۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

صدای مادرم را این روزها سر مشق خستگی هایم میکنم.
حس جدید و عجیب و آرامش بخشی است. استاد دوای تک تک دردها را بلند بلند تکرار میکند و من با صدای مادرم حفظ میکنم.
میپیچد در گوشم شب بیداری هایش و توصیه هایش و جست و جو هایش برای بریدن تب من.
آن هایی را که شنیده ام با صدای او حفظ می شوم و آن هایی را که نشنیده ام به غربت روزگار این شب هایم زیاد میکند.
مادرم مثل همیشه معلم من شده. همیشه در زندگی و امروز در کلاس درس.
مادرم مادرم شده.
 
آنتی بیوتیک ها را با صدای مادرم حفظ میکنم. آن هایی را که در کودکی از او شنیده ام. و آن های را که نه نه.

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

دیدی بعضی وقت ها هی زور میزنی طرف اونی باشه که تو میخوای که باهاش باشی؟
 اونی "باشه" نه "بشه"

 

پ. ن. : حالا تازه این تو باشعور ترین حالتشه که از احساسات خودت آگاهی و حواست هست چی کاره ای. و الا که مثل خیلی ها یا زور میزنی تغییرش بدی یا از بس میخوایش فقط ناخودآگاه خوبی هاش رو بزرگ میکنی که بدی هاش قایم بشن با اینکه از همه اش با خبری و خودتو گول میزنی بدون اینکه بدونی.
بعضی وقت ها کل حسم تو این خلاصه میشه:

من اینجا چی کار میکنم؟!!!

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

یه خودکار معمولی داشتم. دو هفته ای بود دستم بود. روزی سه بار گم میشد. کلا مشغول پیدا کردن خودکارم بودم در طول روز. خسته ام کرده بود. دیگه این دفعه گذاشتم گم شه. الان دیگه نیست. راحت شدم :dddddddd

یک روز پر از جعفری!

امروز از ته قلبم تمام سلول هام اشک ریختن از درون.
با من هر شوخی ای میخوای بکنی بکن ولی سبزیجات تازه ام رو جدی بگیر! آن ها ناموس من هستند!!!!
من هر روز صبح به فلفل دلمه ای هام سلام میکنم.
من گیشنیز هام رو موقع شستن ناز میکنم.
با من شوخی نکن!!!!
تو این خراب شده که بویی از سبزیجات نبردن و هیچی نیست هرچی ام هست اشانتیونی و گرونه با بدبختی جعفری چینی و گیشنیز و پیازچه ی ناااااااز پیدا کردم. ریحون و شوید نداشت تازه! صبح که از خواب پاشدم یادم افتاد دیشب سبزی خریدم لبخند زدم.
به خانومه که میاد خونه ام رو تمیز کنه گفتم پاکشون کن تا خودم بشورم و نازشون کنم. چشم ازش برداشتم دیدم پیازچه ها همه سبزه و سفیدی نداره!!!!!!!!!!!! قلبم کبود شد! میگم سراش کو؟؟؟؟ میگه مگه سراشم میخورید شما؟؟؟؟؟؟؟ گفتم وردار از آشغالا بیار ببینم چقدرشو کندی؟!!!!! حدودا 5 سانت از سر پیازی اصلیش رو کنده. برگ لوله ای های بیخودشو که میشوری توش آب لزج جمع میشه رو نگه داشته واسه من!!!!!! قاطی کرده بودم میخواستم هیچی هم بهش نگم حالا بیچاره نمیدونسته. گفتم نه ما این ها رو میخوریم بشور بده. گفت باشه. سرم رو برگردوندم دیدم دوباره کار خودش رو کرده داره برگارو پاک میکنه!!!! میگم کو پسسسسسسسسس؟؟؟؟ میگه انداختم رفت دیگه! :||||||||||||||
با سبزیجات من شوخی نکنید مردم!!!! آن ها ناموس من هستند.
تازه کاهو هامم به جای اینکه آروم و مهربون خورد کنه زخمی کرده بود بیشتر. کاهوی زخمی یعنی چاقوت نه تنها تیز نباشه بلکه موقع خورد کردن فشار بدی رو سبزی له بشه و جای خراش های چاقو رو سبزی بمونه به جای اینکه تیز بره تو و از هم جداش کنه بَشاش و سالم. مثل اون موقع که چاقو تیز نیست و پوست خیار رو میکنی زخمی میکنه به جای اینکه نرم روش حرکت کنه.
بمیرم واس همه سبزی های مهربونم.
حالا خداروشکر به یه بهونه ای هویج هام رو خودم رنده کردم حداقل!

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

دلم میخواد به همه بگم "تو" همه رم با اسم کوچیک صدا کنم در جهان.
مگه بزرگ هایی که از سر علاقه برام عمو و خاله و دایی بودن.
روزهایی که حوصله ی هیچ کس جز صدای خواننده ی محبوبت را نداری از خانه که بیرون میروی هدفونت رو با خودت ببر. نه دیگران را عذاب میدهی نه خودت رو.
 

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

تکرار میکنم

اعتماد. قراردادی از سر ناچاری بین آدم ها بیش نیست.
تازگی ها اشکم رو میتونم کنترل کنم
ببین روزگار چه به سرم آورده....
زیاد میشه شب هایی که تا صبح بیدارم و بالا اومدن خورشید رو میبینم ولی....
دلم هوای اون شب هاییش رو کرده که صدای گنجشک ها و خاورهایی که کل شب رو تو راه بودن و تازه میان تو شهر و سرمای اول روزش یادم میندازه صبح شده....
صدای یک خاور و کامیون به همین راحتی میشه فلش بک هزار تا خاطره...
شب هایی که تا صبح سر کردی. یا به انتظار خبری از کسی... یا تو درس و امتحان....یا با غلت زدن تو تشک های سفید خنک و از ته دل خندیدن به حرف هایی که محتواش مهم نیست و فقط حضور دوستانته که پر رنگش کرده...
اول صبح هایی که با نون بربری تازه و خامه ی باز و خانواده دور سفره شروع شده
یا اول صبح های خواب آلویی که بلند شدین راه افتادین به سمت جاده چالوس که به ترافیک دیرترش نخورین
این ها روزمرگی نیستند. اینها کیفیت زندگی ای هستند که میتوانی انتخاب کنی و داشته باشی.

--

پزشکانی که رفتند آذربایجان

بعضی ها آرزوی مرا زندگی میکنند...

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

معجزه میکند با خیالش.

خدا در قهوه ی پیرمردی / ته نشین شده


که خطوط روی پیشانی اش از هر صراطی / مستقیم تر است


او هم نخورده ، میداند


مــــــــــــا به این دنیا / پناه آورده ایم


تا هیچ پرنده ای به پاهایمان شک نکند ....


پرواز هیچ کجای حقیقیت را به خوردت نمی دهد


تا وقتی دغدغه هایت / کشف ِ زبان ِ مورچه هایست


که به جاذبه ی زمین و پرواز بی چون و چرا / به یک اندازه بی اعتقادند

باران / شوخی اش که / بگیرد


من / مورچه ها و پیر مرد


زیر یک سقف مشترک


از خــــــــــــــــــدا تا پوتین هایمان را / در می آوریم


و لخت ... از آن دنیا حرف می زنیم


بی آنکه مهم باشد


نامه ی اعمالمان را به کجایمان الصاق می کنند ...


ما از فرشته ی خبر رسانمان / یک شانه جلو تریم


آنقدر جــــــــلو تر که .......


به این دنیا / پنـــــــــــــــــــــاه بیاوریم




هومن شریفی

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

آی آدم هایی که از من سوال های درمانی میپرسید و به من اعتماد میکنید. همه ی جواب هایتان را نمیدانم. اما ممنونم. دردهایم را کم میکنید :)
این روزها تنوع زندگی من شده خواندن افکار دیگران.
آن ها که خوب مینوسند من را یاد آنچه دور از وطن از دست میدهم می اندازند.
و آن ها که بد مینویسند یاد مردم کوچه و خیابان که دلتنگشان هستم.
مرز بین واژه های انگلیسی و اصطلاحات پزشکی و روزی 10-12 ساعت مطالعه و به هیچ جای جزوه ها نرسیدن با غرق شدن در افکار آن ها که ذهن و روحم را به زندگی و تنها نبودن امیدوار میکنند در حد یک تازه کردن صفحه ی فیس بوکم است. به ناگاه سفر میکنم.
بعضی روز ها انقدر افکارم و افکارشان با من حرف میزنند که انگار نه انگار سه روز است از خانه بیرون نرفته ام. میخواهم بلند بگویم هییییسسسسس! ساکت باشید من درس میخوانم. عینک کائوچویی قاب مشکی تازه ام به حال و روزم میخورد.
روح قلبم تنهاست این روز ها و محکم به سینه ام میکوبد. دارم مبارزه میکنم با گل گاوزبان. تا حداقل بدانم که زنده ام.
بیرون که نمیروم کمتر آزارم میدهند مردمان زبان نفهم. تنهایی همیشه کسی را نداشتن نیست. این را مطمئن باشید. هرچند که خیلی وقت است کسی دستانم را نفشرده است. این دست ها مدت هاست نه بر سازی رفته نه بر صورت کودکی نوازشی و نه بر گل رسی کوزه ای. این دست ها خیلی وقت است فال حافظ نگرفته و تنها رفیق شفیقش کلید های کی بورد اش بوده و بس.
دنیای مجازی آدم ها دنیای واقعی من شده.
زبان چشمان بسته ی بیمارانِ هم زبان خویش را از درد آن ها که برای یاد گرفتن زبانشان باید پول بپردازم بیشتر میفهمم. و من به دنبال آن ها هزاران صفحه ی کتاب هایم را هر روز جست و جو میکنم.
تقصیر من نیست صبح هایی که حاضر نیستم از خوابی حتی نا خوشایند و دلتنگ برخیزم. آن هایی که به خاطرشان رخوت تن میزدودم دیگر نیستند.
کلام را معجزه ی من قرار داد. پس گناهی ندارم اگر هم کلام ندارم احساس تنهایی میکنم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

یه روز گفتم اعتقاد دارم تک تک آدم ها تو این دنیا به یه دلیلی با هم برخورد میکنن و آشنا میشن.
اینم یه تعبیر دیگه اش از وسط یکی از متن های هومن شریفی:
ما اتفاق هایی هستیم که برای هم افتادیم ....

 
تو حسی که آدم ها به خودشون دارن سهیمی.
بذار خودشون رو دوست داشته باشن.

و برایم نخواند....


چشمانم تار میبینند,  گویا روحم کدر شده باشد.

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

امشب میخواهم کمی زودتر بخوابم
طعنه ای به همه ی بدی های دنیا و سختی های همراهش.
امروز با بیمار واقعی سر و کار داشتم.
حالم خوب است و بد.
شب به خیر دنیا.
همیشه فکر میکردم چرا وقتی میخوان عکس یک بیمار رو نشون بدن به جای شطرنجی کردن کل صورتش فقط سیاه کردن چشم هاش کافیه و به همین بسنده میکنن.
امروز بهم ثابت شد چشمان بیمارهاست که بهت انگیزه میده درمانشون کنی. همین.
موقع درمان به چشم بیمارهاتون نگاه کنید. پزشک بهتری میشید. یا بهتر بگم موقع برخورد با بیمارهاتون اون نوار سیاه رو که همیشه رو چشم هاشون تو درس ها و عکس ها میدیدید بردارید. آدم ها ان و چشم هاشون...
اگر روزی آدم ها تصمیم بگیرند فقط راجع به خودشان صحبت کنند و فقط آنچه مربوط به آن هاست را نگاه کنند و فقط آنچه به درد آن ها میخورد را گوش بدهند همه با چشمانی بسته و گوش های گرفته سکوت میکنند

تو جامعه ای که موانع جلو تمام تصمیم گیری هات رو میگیرن موانع اهدافت رو تعریف میکنن. عبور از موانع میشه  خود هدف به جای وسیله.
چایی دم میکشد. پریسا گوش میدهیم و درس نمیخوانیم.
کمی زندگی بایدم :)
شعرش را دوست میدارم هم.
The difference between human being and an animal is that we have the ability to "speak" and they don't.
So lets keep our difference.
Don't bark or bite if something bothers you. Just talk about it like human beings.
"Silence" is only meaningful when its used as a language, not as a means of ignorance or prevention.
فرق ما و حیوانات این است که ما کلام داریم و آن ها نه.
پس بیایید تفاوتمان را حفظ کنیم.
به هم سنگ پرتاب نکنید و پاچه ی همدیگر را نگیرید. اگر چیزی ناراحتتان میکند راجع به آن صحبت کنید. مثل آدم.
سکوت فقط زمانی که کاربرد کلام را داشته باشد معنی دارد نه آن زمان که نشانه ی بی تفاوتی یا اجتناب است.
زندگی ای که توش نشه انتخاب کرد هر لحظه چی کار میل داری بکنی انتخاب اشتباهیه. حتی به قیمت موفقیت.
بیایید قول بدهیم گاهی در مقابل درد و دل کسی سکوت کنیم. آدم ها همیشه به توصیه احتیاج ندارند. گاه گوشی شنوا کافیست.
آدم ها!
بیایید قول بدهیم فقط به مردم توصیه هایی بکنیم که مطمئنیم به ذهن خودشان نرسیده.

خودآزاری

ندانستن غمهایت اگر شادشان میکند، بگذار ندانند.
نداشته هایت اگر داشته هایشان را پیش چشمانشان پررنگ میکند بگذار فکر کنند دارند و تو نه. به نداشته های تو که اضافه نمیشومد. اما به رضایت آن ها از آن چه که دارند, چرا.
اگر غمت سنگینی میکند وقتی نمیدانند، کس دیگری آن دوردست ها در کنارت هست که میداند.

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

این پست رو خوندم 
بینیم پر شد از بوی بهار نارنج. یکی از خوشبو ترین و خوش مزه ترین هدیه های طبیعت. دلم میخواد برگردم ایران یه خونه برا خودم درست کنم پر از سبزیجات معطر و عرقیجات و گیاه تازه و صفا و صمیمیت. تو قندونم هل بریزم با یه شکلات خوری پولکی با طعم لیمو. تو چایی بهار نارنج تازه دم کنم و کنار کوفته های شامی سر سفره ریحون و لیمو ترش کوچیک. سر سفره یه تنگ دوغ تو پارچ لعابی  با پونه ای که مامان خشک کرده باشه وشربت به دونه با چند تا برگ نعنای تازه. شربت گلاب و قند با چند تا گلبرگ محمدی تازه. مربای گل محمدی درست کنم با نون زیره. رو میز بادوم و کشمش سبز و گردو. دارچین بریزم رو پنکیک و نبات زعفرونی تو چای.
زندگی ای که با instant coffee 3 in one پر شده باشه آدم هاش خود خواهن و لبخند لباشون پشت دریچه ی چشم هاشون خشکیده. دلم برا روزگاری که مردم محکم دست میدادن تنگه. آدم ها دیگه از خودشون حرف نمیزنن که شادی و لطافت روحشون به غارت نره. همه تشنه ان. دیگه هیچکی تو حوض هندونه نمیندازه.  ساندویچی ها دیگه پیاز و جعفری نمیریزن.
صندلی چوبی کنار پنجره با شمعدونی لب طاقچه اش رو تو کارت پستال ها به هم هدیه میدن فقط.
کوش اون روزها که نوبرونه ی گیلاس زرد و قرمز کردن بهونه ای بود که کل فامیل دور هم جمع شن؟
تو هوایی که بوی حسادت میده هرکاری میکنم گلدون هام زنده نمیمونن.

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

فکر میکردم سختی آدم ها رو میشکونه و از نو میسازه.
یه ورژن از آدم ها هستن که سختی که میکشن خودخواه تر میشن :|

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

مردم: خوبی؟
من: بد نیستم
مردم: چرا "بد نیستی" مگه چی شده؟

آنها فکر میکنند خوبم....
یاد ندارم یک بار یک خاطره و شرایط خوب رو تکرار کرده باشم و مثل بار اول خوش گذشته باشه یا حس بار اول تداعی شده باشه.
هههههههههههههههههههههههههیچی مثل قبل نمیمونه.
متنفرم از این.
روزهایی که خودم نبودم را زندگی نکرده ام. آدم هایی که مسئولش بوده اند را هرگز نخواهم بخشید.
آدم هایی که باعث کمرنگ شدن شخصیتم بوده اند را نخواهم بخشید.
 
Any day that I realize I haven't lived my true self, I choke up
I will never forgive people responsible for it

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه


قرار بود دست درمانم بدی
نه درد بی درمان نشانم

فکر میکردم میخوام پزشکی بخونم درد مردم رو دوا کنم
فکر میکردم اگه الان کاری ازم برنمیاد چون هنوز تو اون مسیری که میخوام نیافتاده ام
حالا تو مسیری باشی که فکر میکردی درمان دستت میافته ولی کاری ازت برنیاد خیلی سخته...
دوای درد دل بی درمان...

دوباره باران گرفت
هم من هم از آسمان
قطره قطره ای که به سرشان میبارد به دلم شلاق میزند
امروز ساز میخواستم
آی مردم کسی برایتان دعا میکند
با اینکه شما نان شب و کودک گم شده ی خود میخواهید....
حالم خرابه
مثل هوا
مثل خانه ی مردم
خدایا سلام
 
یه مدت دارم تمرین میکنم تک تک جمله ها و نظرات و حرف هایی که میزنم رو اول بسنجم ببینم گفتنش واجبه؟ اگه نه، نگم. گفتنش با نگفتنش فرق داره؟ اگه نه، نگم.
کیف میده.
تمرین کنید.
مانده غذایی که امشب دور ریختم سهم گرسنه ای در سیل بود....
دوست ندارم داوطلب کاری بشم که بدون من هم انجام میشه. ولی از خودم و اینکه هیچ کار نمیکنم بدم میاد.
یعنی کارد بزنی خونم در نمیادا!!!!
آدم ها! من علاقه ای به دانستن زندگی خصوصی بقیه ندارم. وقتش را نیز هم.
زنگ نزنید مولکول های زندگی آن ها را برای من تعریف کنید.
بگذارید مسئولیت زندگی و انتخاب های هرکس به عهده ی خودش باشد. برای خود سرگرمی دیگری بیابید!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

بعضی ها شوخی میکنن کلا :)))))

باید چال هم داشته باشه لپ هات این وسط با این تیپ و قیافه و جایی که داری ساز میزنی؟

این روزها تو این شهر همش داره بارون میاد و من همش با خودم درگیرم...
خونه و شرایط دانشگاهم طوریه که بهم صدمه نمیزنه ولی خیلی ها تو مناطق دیگه ی شهر گیر کردن. دانشگاه همش داره پیغام میذاره که سازمان ها برا کمک رسانی و صدقات شما آماده ان به فلان مواد و فلان غذا و فلان امکانات نیازمندن.

مرز بین اینکه واقعا کاری ازم بر نمیاد یا بی اعتناام
مرز بین اینکه خوشحالم از اینکه من طوریم نیست یا بی خیال نسبت به حال دیگران

مرز بین خوشحالی از انتخاب محل زندگیم یا ناراحت شدن برا بقیه
مرز این ها خیلی باریکه...
حتی اولویت دادن به هرکدون تو طبقه بندی ذهنیت حساب کتاب داره....
باید تکلیفت رو با خودت معلوم کنی که حالت از خودت به هم نخوره.
این سیل ها و آب ها میان و می رن. ولی لجن های کف وجودتو رو خودشون شناور میکنن و تازه میفهمی اون زیرها چه خبر بوده....

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

عششششششق کردممممممممممم..........

* امیدوار میشوم به دنیایی که کسی مثل من فکر میکند هم در آن حضور دارد.
من تنها نیستم.

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند


وقتی سوزنشان را نخ میکنی


تا برایت دروغ ببافند ...


چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی


و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری






دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان


را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند




۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

دلش رانندگی ترافیک دم غروب خ ولی عصر از تجریش به سمت پارک وی می خواد.
یه همراه خوب.
یه موسیقی ناب
آروم آروم بیایم و پنجره ی لوازم خونه فروشی ها رو نگاه کنیم از دور.
شاید از کنسرت کاخ نیاوران برگردیم شایدم از یه خرید جذاب تجریش...