده : دستشویی نداریم!!!!


کلا تو مملکت ما مثل اینکه سخت ترین کار واسه آدم ها شده انجام کاری که دارن به خاطرش حقوق می گیرن و یه جورایی وظیفه اشونه. میری تو آزمایشگاه مسئول پشت پیشخون تتتتتتتتمام سوالایی که ممکنه ازش بشه رو روی کاغذ پرینت کرده زده بالا سرش که مبادا مجبور شه یکیشو جواب بده.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

تتتو چی میگی در جهان آخه؟

والآ...

هممممممممممممممه ی سایت ها فیلتره٫ هممممممممممممممه می فهمی یعنی چی؟


عوضش خدارو شکر که یکی هست حواسش باشه ما بی شعورا کدوم هارو می ریم و چی می بینیم و چی کار می کنیم٬ واِلا چطوری می خواستیم تو این حیات وحش پر از گرگ تصمیم بگیریم چی ببینیم و چی نه! ما بی شعورا!

مهر ماه اون سالهایی که کیف پارسالمو باید می بردم و کیف نو نمی خریدم اصلا حس سال تحصیلیه جدید نداشتم :( 

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

تو یه خیابون هایی مثل درکه و بازار قدیمی تجریش و فرحزاد... دلم می خواد هرچی از این آلوچه مالوچه ها میل دارم با دست وردارم همون جا بخورم و ناخونک بزنم و راه برم ولی پولشو دیرتر ها بعدا حساب کنم٬ مثل قبض موبایل بیاد دمِ خونمون بعداها

چیزهایی که تو زندگی دوست دارم.

 پزشکی/ سریال فرندز/ دیوان زدن/ راه رفتن تو یک روز آفتابی تو میدون انقلاب٬ مخصوصا اگه دانشجو باشم/ نمایشگاه کتاب/ کتاب فروشی/ لوازم التحریر به ویژه پست ایت نوت/ شکلات تلخ/ پیتزای ژوانی/ سالاد ماکارونی و سالاد پیازچه/ کارتون بنر/ تئاتر/ ادکلن اِکلات/ گوجه سبز/ unicef/ شهر کتاب/ شهاب حسینی/ کمانچه/ اتاقم و تک تک وسایلم (مخصوصا جوراب هام و پتو صورتیم و میز کوچیکم که روش درس می خونم و مجسمه فانوس دریاییم و جا مدادیمو صندل مشکی جدیدام و تی شرت جیوردانومو پیرهن و بولیز ملکوتیمو زیر سارافونی میس اسپورتم و کیف پولمو فیکساتور آرایشمو ژاکت صورتیه و راه راه جیوردانوم و اون رژ صورتیم که داره تموم میشه و سررسیدم و کاغذ کادو هام و کلیپس کوچیکمو این بولیز راه راهمو اون بولیز طوسی سالیانمو جنس مانتو مشکیمو و جوراب شلواریامو شلوار دمپا مشکیم و )/ وبلاگم/پشت صحنه ی برنامه ها/ رانندگی/ ماشینم/ دعای امیرالمومنین/ خامه با مربا/ موی زیبا/ کادویی که بپسندم/ عکس نگاه کردن/ لاک/ سفر با هواپیما/ جامعه شناسی (مردم شناسی روانی و فرهنگی)/ صدای خطاطی با قلم/ سفالگری رو چرخ/ دستمال لوله ایه دستشویی/ لباس ساده ای که یه گوشش یه طرح داره/ سِرُم موی کریستال/ بوی شامپو پانتن اصل/ عرق نعنا/ بوی گل رز/ اون تیکه از کاکائوی روی بستنی مگنوم که چسبیده به چوبش/ .../ مسواک زدن/ مسافرت لردی رفتن/ رادیو گوش دادن/مسافرت تنها/ رژ گونه/ گلشیفته فراهانی/ روسری شیک/ خرید تو هایپر استار/  نون بربری تازه/ رنگ سفید/ کیک خامه ای وقتی قندم پایینه/ کادو کردن کادویی که می خوام بدم/ کتونی با دامن/ چراغ تو راهرو که نورش شبها از شیشه ی بالای در اتاقم چراغ خوابمه/ چاشنی سالاد همیشک/ زندگی رو تختم و/ پتو مسافرتی... 



*یادم اومد بازم می گم همش

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

امان از اون روزی که اون آدمِ تحلیل گری مثل من٬ ملاک و میزانی که همه چیشو با اون می سنجه واسش زیر سوال بره. یعنی همش می خوای بسنجی ولی به ملاکت ایمان نداری. یعنی می خوای مقایسه کنی ولی به الگوت اطمینان نداری. یعنی می خوای تکیه کنی ولی تکیه گاهت لقه.


می خولستم رفتارم مورد تایید اعتقادات مذهبیم باشه٬ دیدم دین و ایمونِ درست درمون ندارم.


"احتیاط شرط عقله" دیگه تو انتخاب بین لذات دنیوی و اخروی جواب نمیده.

اون خالی ای که بعضی ها با گریه کردن می شن٬ بعضی وقت ها میل دارم دل و روده ام رو بکشم بیرون که بشم. خالیه فیزیکی روحی می شه بعضی وقت ها.

کاش من یک آدم عادی بودم...

من یه آدم عادی نیستم. من تمام کارهایی که آدم های عادی انجام می دن رو انجام میدم با این تفاوت که کارهای عادی رو به صورت غیر عادی تحلیل می کنم و نهایتا حسی که راجع به تک تکشون دارم و کلنجار هایی که با خودم تو انجام تمام اون کارهای عادی می رم فقط ازم انرژی می گیره ولی ظاهر اون کاری که جون منو گرفته٬ مثل بقیه ی کارها خیلی عادیه. من آدمیم که مغزمم جدا از من مثل یه موجود مستقل با من حرف می زنه و بعضی وقت ها انقدر مخم رو می خوره و احتیاج دارم که خفه شه.

من مثل همه ی آدم ها وقتی ناراحت می شم گریه می کنم با این تفاوت که به گریه کردن و نکردنم خیلی فکر می کنم. من مثل همه ی آدم ها وقتی تو یه مجلسی یک آدم جدید می بینم باهاش معاشرت می کنم با این تفاوت که خیلی رفتارهایی که قراره داشته باشم رو تحلیل می کنم. بدون اینکه چیزی از شخصیت واقعیم رو تغییر بدم. نکته هم ایجاست که اگه قراره چیزی کم و زیاد نشه پس چرا تحلیل میشه؟

ای کاش منم وقتی می دونم بلاخره که قراره تو فرودگاه موقع خداحافظی کلی همه گریه کنیم٬ از قبل همش فکر نمی کردم که گریه می کنم یا نه. ای کاش منم مثل آدم های عادی وقتی یه کاری رو می خوام انجام بدم انقدر به عواقبش فکر نمی کردم و بعضی وقت ها از این تیریپ آدم های "لحظه ی حال رو دریاب" می زدم. ای کاش حداقل چیزهایی که می دونم صد سال اون یارو به ذهنش نمیرسه رو از ذهنم عبور نمیدادم. بعضی وقت ها اونی که تو ذهنمه اصلا جنبه ی بدی نداره و کار یا حرف بدی محسوب نمیشه تو اون لحظه٬ ولی وقتی هی بهش سیخ می زنی و هی درست و غلط بودنشو همه جوره چک می کنی٬ تازه یک سری بُعد منفی تو ذهنت نمایان می کنی که اصلا قبل از اون نبوده. مث اون موقع ها که دستشویی نداری ولی بهش که فکر می کنی٬ میگیره. مث اون موقع ها که یه پسر خوش تیپ داره رد می شه و تنها چیزی که تو ذهنته زیباییشه٬ بعد یهو طبق بیماریه همیشگیت ذهنتو کنکاش میکنی ببینی نکنه داری کار بدی می کنی٬ نکنه داری به دید بدی نگاش میکنی و از این حرفها٬ تازه اون موقع اون دید بده اصلا خلق میشه و باید مقاومت کنی که نداشته باشی. تا قبل از اون نبود و کار بدی نمیکردی. همین چک کردنو فیلتر بازیه که معمولا خراب ترش می کنه. ای کاش منم نیاز نداشتم واسه تک تک کلمات٬ حرکات٬ اشارات٬ نفس هام و قدم هام واسه خودم و خدا پیغمبری که تو ذهنم ساختم دلیل منطقی و مذهبی و فلسفی و اجتماعی و اخلاقی و انسانی بیارم. ناخودآگاه بدبختم از خودآگاهم فعال تره مث که. پدرشو در آوردم. نذاشتم هیچ جایی از مغزم طبق دستور فیزیولوژیکش کار کنه. همیشه می خوام پیش بینیه هر چیو کرده باشم. تئوریمم اینه که اگه پیشبینیشو کرده باشی رفتار غیر قابل پیش بینی یا تاسف برانگیز ازت سر نمیزنه. ولی لذتِ هیجان و تجربه ی پیشامد های جدید رو از خودم سلب کردم.

کاش منم می تونستم دوست داشته باشم سورپرایز بشم. کاش منم می تونستم خودم رو برای یک لحظه٬ فقط یک لحظه٬ اونم در لحظه ی انجام یک کار٬ تحلیل نکنم. همه معمولا آدم های اطراف رو تحلیل می کنن و دیگران بهشون می گن سرت باید به کار خودت باشه. نمیدونن که بعضی ها مثل من بیماریه خود تحلیلی دارن. قبل از انجام عمل٬ بعد از انجام عمل و از همه بدتر در حین انجام عمل.

ای کاش منم می تونستم بعد از تمام تلاش ها و جستجو ها و بالا و پایین کردن های هنگام انتخاب٬ بعد از تن دادن بهش٬ دیگه با لبخند سرمو بذارم رو متکا. مثل اون عروس هایی که شب نامزدیشون دیگه با لبخند می خوابن. نه مثل من تازه شروعِ تحلیلِ مقطعِ بعدی. ای کاش منم می تونستم فقط غصه های خودم و بخورم٬ نه غصه ی آدم هایی که واسه من غصه می خورن. ای کاش منم می تونستم وقتی امیرعباس میاد تو بغلم عشق کنم و در آغوشش بگیرم به جای اینک هم زمان همون لحظه فکر چهار روز دیگه رو که نیستم بکنم٬ و فکری که تو ذهن مامانمه رو بخونم که داره غصه منو می خوره که چقدر من این بچه رو دوست دارم و اگه دو روز دیگه نبینم چه به سرم میاد و به خاطر دلتنگی من واسه امیرعباس داره غصه می خوره. ای کاش منم می تونستم تو مسافرت ها خوش بگذرونم بدون اینکه خیالم راحت باشه هیچ کدوم از زوج ها باهم بحثشون نشده. ای کاش منم می تونستم سر سفره غذا بخورم بدون محاسبه ی اینکه به هرکی چقدر میرسه. ای کاش منم می تونستم از داشته هام بدون فکر از دست دادنشون لذت ببرم. ای کاش منم اون چایی که بابا واسم میاره نوش جونم می شد٬ به جای اینکه دیدن اون صحنه بغضم بده.

ای کاش منم عرضه داشتم بذارم اون حسی که دارم٬ تو تصمیم گیریم تاثیر بذاره٬ نه فقط غصه شو بخورم. اگه من یه آدم عادی بودم و یه موضوع ناراحتم می کرد٬ ازش اجتناب می کردم٬ یا اگه واجب و منطقی بود انجامش می دادم و سعی می کردم ناراحتیمو کور کنم. ولی من یه آدم غیر عادیم که کار منطقی رو انجام میدم و غصه هم می خورم. من آدمیم که نمی تونم به خاطر تنهاییه مامان بابام نرم خارج٬ ولی دلایل رفتنم حالم و بهتر نمیکنه و هر روز ناراحتیشون عذابم میده. کاش آدمی بودم که مثل همه از موقعیتی که برام پیش اومده خوشحال می شدم. کاش آدمی بودم که جواب حرفی رو که به دیگران می زنم یا حسی که قراره با حرف من در اونها ایجاد شه رو سعی نمی کردم پیشبینی کنم. کاش آدمی بودم که تو جهان بهم خوش می گذشت٬ و اگر نمیگذشت عرضه ی خودکشی داشتم.

کاش منم یک آدم عادی بودم.



* بعدا اضافه میشه.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

اگه حداقل می دونستی اونی که داری به دست میاری ارزش از دست دادن اونی که داری از کف میدیو داره٫ دلت به اختیاری که بعضی ها بهش قائلن تو این جهان٬ خوش می شد.
چقدر روزه ی سکوت میل دارم.
بابام از بعد از به خاطر فوت عموم از اون "آه ها" دیگه نکشیده بود. تازگی ها بعضی وقت ها دوباره می کشه.


بعدِ سکوتِ بحثِ رفتنِ من.


سرم درد می کنه از زندگی...

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ياد کميلي که مدينه خونديم به خير. از اون گريه ها که واسه چيز خاصي نميکني. . .
تنها کاری که در حال حاضر تو زندگی انجام میدم اینه که میل و اشتیاقم رو به درس خوندن نگه دارم تا خاموش نشه که آرامش قبل طوفانه. والا رو به زندگی بدم هزارتا کاره که باید انجام بدم تا از بی خاصیتی در بیام. ولی حسش نیست.


کیت کت بازا اینم امتحان کنن. چیز عجیبیه

کللللللللللل انرژی دوران تحصیلت صرف این میشه که ۴ تا واحد پاس کنی و دو ترمم که گذشت شروع کنی واسه قبولی مقطع بعدی درس خوندن. انرژیی که باید صرف تحقیق و تولید علم اون مقطع درسی بشه٬ صرف امتحان قبولی مقطع بدی میشه.
بعضی ها یکی از تفریحات هر روزشون اینه که بیان وبلاگ بخونن و هیچ کامنتی ام نذارن. بعضی ها هم کلا بعد خوندن این همه نوشته٫ تنها چیزی که پیدا می کنن یه غلط املاییه.


ممنون از اینکه اصلاح می کنید ولی فقط یه کامنت غلط گیری یکم زننده است.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چقدر چند وقت یک بار هوس تجریش می کنم. دوست دارم برم مغازه های دور قائم. توش نه!
همیشه فکر می کردم اگه اون کاری که بهت محول شده یا به خاطرش استخدام شدی رو نتونی خوب انجام بدی٬ علی رغم تمام تلاشی که می کنی٬ احساس دست و پا چلفتگی و خرفتی بهت دست میده. آخه خودم همیشه اینطوریم.


من: ببخشید امروز معاون آموزش نیستن کی به جاشون این برگمو امضا می کنن؟


مسئول آموزش: خانم مگه همین یه روز که اومدی باید کارت انجام بشه؟


من: !!!!!!!!!


نمیدونستم دیفالتشون اینه که کار اداری کلا باید طول بکشه. نمیدونستم اگه مسئول یه دفتری و تنها کارت راه انداختن کار مردمه٬ ولی اگه کار یکی راه نمیافته وجدان درد نمی گیری. نمیدونستم این عادیه.

همینجوری


یه همینجوریه دیگه


شعر زیباییه. دوست داشتم بخونمش. ولی چقدر صدای شعر وقتی تو ذهنه و رو کاغذ با رو زبونم فرق داره.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

چرا هيچ وقت اوني که مي خواي نميشه؟ حتي تو چيزاي کوچيک و ساده.
نمیدونم خوشحال شدن از حرف حق زدن کار درستیه یا نه؟  آخه خوشحالیش با خوشحالیه طرف رو نشوندن سر جاش قاتی میشه و کار بدیه. ولی خدایی بعضی وقت ها فقط واسه اینکه بلد بودی یه همچین چیزی بگی داری کیف می کنی و ربطی به اون بیچاره نداره. کاره بدیه؟
اگه همه دعاهای پیرزن ها مستجاب می شد٬ دنیا گلستان بود.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

چقدر اون موقع ها که آدم موسیقی یا فیلمی که دوست داره رو تو تلویزیون و رادیو و مغازه های خیابون میبینه و میشنوه لذت می بره. همونی که فایلشو داره و هر وقت اراده کنه می تونه استفاده کنه٬ ولی...


وقتی تو تاکسی همون از رادیو پخش میشه چقدر دوست داری دیر برسی و تا تموم نشده پیاده نشی٬ حتی چند ثانیه ی آخر تا از این ور صندلی بیای اون ور صندلی کیف میده. یا وقتی داری تو خیابون رد می شی و میبینی یک مغازه که محصولات فرهنگی می فروشه موسیقی مورد علاقتو گذاشته٬ یا از خداته تو ماشین تو ترافیک بمونی جلوش یا اگه پیاده باشی تا آخرش وای میستی و ویترینشو تماشا می کنی تا گوش بدی. یا اگه تازه از سینما اومده باشی خیلی کیف میده تلویزیون فیلمی که دیدی رو تبلیغ کنه و تو به همه بگی: اِ اِ... اینجاش٬ اِ اِ... اونجاش...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

همه تو دلجويي از يه نفر که ناراحت کردن، دنبال آروم کردن وجدان درد خودشونن نه رضايت طرف.

پول, پ... واو... لام.

خدا آدم هارو انداخت رو زمین. هر کی یه تیکشو ورداشت و گفت اینجا مال من. و از فرداش شروع کرد به فروختنش به بقیه.


بدون پول نمیتونی هیچ کار بکنی٬


تازه اونم تو جایی که هیچکی مالک حقیقیه اونی که داره نیست و همش حقوقیه.


پول ل ل ل ل... یه برگه ی قراردادی!

یکی از کارایی که خیلی جالبه و حوصلتو سر جاش میاره٬ خوندن نوشته های خودته

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

نارنگي خوردن مثال بارز لذات آني و گذرايه دنيايه. يه مزه فوق العاده رو تا وقتي تو دهنته تجربه ميکني، ولي به محض اينکه ميره پايين اثري ازش نمونده، حتي مثل غذا نيست که بعدش حس کني يه چيز خوردي يا طعمي داشته

آینه

بعضی وقت ها که جنس خوشحالیت از خوشحالیه دیگرانو می بینم و حس می کنم٬ واقعا گناه داری که خودتم خوشحال نباشی و واسه خودتو تجربه نکنی.


 جنس خوشحالی آدم ها از شادی دیگران٬ میزان لیاقتشون واسه شاد شدن رو باید تعیین کنه.


بعضی وقت ها ریسمان وصال دو نفر می شی و بعضی وقت ها سرگرمیشون٬



بعضی وقت ها واسطه ی رسیدنشون به هم میشی و بعضی وقت ها وسیلشون...


۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

قانون پَست مردها

هرچی بیشتر باشی و  بیشتر براشون مایه بذاری٬ زودتر دلشونو می زنی.
مرد به پزشک رفت و گفت احساس می کنم همسرم مشکل شنوایی داره. دکتر گفت راه فهمیدنش اینه که یه دفعه از فاصله ی ۴ متری یک چیزو  یا صدای معمولی بهش بگی٬ اگر نشنید ۳ متری و به همین ترتیب نزدیکتر تا بشنوه.


همسر مرد تو آشپزخونه مشغول بود و او با خودش گفت الان وقت و فاصله ی مناسبیه و گفت: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نیومد. یکم به آشپزخونه نزدیکتر شد و گفت: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نیومد. انقدر گفت و جلو تر رفت تا این بار به پشت سر همسرش رسید: عزیزم شام چی داریم؟ همسرش با عصبانیت جواب داد: مگه کری؟! برای چهارمین بار دارم می گم. کباب!


* برنامه ی "رادیو هفت"٬ هر شب ساعت ۱۱ از کانال ۷ شنیدم. جای خالی "دو قدم مانده به صبح" و واسم پر کرد.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

یک تیکه از دیالوگ سریال How I Met You Mother  در مورد طراحی نور پردازی یک شرکت:


Natural light reminds the workers that there is an outside world, where they have family and friends. we want to crush that. you show up in the dark. You go home in the dark. you spend your whole day in the dark


چقدر حس منو نسبت به روزهای آفتابی خوب گفته. تو روزهای آفتابی همرو دوست دارم.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

وقتی یه دردی به جونت بیافته که ناچار باشی فقط پی دوای اون بری و هیچ چیز دیگه ای راضیت نکنه٬ از بیرون اسمش میشه آرزومندی و انگیزه و از درون میشه ناچاری به معنی در به دری.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

کاری که می دونی اشتباه نیست ولی احساس ارتکاب جرم داری در حین انجامش...


حالم از تصوری که این جامعه نسبت به شخصیت خودت واست ساخته به هم


می خوره.

چقققققدر جمله آخرشو می فهمم...

توکا نيستاني ( کارکاتوريست ، برادر مانا نيستاني و از پسران منوچهر نيستاني شاعر مرحوم) از ايران رفت ... در وبلاگ شخصي اش علت رفتنش را توضيح داده خالي از لطف وواقعيت نيست ؛ 


از زندگي مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحي درس مي‌دادم که مجاز نبود، براي طراحي از مدل زنده استفاده مي‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هايي مي‌کردم که مجاز نبود، بجاي سريال‌هاي تلويزيون  خودمان کانال‌هايي را تماشا مي‌کردم که مجاز نبود، به موسيقي‌اي گوش مي‌کردم که مجاز نبود، فيلم‌هايي را مي‌ديدم و در خانه نگهداري مي‌کردم که مجاز نبود، گاهي يواشکي سري به "فيس بوک" مي‌زدم که مجاز نبود، در کامپيوترم کلي عکس از آدم‌هاي دوست‌داشتني و زيبا داشتم که مجاز نبود، در مهماني‌ها با غريبه‌هايي معاشرت مي‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صداي بلند مي‌خنديدم که مجاز نبود، مواقعي که مي‌بايست غمگين باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعي که مي‌بايست شاد باشم غمگين بودم که مجاز نبود، خوردن بعضي غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشيدن نوشابه هايي را  ترجيح مي‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نويسنده‌هاي مورد علاقه‌ام هيچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هايي کار کرده بودم که مجاز نبود، به چيزهايي فکر مي‌کردم که مجازنبود، آرزوهايي داشتم که مجاز نبود و... درست است که هيچ‌وقت بابت اين همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضميني وجود نداشت که روزي بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگيرم و بدتر از همه فکر اين‌که هميشه در حال ارتکاب جرم هستم و بايد از دست قانون فرار کنم آزارم مي‌داد!!!


 

خیلی ساده

وقتی می بینم یه نفر ۳میلیون تومن داده اسم بچه دبستانیشو نوشته مدرسه٬ همه می گن اووووووووووووه چه خبره؟!!! میفهمم و قبول دارم زیاده. ولی یهو دلم می گیره. نه به خاطر پوله٬ به خاطر تنهایی.


 احساس می کنم قدیم ها این پولو مردم نگه می داشتن که یه کارهای خیلی بزرگتر باهاش بکنن. احساس می کنم قدیمها خیلی کارها ممکن بود پیش بیاد که بخوای واسه خودت و اطرافیانت بکنی و این پولو لازم داشته باشی. شایدم قدیم چون کمتر کار گنده پیش میومد٬ بیشتر جلوه می کرد و الان هر روز همه گرفتارن و روزشون جدید شروع نمیشه. ولی الان انقدر رابطه ها کم شده که یه خانواده فقط خودشه و خودش. به هیچ جا وصل نیست. هیچکی از وجود تو تو این دنیا خبر نداره جز مامان بابات و بچت و خواهر و برادرت. قدیم ها همه به هم وصل بودن. می رفتن شب نشینی. یه جوریه. احساس می کنم باباهه وقتی می خواد اون ۳میلیونو بده دغدغه ی دیگه ای نداره از لحاظ حسی (نا امنی مادی و سختی های زمونه جنسش اون دغدغه ای که می گم نیست و همیشگیه). کلا یه کانال ارتیباطی از درونش به بیرون هست٬ که یه سرش خودشه و سر دیگش زنشه و یکی دوتا بچش. یه جوری که انگار چیز و کس دیگه ای نداری که به خاطرش خرج کنی. به راحتی میدی میره٬ وقتی جولو پاش پایینو نگاه می کنه٬ فقط اونان٬ یه جورایی انگار دنیات به فضای خانوادت خلاصه میشه. خوب حق داری تو همون دنیا پولاتو خرج کنی و واحد پولتم ثابت باشه.


تنها جمله ای می تونم حسمو باهاش بگم اینه که: انگار دیگه به جا و کس دیگه ای وصل نیستیم.

غصه از یه حدی که بیشتر میشه٬ دیگه حسرت خوردن حال آدمو بهتر نمی کنه.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

یادش به خیر٬ هردفعه خونه مادر بزرگه نشون میداد یادم می افتاد ماها خوشبخت نیستیم... یه چیزی مثل حسی که غروب جمعه ها داری.


چققققققدر اینجاشو یادمه:       دل وقتی مهربونه/ شادی میاد میمونه/


                                             خوشبختی از رو دیوار/ سر می کشه تو خونه



تو اون عالم بچگی هم یادمه که مراد و دوست نداشتم. احساس می کردم آدم و از اون دنیای خیالی ای که با حیوانات ساخته در میاره و یهو یک انسان قاطی میشه. ولی الان که نگاه میکنم می بینم چنین حسی به مادر بزرگه نداشتم. فقط از قیافش می ترسیدم. چقققدر صداشو دوست داشتم.


از جدیت مادر بزرگه با مخمل و سرندیپیتی با کُنا غصم می گرفت.


چقدر وقتی تنهایی گلنار گوش می کردم از خرسه می ترسیدم.


چقدر تا یه مدت طولانی گوشه ی خیابونا رو نگاه می کردم تا منم مثل دختر مهربون یه مٍمول واسه خودم پیدا کنم.


چقدر دست های دخترک کبریت فروشو یادمه.


چقدر از دزد عروسک ها می ترسیدم...


لینک دانلود

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

چقدر من این صدا رو دوست دارم

دانلود خانه ام ابریست


دانلود به یاد مادر



کنسرت شوری دیگر: کامکارها


هم خوان: مریم ابراهیم پور (همسر ارسلان کامکار)

The eye of God



منبع

 دانلود


تصنیف مرا مگذار و مگذر


آلبوم: پنهان چو دل


شاعر: یدالله عاطفی


آواز : حمیدرضا نوربخش


آهنگ و تنظیم : گروه شمس (کیخسرو٬ تهمورس و سهراب پورناظری)


دستگاه : شور - دشتی

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

عشق پزشکی ها با حسسم همزاد پنداری کنن حالشو ببرن

همیشه دلیلی که پزشکیو به بقیه رشته های تجربی مثل دندان پزشکی ترجیح میدادم این بود که دوست داشتم تمام بدن رو بدونم٬ یا به علوم آزمایشگاهی ترجیح میدادم چون می خواستم تمام بدن رو علاوه بر تشخیص بیماری بتونم درمان هم بکنم. و در ادامش ولی با اینکه از متخصص جراحی عمومی متنفر بودم٫ اونم به علت اینکه علاوه بر تمام بدن دلم می خواست یه عضو هم تخصصی بدونم٬ همیشه نگران بودم نتونم جراحی عمومیو ول کنم چون همیشه دلم می خواست تمام بدنو بدونم. نگران بودم نتونم از  جراحی عمومی دل بکنم ولی آخرشم حسرت بخورم که چرا یه عضو رو تخصصی بلد نیستم و از دانشم و حرفم نا راضی باشم. ولی امروز فهمیدم به خاطر اینکه فوق تخصص هر عضوی و بگیری باید تخصص ۵ سال جراحی عمومی بخونی. ععععععععععشق کردم :')

نظر بدید

خیلی دوست دارم بدونم پسرها چرا هرچی می خوان بگن کمتر از دخترها توضیح میدن و کمتر وارد جزئیاتش می شن؟ به خاطر اینه که تفهیم دقیق اونی که می خوان بگن٬ کمتر از دخترها براشون اهمیت داره٬ و خیلی مهم نیست دقیقا اونی که می خواستن و بفهمه طرف٬ یا احساس می کنن همون یه جمله برا تفهیم اونی که می خوان بگن کفایت می کنه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

تکراری

وقتی آدمها حواسشون بهت نیست, به خیلی چیزها متوسل میشی...


اون موقع که دارم راهنماییش میکنم تنها قصدم اینه که مشکلش حل بشه و البته دوست دارم نظرم براش جایگاه ویژه ای داشته باشه و دیدگاهام تصویر ذهنی خوبی از من تو ذهنش بسازه. ولی بعدها که خودش به اون حقیقتی که منم زودتر بهش رسیده بودم پی میبره و حتی از همون راه مشکلشو حل میکنه٬ فقط اینکه راه حل من به دردش خورده راضیم نمیکنه٬ بیشتر واسم مهمه در کنارش یادش باشه این راه حل پیشنهادیه من بوده...

دلم تنگ میشه

دلم برای مامانم و بابام تنگ میشه


دلم برای ایمان و امین تنگ میشه


دلم برای امیرعباس تنگ میشه


دلم برای آزاده تنگ میشه


 دلم برایه یه هم صحبت مولکولی تنگ میشه


دلم برای عمو حمیدم تنگ میشه


دلم برای آقای دهقان مشاور کنکورم تنگ میشه


دلم برای کلاس تفسیرم تنگ میشه


دلم برای "..." تنگ میشه


دلم برای در "وطن خویش غریب" تنگ میشه


دلم برای عمه فهیمم و شوهرش تنگ میشه


دلم برای زهرا و زینب تنگ میشه


دلم برای گروه نیمه شعبانمون تنگ میشه


دلم برای دایی محمد و دایی حامدم تنگ میشه


دلم برای حمید تنگ میشه


دلم برای سازهام و کنسرت و آواز تنگ میشه


دلم برای امیر آقا که ۱۰ ۱۲ سال کل سی دیا و نوارها و فیلم ها و کنسرت ها و تئاتر هام و اون معرفی و تهیه می کرد تنگ میشه


دلم برای ساوه تنگ میشه


دلم برای پسر خاله ی ۴ ماهم تنگ میشه


دلم برای ماشینم تنگ میشه


دلم برای کتاب فروشی های خیابون انقلاب تنگ میشه


دلم برای میدون تجریش تنگ میشه


دلم برای خیابون ولنجک و فضای دانشگاه شهید بهشتی تنگ میشه


دلم برای مهندس روشنی مدیر گروهمون تنگ میشه


دلم برای پیتزای رستوران پدربزرگ تنگ میشه


دلم برای دایی آزاده تنگ میشه


دلم برای نمایشگاه کتاب تنگ میشه


دلم برای سریال های مزخرف ایرانی تنگ میشه


دلم برای سرود "ای ایران" تنگ میشه


دلم برای شمال تنگ میشه


دلم برای دست پخت مامانم تنگ میشه


دلم برای درس خوندن تو ایران تنگ میشه


دلم برای اتاقم و تک تک وسایلش تنگ میشه


دلم برای شاگردام تنگ میشه


دلم برای مونا و تمرینهای بسکتبالم تنگ میشه


دلم برای گردوی تازه تنگ میشه


دلم برای بعضی مهمونی های خونه آزاده تنگ میشه.


 

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

چرا نميتونيم لياقتمونو فقط با حفظ اوني که بهمون هديه شده نشون بديم؟ 
 يه سري بايد جون بکنيم تا بگيريمش، يه عمر هم بايد ترسونو لرزون حفظ لياقت کنيم واسه اونيکه واسه تصاحبشم يه زماني امتحانشو پس داديم.

به زور نمی خوام

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

بعضی موقع ها که یه چیز بد از خودت کشف کردی و از خودت ناراحتی٬ فقط منتظری یکی دیگه هم اونو بهت بگه که بپری بهشو بگی من اونطوری نیستم. بهضی وقت هاش حتی اون یه چیز دیگه میگه ولی تو اونی که منتظرشی و می شنوی و داد و فریادتو می کنی.

افتخار می کنی به اون کارهای نادرستی که می تونستی ولی انجام ندادی؟ اگه در خودت این توانایی رو میدیدی که به راحتی ازشون دوری کنی و انقدر رو خودت کار کرده بودی که تونستی ازشون دوری کنی٬ هنر نکردی. اگه به یه مرحله ای از رشد فکری و اعتقادی رسیده بودی که به راحتی انجامشون ندادی و نفیشون کردی٬ پس به خودت نناز. اون هایی که نمیتونی و برا ترک و دوریشون به سختی میافتی اونهاییه که افتخار داره.


مثلا اگه قبلا دروغ نگفتن واست کار سختی بود و با زحمت ترکش کردی٬ حالا که دیگه عادتت شده و به راحتی ازش دوری می کنی٬ همچنان به خودت غره نباش که تو یه موقعیت جدید باز هم دروغ نگفتی. دنبال اونهایی باش که برا انجام ندادنش به زحمت می افتی با خیلی چیزها باید مبارزه کنی٬ دروغ نگفتن که دیگه واست سخت نیست.


اگه از بچگی یاد گرفتی که تحت هیچ شرایطی تقلب نکنی٬ تو کنکور سرنوشت ساز هم تقلب نکردی فکر نکن خیلی کار مهمی کردی دیگه. اون هایی که رفته تو جونت و بدون فکر انتخاب می کنی که دیگه افتخار نداره. فقط حفظشون کن.


اون جاها که واسه انتخاب دست و دلت لرزیده که باید بدونی داری جواب پس میدی و اون جاها بدون خبراییه...

حححححححححححححق نداری وقتی شکمت سیره٬ در مورد صلاحیت یک مستمند راجع به پولی که درخواست می کنه و روشش٬ نظر بدی.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

چقدر بعضی ها اون کارهایی که من انجام میدم و کلی سر و صدا و هارت و پورت می کنم و فکر می کنم کار شاقی کردم رو بی خبر و بی سر و صدا انجام میدن.


چقدر بده که می فهمم کار شاقی نکردم.


 

چقققققققققققدر میدونم چی میگم ولی اونجور که می خوام نمی تونم بگم

بعضی وقت ها انقدر یک چیزو که تو ضمیر تاخودآگاهت آرزوته٬ و نمیدونستی٬ تو خودت پروروندی و از بچگی با خودت کشوندی٬ که باورت شده تو هم همونی هستی که فکرشو می کنی و تو بعضی ها ی دیگه هم میدیدی. با یک سری می پریدی و عوض اینکه بگی دوست دارم مثلشون بشم٬ می گفتی مثلشون هستم. همه حرفم اینه که خودتم حواست نبوده داری می گی٬ بلکه فکر می کردی هستی. ولی یک سری درس های زندگی بهت نشون میده تو اون نیستی٬ بلکه خیال پردازیشو کردی و باورت شده بوده که از اول همون جوری بودی. انقدر باورت شده بوده که حتی براش تلاش نمیکردی. چون فکر می کردی هستی. و یهو میبینی نه بودی٬ نه الان هستی٬ چون تلاش نکردی که باشی٬ چون فکر می کردی هستی.


 

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

یکی می گفت نماز و روزه و از این حرف ها همه کشکه. خدا منتظر این چیزهای ما نیست. خدا یه وجود عظیم و بی کرانه که پشت من و تو بهش گرم باشه و با اتکا بهش بهترین زندگی و آرامشو تجربه کنیم. خدا هست که پشتت گرم باشه و دلت قرص.


چقدر احساس سستی و بی پناهی می کنم. تقصیر کیه؟

 یه آرزو تو زندگی اونی که نمی خواسته ولی دارتش چیز ویژه ای نیست و واسه اون موهبتی به حساب نمیاد. بعضی وقت ها اون آدم اصلا نمیدونه چیزیو داره که واسه بعضی ها آرزوه. پس نمیشه گفت لذت داشتنشو داره تجربه می کنه و در حالی که یکی دیگه در حسرتشه.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

نمیدونم چرا همه اتفاقهای بد قابل پیشبینی ولی غیر قابل پیشگیریه٬


نمیدنوم اگه به یه چیز فکر کنی اتفاق می افته٬ یا هرچیزی که می خواد پیش بیاد از قبل انرژیش به آدم می رسه.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

grace (TIME)    /greIs/ noun [U


a period of time left or allowed before something happens or before something must be done
The exams have been postponed, so the students have a few days' grace before they start.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

حرفی رو به کرسی نشوندن

drive your message/point home
to state something in a very forceful and effective way


The speaker really drove his message home, repeating his main point several times.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

بزن برو فضا

نصف انبه رو با ۵ قاشق بستني وانيلي و نصف ليوان شير ميکسر کنيد تا يه ترکيب نرم و صاف بشه.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه


retail therapy noun [U] HUMOROUS: when you buy special things for yourself in order to feel better when you are unhappy


I needed a lot of retail therapy to help me get over my ex-boyfriend


۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

می ترسم از اینکه تهمت باشه و می لرزم از اینکه حقیقت باشه.

می نویسم که جاری شوم...


کجاست خدای رحمن و رحیم؟ کجاست آن ارحم الراحمین؟


و چه شاگرد خوبی هستم برای آنچه نباید بیاموزم! دوست نداشتم فکر کنم هرچه تصور می کنی، خدا تورا با آن امتحان می کند. دوست نداشتم خیال کنم هرآنچه ادعا می کنی، سرت می آید. دوست داشتم خیال کنم خدا مراقب من است.


 به نظرم تنها چیزی که اگر فکرش را بکنی خدا دچارت می کند این است که: هر چیزی که فکر و ادعایش را بکنی خدا دچارت و امتحانت می کند.


اونی که دوست داری و ازت می گیره؟ اونی که آرزوشو داری و بهت نمیده؟ این چه خداییه واسم درست کردین؟! حالم هم از اونی که یادم داده به هم می خوره، هم از خودم که باور کردم. مامانم که منو به دنیا آورده هیچ وقت چنین کاری باهام نمیکنه، چه برسه به اون، که دیگه منو به وجود آورده!


یه عادتی که قبلا داشتم این بود که یه چیزو که فکر می کردم درسته، انقدر می گفتم و انقدر تایید می کردم تا ملکه ی جونم بشه و خودمم بهش عمل کنم. ولی هیچ کاره بودنم و همه چیز دست اون بودن، تنها چیزی بود که اول بهش رسیدم و بعد ازش دم زدم. پس چرا می گن اگه نمیده واسه اینه که بیشتر به درگاهش بری و ازش بخوای، بهش نزدیک تر بشی و هیچ کاره بودن خودت و بفهمی. بابا من که قبل از اینکه به این جاها بکشه فهمیده بودم! یا اینکه خدایی که تو واسم ساختی منتظره زاری کنی و ازش بخوای تا بفهمه چیو خیلی دوست داری که سریع ازت بگیرتش یا بهت دقیقا همونو دیرتر بده یا اصلا نده.


وقتی خوبی کردم، وقتی مراقب بودم، وقتی دم نزدم و همش پیش خودت فقط درد و دل گلایه کردم، وقتی حواسم تا اونجا که عقلم می رسیده بوده تا دست از پا خطا نکنم، یه طوری رفتار می کنی که انگار تازه شدم اونی که ظرف تحملشو لبریز کردی تا مجبور بشه ظرفشو عوض کنه و آماده ی سختی های بیشتری بشه. یاد اون مادری می افتم که 4 تا شهید داده. بچه اولشو ازش گرفتی که امتحانش کنی؟ ظرفیتش رفت بالا با این امتحان. پس حالا ظرفیت مصیبت های بزرگتر و ازدست دادن بعدی رو هم پیدا کرده؟!! از چه راهی؟ گرفتن قبلی؟ اینجوری باشه ترجیح میدم از همون اولیم سر بلند بیرون نیام که! عادت نداری اگه ظرف کسی پر شد یه جرعه از روش خالی کنی و از نگرانی لبریز شدنش کم کنی؟ عادت نداری وسط کار یه خدا قوت بهش بگی؟ نکنه همین که بقیه داشته هاشم ازش نگرفتی خدا قوتت محسوب میشه؟!


خسته ام... خ...سسسس...تههههه! می فهمی؟ دوست دارم جواب رو در رو و مستقیم بگیرم. می فهمی؟ خسته ام از تلاش کردن و آدم نشدن، می فهمی؟ معلومه که می فهمی! فقط عادت نداری بذاری بقیه راحت بفهمن. اصلا قبول، می گی، میدی، هستی، من نمیفهمم، من بی شعورم، خودت که می دونی، یه دونه واضحشو بگو منم حالیم شه.


خااااااااک بر سر من که ازت کسی و ساختم که جرات هیچ آرزویی رو جلوت ندارم. هرچی می گم، می ترسم یه جوریشو سرم بیاری که پاسخ گو نباشم. می ترسم یه خدا قوت بگی که از خواستم پشیمون شم. آخه هرچیو ندونم اینو خوب می دنم که کارات کارستونه و دیر یا زود یا آدمو راضیه می کنه یا شرمنده. فقط مشکلم اینه که خسته شدم از اینکه، باید به انتظار چیزهایی بشینم که هرچی دیرترو سخت تر بدی بهترشو میدی. این چه قانونیه آخه؟! می ترسم. از تویی که همه کسمی و صاحبمی ترسیدم. این ترس و از جونم بردار. حتی اگه واقیه. از خودم، از توی اینطوری، بدم میاد.


یه دنیای الکی دورو برمون ساختیمو دل خوشیم که داریم آزموده می شیم و صبر پیشه می کنیمو و موفق می شیمم و از خواص. گاهی می گم نکنه اصلا از این خبرها نیست؟!!! نکنه این خودمم که دارم گره رو هی سخت تر و محکم تر می کشم و الکی با خودم می خونم: اگر با من نبودش هیچ میلی...


احساس می کنم یه آدمیم که افتادم تو کم عمق و دارم از تلاش کردن واسه زنده موندنم لذت می برم.


آرزو رو تو وجودم گذاشتی که نکنم؟ لذت رو تو وجودم گذاشتی که نبرم؟ بهترهارو اطرافم گذاشتی که نخوام؟ حححححالم از این راه تعالی به هم می خوره، با اینکه جایگزینی براش ندارم.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

ووووووووووااااااااااااااااااااااایییییییییییییی......

دانلود



صدای تو را دوست دارم
صدای تو، از آن و از جاودان می‌سراید
صدای تو از لاله‌زاران که در یاد
می‌آید
صدای تو را،
رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.
جهان در صدای تو آبی ‌ست
و زیر و بم هر چه از اصفهان
در صدای تو آبی ست.

و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.

آهنگ: مجید درخشانی

آواز: همایون و مژگان شجریان

شعر: اسماعیل خویی


تصویریش http://www.kalam.tv/fa/video/28241/


* کاملش هنوز نیومده :(

از اینکه به محض اینکه یکی از دنیا میره از همون لحظه شروع به بی تابی کردن واسه نبودنش می کنیم بدم میاد. خیلی زوده واسه قبول کردنه مردنش و نبودنش.

مطمئنی اونجا جات بهتره؟!

تا میام از یه چیز ناراحت شم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال


تا میام یه چیزو نگم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال


تا میام یه کاری و نکنم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال


تا میام یه جا نرم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال


تا میام یه کار بدی و نکنم٬ می گم: من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال


تا میام...


خدا کنه واسه رفتن به اون دنیا هم انقدر خوب بار سفر بسته باشم که نزدیکاش که رسید٬ بگم: آخ جون! من که دارم میرم و موقته٬ بی خیال