۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

تو اونی...

یه سری آدم در جهان هستند....
که وقتی از دستت میرنجن و غصه دار میشن ( اول اینکه این آدم ها از دست کسی "ناراحت" نمیشن, غصه دار میشن), به همون اندازه بهت اجازه میدن خوبشون کنی, یا حتی ازت میخوان این کارو بکنی که خوب شن هم خودشون, هم تو دیگه از ناراحت کردنشون درد نکشی.
بابا یک سری آدم در جهان هستن که میییییییییذارن خوبشون کنی. میفهمی؟؟؟
وقتی ناراحتشون کردی دستشون رو باز میکنن بغلشون کنی. میفهمی؟
که خوب شن.
خوب.
میفهمی اگه تا آخر عمرت درد اذیت کردنشون رو بکشی یعنی چی؟ اگه نذارن چی میکشی؟
بعد این آدم ها اگه هنوز تو جهان غصه داشته باشن, خیلی دنیای پستیه.....................

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

تازه من اونیم که یک عمر یاد گرفتم و ادعام شده وظیفه ات کمک کردنه و اصلا برای همین خلق شدی, بعد منِ اینطوری هم حتی وقتی دارم به یه مستحق کمک میکنم با اینکه هیییییییییییچ منتی سرش نیست و اول و آخر وظیفه ی خودم میدونم ولی بلاخره آدم تو این دنیا از طریق مسیری که انتخاب میکنه و کارهایی که میکنه و نمیکنه است که یه تصویر از خودش تو ذهنش داره و هر روز بررسیش میکنه ببینه از اونی که هست راضیه یا نه دیگه! بعد خیلی وقت ها هست که اگه اصلا کار خیرخواهانه ای که میکنی حتی کاملا هم از سر خودخواهی, از جنس رضایتی که از خودت با کارخوب کردن پیدا میکنی و نیازی که به این حس داری, هم که باشه کافیه که عملت با هرنیتی هم که باشه به سود و رفع نیاز دیگری تموم میشه, پس خوبه. ولی کل این هارو گفتم بگم که با تمام این پیش فرض ها هم که باشی دیدی تا یه کار خوب میکنی سسسسسسسسسسسسریع تمام اونهایی که در ازاش میشه اتفاق بیافته و داره می افته و میخوای که بیافته با سرعت تیتراژ آخر فیلم ها لیست میشن جلو چشمت؟ که الان صدقه دادم دفع بلا میشه, الان در ازای صدقه ام میشه این رو از خدا بخوام که فلان، الان چقدر من آدم خوبی بودم که این کار و کردم, الان خدا چقدر ازم راضیه, الان میتونم پس فردا یه چیز شد یه چیز دیگه ازش بخوام, الان چقدر من اون آدمی که بهش کمک کردم رو خوشحال کردم, الان من چقدر آدم خوبی بودم که سعی کردم کمک کنم ولی اتفاقا حواسم هم بود که فکر نکنم خیلی آدم خوبی ام و و و .... 
ولی کلا یه بارم اینطوری نگاش کن ببین چی میشه:
ببین!
لازم داشته
ازت خواست
داشتی 
دادی
تمام.

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

خواب بهشت که میبینم, 
بیدار میشوم,
او از من سروده...

در کلبه خود
در به روی جهان بسته ای
انگشتان تو در کار است
و یک تار
از کلافت نمانده است
من شالیزار را نجات خواهم داد
با فکر شالی
که گونه ام را به گرمایش می مالم
بباف بباف راحیل من
با آخرین تار موی طلایی ات
این پیراهن جادویی را
بهشت را به آدم هدیه خواهم داد
همه زمین را گندم پاشیده ام
بگذار این فصل سرد بگذرد

از "او"

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

هرچه داشته ام خرجت کرده ام,
یوسف من...
بگذار تنها کلاف نخی که از من باقیست نگه دارم
میخواهم شال گردنی ببافم برای سرمایی که کنارت نیستم,
باشم.


از "من"

موسیقی ناب و...
دل خراب و...
حال بی تاب و...
چشم بی آب و...
دوری یار،


آسمان سیاه و ...
لحظه های پر آه و ...
خاطرات نگاه و ...
آرزوی وصال,

درد مردم شهر و ....
بی کسی دهر و ...
دیری دستی پر مَهر و ...
حسرت کار,

تولد مادری نیک و ...
حضوری بی لیک و ...
سفری نزدیک و...
خیالی پرَ...واز...

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

جامعه ای که به محض اینکه خوشی یا یه لحظه فکر میکنی خوشی, به روت میاره.
یا ازت سوال میکنه که مطمئنی خوشی؟ که برگردی سر جای اولت.
اونی که ازت میپرسه هم تقصیر نداره. جامعه اش ازش واسه قهقه زدن دلیل خواسته. چون نداشته, دیگه نمیخنده و خودش یادش نیست. دیگه تبدیل شده به حسود ناخودآگاهی که از دیگری هم جواب سوالی رو میخواد که خودش نداره.
دیدی یه وقت داری قهقه میزنی وسطش چک میکنی ببینی واقعا خوشحالی یا نه؟ همه چی خراب میشه؟
همه چی رو نباید چک کرد شاید. نمیدونم.
همه ی حرف ها برای زدن نیست. 
بعضی ها از جنس نزدنه. 
قبحش میریزه.
کلام خاصیتش اینه. وقتی جاری میشه, رو خودت اول میریزه بعد شاید رو شنونده. گفتن و شنیدنش پر رنگ ترش میکنه.
دیدی یه ماجرای غم انگیز رو سال هاست میدونی ولی هربار که تعریفش میکنی برا خودت آنچنان تازه میشه که عین بار اول اشک میریزی و تپش قلب میگیری؟
دیدی از یه موضوعی یکم ناراحت بودی ولی وقتی شروع میکنی راجع بهش حرف زدن آنچنان حست برت غالب میشه که صد پله ناراحت و عصبانی ترت میکنه و یه آن به خودت میای میبینی داری میجوشی در حالی که انقدر موضوع مهمی نبود برات؟
کلام خاصیتش اینه.
جاری مشیه همه جات. بعد هم میپاشه رو صورت مخاطب و اون رو هم یاد حس هاییش میندازه که شاید داشت باهاش مبارزه میکرد. شاید هم اصلا نمیدونست داره و بدون اون ها خوش بود.
همین که بدونید میدونید همه اتون کافیه.
همه چیز رو نباید گفت.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه