۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

آدم بعضی چیزها تو ذاتش که نباشه هرچقدر هم زور بزنه همیشگی نمیشه
یه بار که یه کاری رو انجام بده ولی جوابی که میخواد نگیره ولش میکنه
غافل از اینکه
بعضی ها با یه بار دیدن یاد میگیرن و
منتظرن بار بعد انجامش بدی و
بهترین ها رو بهت جواب بدن...
همه ی آدم ها "بی دریغ" بودن را تمرین میکنند
بی دریغ بخشیدن را
بی حساب و کتاب بودن را
بی انتها زیستن را
بی پاسخ دادن را...

اما
فقط "مادرها" هستند که تمرین لازم ندارند و
بی پایانند

آدم گاهی فقط مادرش را میخواهد...

مادرها مادر همه ی کودکان زمینند
هرآنچه در جهان زاده شده کودک مادریست
همه مادر میخواهند
تا بی دریغ را تجربه کنند

* به خاطر مادرم...
و هدیه ای بی دریغ که دیشب از مادری گرفتم... برایش مهم نبود چه میدهد... ممکن بود بخشی از زندگی اش باشد...
See More
شاگردم کارشناس ارشد روانشناسی است. قرار است بلد باشد مردم را چگونه با "خودشان" و "اطرافشان" دوست کند.
مدام با کم سن و سال تر های کلاس سر مسائل پیش پا افتاده جدل میکند.
میگویم: "ف" انقدر با بچه ها بد برخورد نکن.
میگوید: آخر شما نمیدانید که چه کار میکنند و مرا اذیت میکنند.
میگویم: بهشان یاد بده چگونه برخورد کنند. آن ها نوجوانند و این گونه رفتار اقتضای سنشان است....
میگوید: من خودم انقدر مشغله ی فکری دارم که دیگر نمیرسم به این ها یاد بدهم...

مشغله ی فکری اش حتما کمک به کسانی است که در جای دیگر احتیاج به او دارند و میخواهد به آن ها که در قالب بیمار و با اسم خاص مراجعه کننده پیش او میایند کمک کند.

روانشناس ها فکر میکنند فقط باید کسی را کمک کنند که از قبل از منشی آن ها وقت گرفته است و سر ساعت مقرر خیلی شسته رفته میاید به دفتر کارشان و آن ها از پشت میزشان وی را نصیحت میکنند و به او برای اشک هایش دستمال کاغذی تعارف میکنند و وقت ملاقاتش هم که تمام شد ساعت به صدا در میاید و نفر بعدی قبلی را بیرون میکند.

اگر با دندانپزشک ها در مهمانی مشورت کنی آدرس مطبشان را میدهند و میگویند انشاالله در مطب هر کمکی از دستم بر بیاید در خدمتم.

پزشکان مهر نظام پزشکی خود را در کیف مهمانی به همراه ندارند مبادا کسی مزاحم بزمشان شود.

نیازمندان جلوی چشممان را به راحتی نادیده میگیرم و به سرعت از کنارشان عبور میکنیم که مبادا وقتمان را تلف کنند تا فرصت را از دست ندهیم مقاله ای بنویسیم و با خلق علم نیازمندان دنیا را کمک کنیم!

عالمانِ هر رشته, تخصص خود را مثل دفتر و دستکشان پشت میز کارشان جا میگذارند و هر شب به خانه میروند.
آدم ها در اماکن مختلف برای هم تعریف متفاوتی دارند.
آدم های در کوچه و خیابان همان ها نیستند که در مطب و بیمارستان و دفتر و کلاس احتیاج به کمک داشتند...

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

طاقت

فرق من و تو این است
من نمیتوانم
تو میتوانی
به همین سادگی...

"از تو آموختم"



مرز کجاست؟
فاصله ی میان داشتن و نداشتن
شدن و نشدن...
بودن و نبودن
خواستن و نخواستن
کردن و نکردن
گفتن و نگفتن
فاصله ها کوتاهند و باریک
مرزها گاه پنهانند
گاه ناگهان

 
باید به خویشتن وفادار بود
باید به حس ها وفادار بود
باید مراقبت کرد
ازخودی که بودی
خودی که شدی
اما
دیگر نخواستن
دیگر نتوانستن
مراقبت از خویش و بها دادن به آنچه حال میخواهی نیست
نخواستن
نتوانستن
بی وفایی به آنچه میخواستی است

 
باید مسیر بود
باید فاصله ی طولانی بود
مرزها جدایی میزنند...

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

...والذین یدعون من دونه لا یستجیبون لهم به شی...
 
کسانی که جز او را میخوانند هیچ حاجتی را از خلق برنیاورند...
 
*رعد. 14

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

بعضی انسانها "حضور" دارند- وقتی که به جمع وارد می شوند، فضای جمع را تغییر می دهند، انگار که یکباره آهنربای حضورشان براده های ذهن و روان حاضران را مجذوب می کند و شکل و سامان ویژه می بخشد.
به نظرم مهمترین ویژگی "حضور" این است که فرد صاحب حضور می تواند موقف وجودی خود را که گوهرش ساختار عاطفی اوست، به حاضران منتقل کند. فرد صاحب حضور ساختار عاطفی پیچیده، غنی، و سامان مندی دارد، و تا درمی رسد عواطف اش ا...ز او می تابد و به روان حاضران می تراود، و حاضران، هریک به فراخور، روایتی از آن ساختار عاطفی را در روان خود بازسازی و بازآزمایی می کند. فرد صاحب حضور "برمی انگیزد"، یعنی خفته گنگی را در ما بیدار و گویا می کند. موقعیتی برای ما می آفریند تا جهان را از پشت پنجره او (ولو لحظه ای) ببینیم. این جابجایی در منظر وجود است که افقهای تازه بر ما می گشاید، جهان ما را فراخ می کند، و برای مان فضای تنفس می آفریند. در پرتو وضوحی که از روح صاحب حضور بر ما می تابد، سایه های درون مان یکباره می گریزد، و آن گنگ عاصی که در کنج درون مان بی تابی می کرد، یکباره می خندد. تجربه "حضور" تجربه "اشراق" است- در آمدن از تاریکی است. تجربه "حضور" تجربه "بیداری" است- برآمدن از خفتگی است. تجربه "حضور" تجربه "گویا" شدن است- رها شدن از گنگی است.
اما "حضور" با "بدن" در هم تنیده است. فرد صاحب حضور در طنین گرم صدایش، در حلقه اشکی که در چشمانش موج می زند، در خطوط موّاج سیمایش، در بی تابی دستان پرشورش، و در پیچ و تاب اندامش که گویی هر دم بر پای روح گریزپای اش بند می نهد- در موقعیت فیزیکی جسم اش- امر مجرّد را متجسد می کند.
ما دشوار بتوانیم جز از راه تن حضور را درک کنیم. و شاید این ویژگی در بدوی ترین تجربه های دوران نوزادی ما ریشه دارد که عاطفه را در خطوط چهره مادرمان و گرمای آغوش اش آموختیم. دیدن چهره، شنیدن صدا، بسودن پوست، بوییدن تن، بنیادی ترین راههایی است که ما را به جهان درون دیگری می رساند. این تجربه ای است که ما از دوران نوزادی و در رابطه با مادرمان آموخته و اندوخته ایم.
برای همین است که حضور پنهان در یک متن را فقط یک انسان است که می تواند صورت ببخشد و از خفا درآورد. خواندن شعر حافظ از دیوان او یک چیز است، شنیدن آن در آواز شجریان چیز دیگری است. این صدای انسانی است که آن متن را به حضور بدل می کند. و آیا این از جمله دلایلی نیست که مؤمنان را به قرائت قرآن خوانده اند؟ آیا قرائت متن مقدّس به صدای خوش چشیدن تجربه حضور پنهان در آن متن نیست؟ تراژدی زیست معنوی در جهان اسلام تبدیل حضور به متن بود. و چالش امروز ما تبدیل متن است به حضور.

آرش نراقی

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

حواست به زمان که باشد
کوتاه تر رنج میدهی
و طولانی تر هم رنج میکشی
چون "ثانیه" های رنج کشیدن و رنج دادن به حساب میایند.

شاید هم
حواست به زمان که نباشد
هر "لحظه" به وسعت ازل و ابد رنج میکشی
در بستری برای زمان. نه خودِ زمان. وسیع تر از زمان.
حس را باید تازه نگه داشت.
حس خوب را جان داد
و حس بد را تازه تازه از بین برد
غبار زمان بر هیچ چیز با ارزش نیست
ارزشِ گذرِ زمان اما, عمق میدهد
شاید حتی به درد.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه


از قدیم گفتن آدم هرچی رو نداره دلش میخواد و فکر میکنه خیلی چیز مهم و بزرگیه. آدم ها هرچی نیستن رو ارزشمند میدونن و در آرزوشن و برای رسیدن بهش یا شدنش یا داشتنش یا نزدیک شدن بهش تلاش میکنن.
ولی گاه آنچه داری, همون ارزشه. گاه آدم باید جذب داشته ها و مشترکات بشه یا تحسین و تقدیرشون کنه.
گاه باید اونی که هستی و تجربه کردی و میدونی چیه و آوازِ دهلِ از دور شنیده نیست رو ارزش نهاد یا به دنبالش گشت. هم در خود هم در دیگری. همیشه اونی که نیستی و دوست داری باشی بهتره نیست. بعضی وقت ها باید اونی که هستی رو باشی و دنبالش هم بگردی.
آدم ها تو روابط اجتماعی فکر میکنن هرکی دانشش از اون ها بالاتره, هرکی تحصیلاتش بیشتره, هرکی تجربیات بیشتری داری از اون ها سر تره. یا میخوان جای اون باشن یا باهاش باشن یا افتخار معاشرت و رفاقت باهاش رو داشته باشن.
در روابط خصوصی هم همیشه دنبال یکی میگردن اونی که ندارن رو بهشون بده و اون ها رو "کامل" کنه و بهشون آنچه بلد نیستن و یاد بده و و و... ولی گاهی آدم باید دنبال یکی مثل خودش بگرده و جذب مثل خودش بشه. آدم گاهی لازم داره یکی فقط "آینه گیش" رو بکنه. لازم نیست از تو بالاتر و بهتر باشه. همین که خودت رو به خودت "خوب و درست" نشون بده بسه. هم بدی هات رو میتونی بهتر ببینی و عوض کنی. هم خوبی هات رو بهت نشون بده که از آنچه هستی لذت ببری. از خوب بودن و از دوست داشته شدن خوبی هات.
یکی مثل خودت بهترین آموزگارت برا بهتر شدن و بهترین انرژی برای اعتماد به نفسته. نه لازمه یکی بالاتر باشه که یادت بده بدی هات یادت بره. نه لازمه ازت پایین تر باشه که با به به و چه چه و مقایسه و بالاتر بردن تو بهت اعتماد به نفس بده.
آدم تو زندگی سکوی پرتاب لازم نداره.
"آینه" و "نور" لازم داره.
درونت و راهت که روشن بشه, خوب راه میری...

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

همه ی آدم های جهان "پایش که بیافتد" خارق عادت عمل میکنند و فراتر از خود میروند.
زندگی همین روزمره است. نه اتفاق های خاص.
مهم این است که در روزمره چگونه عمل میکنیم و چقدر فراتر از مرزهای خود و دیگری قدم برمیداریم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

"زنده" گی ...

زنده...

"زنده" که باشی "زنده" گی میکنی...
جواب میدهی
عکس العمل نشان میدهی
مثل گلی که از تو آب و از خورشید نور میگیرد و در جواب"ت" و "برایت" رشد میکند. بزرگ میشود...
زنده که باشی خراب میشوی
درد میکشی
بزرگ میشوی
لبخند میزنی
اشک میریزی
ذوق میکنی
قلب زنده است. جواب که میخواهد بدهد تند می تپد.
دل میلزد... گاه از درد, گاه از عشق...
کودکی که به زبان درازی ات لبخند میزند... کودکی که تقلیدت میکند... کودک هنوز زنده است.
این دنیا گاه آدم را میکشد...
موها سفید میشوند. موها زنده اند. آن ها به سختی, پاسخ میدهند...
یکی از دندان هایم سیاه شده. به دندان پزشک رفتم. گفت سوراخ شده...
یادم افتاد همان دندانی است که حالت و شکلش همیشه باعث میشد شیرینیجات بر رویش گیر کنند و بمانند...
دندان "زنده" بود.
عکس العمل نشان داد.
خراب شد و حرفش را زد...
بدن زنده است.
آن را مصرف نکنیم
با او مثل "زنده" ها برخورد کنیم.
آدم های "زنده" دردشان میاید.
مثل آن هایی که دردشان میاید برخورد کنیم
دل کبود میشود...
نرم باشیم
با تن...
با روح...
شاید باید طبیب شفا بخشِ هم بود, تا واکسن تب زای مقاوم کننده...

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

دیدی لازم داری ولی تحملش سخته؟
دیدی راسته ولی قبولش سخته؟
دیدی باید ولی انجامش سخته؟...
امروز راننده ی تاکسی از غصه تعریف میکرد که پسر خاله اش دیشب به او شیشه تعارف کرده و اصرار کرده که یک شب هزار شب نمیشود و میگفت که هرکسی که معتاد شود اول کسی که بارخواست میشود و مردم پشت سرش حرف میزنند پدر و مادرش است. میگفت من اگر دیشب خودم بلد نبودم مبارزه کنم و از این موضوع اجتناب کنم هیچ ربطی به پدر و مادرم نداشت. مادر بیچاره ام من رو فرستاده پیش پسر خاله ام. چه کسی معتمد تر از او...

میگن آدم تا 7 سالگی کل شخصیتش شکل میگیره و بسته میشه.
خیلی از ماها تو یه مقطعی از زندگی یا مقاطع سنی از خانواده امون میکَنیم و دوری میکُنیم و خیال میکنیم همین تفاوت با اون ها یا سعی بر به تعبیر خودمون "فراتر" رفتن از آنچه میتوانستیم در آن خانواده ها بشیم, باعث شده به جاهایی که دلمون میخواسته یا اونی که الان هستیم برسیم و بهش افتخار میکنیم. به نظرم آنچه از خانواده گرفتیم خاصیتش مال زمانیه که یادمون نمیاد و همین در ما نهادینه اش میکنه. زود بودنش باعث فراموشی و همین فراموشی باعث انکارش میشه. زود بودنش. صاف و صادق بودنش. اینکه از قنداق شروع میشه. از یک بو. از یک روسری. از یک نگاه. از یک لبخند. از یک چشم غره. از یک جایزه... اینکه انقدر زوده که هنوز دست نخورده است و تصمیم گیری شده نیست... کلاس درس همیشه دفتر و کتاب نمیخواد. میز و صندلی و نویسنده ی بزرگ نمیخواد. آنچه که خیلی جاها پایه ی شخصیتمون رو بسته و بهمون جسارت فاصله گیری از حتی "خودش" رو داده, از سر سفره هایی و قصه های وقت خوابی و حتی کتک هایی که خردیم یاد گرفتیم و یادمون نمیاد...

ریشه ی انسان از "نَسَیَ" هست...

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

از اون موقع که یادم میاد برام دلیل اینکه یکی بهم نزدیک میشه یا دوستم داره یا تحسینم میکنه مهم بود. صرف اینکه آدم جذابی باشم یا تحسین برانگیز خوشحالم نمیکرد و بهم اعتماد به نفس نمیداد. دلایلش مهم بودن و هستن. اگه برای چیزی که برای خودم ارزش یا خیلی مهم نیست مورد تحسین واقع میشدم, حتی اگه چیز مثبتی بود, خوشحالم نمیکرد یا از اون آدم ها دوری میکردم.
این روز ها از این ور و اونور و همه ور همه اش خبرهای دزدی و خفت گیری و تجاوز و آزار و اذیت و نا امنی میشنوم و اینکه مردم دنبال راه چاره ان و دست به هر راهی میزنن که امنیت خودشون و خانواده هاشون رو بالا ببرن. به قیمت حتی بیرون نرفتن از خونه!
پدر و مادر ها و همسر ها نگران تر از همیشه....
نمیدونم اون موقع که والدین از بچه هاشون میخوان قبل از تاریکی خونه باشن یا اون موقع که همسری نمیذاره خانمش از خونه پاش رو بذاره بیرون به خاطر اینکه خطری تحدیدش نکنه چقدر نگران اینن که مورد آزار و اذیت ارازل و اوباش و تجاوز جنسی و جسمی و روحی قرار نگیره و چقدر نگران اینن که کسی ازش خفت گیری نکنه و کیف و پول و وسایل گرون قیمتش رو ندزه یا چقدر نگران اینن که تو رانندگی حادثه براش پیش بیاد و و و.
همه جوره نگرانی رو میفهمم و بهشون حق میدم. همه جوره.
 ولی اینکه تابوهای اجتماعی ما باعث بشن پدر و مادرت یا شریک زندگیت بیشتر نگران ننگی باشه که با مورد تجاوز قرار گرفتن تو به خودشون و بچه اشون چسبیده میشه یا تو بهترین حالت بیشتر نگران ضربه ی روجی و روانی ای که میخواد به بچه اشون یا خودشون یا همسرشون در اثر این حادثه وارد بشه باشن در مقایسه با اینکه تصادف کنی و جونت رو از دست بدی, ازت دزدی کنن و آزارت بدن یا یه بلایی از این جنس سرت بیاد برام آزار دهنده است.
منم تو این جامعه مخصوصا به عنوان یه دختر یه عمر با این دغدغه ها چه در خودم چه از سوی اطرافیانم بزرگ شدم و حتی تفاوتش رو میدونم...
ولی اون روز که پدر و مادرم بهم نشون دادن نگران تنهایی و دلتنگی منن نه اینکه دزد بزنه به خونه ام, اون روز که بهم نشون دادن نگران مریضی و تصادف و حادثه هایی که ممکنه برام پیش بیاد و اذیتم کنه هستن نهه بلاهایی که ممکنه سرم بیارن... اون روز فهمیدم که "من" و تنها "خودِ من" براشون مهم ام, نه آنچه جامعه بهشون یاد داده. حتی اگه نگران همه جوره اش بودن به من خوب نشونش دادن. وقتی اون ها مراقب روح من هستن خودم مراقب نه تنها روح و جسم خودم بلکه اعتماد اونها خواهم بود.
روزی که دوستی بهم گفت فلان لباس رو نپوش چون بهت نمیاد, نه چون من دوست ندارم یا چون جامعه نمیپذیره, اون روز نظر خودم رو به من هدیه کرد... من هم آنچه او میخواست رو بهش هدیه کردم... تقابلی از جنس دوست داشتن و اهمیت واقعی نه تقابلی اکتسابی!

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

در کتابی* راجع به آدم های (نمیگم بیمارهای) چند شخصیتی میخواندم و اینکه چطور شیفت شخصیتی آن ها با خود علاوه بر تغییرات روانی ویژگی های فیزیولوژیک متفاوتی به همراه می آورد. آن ها ممکن است در یک شخصیت خود دچار بیماری خاصی باشند و در شخصیت دیگر خود سالم. حتی ممکن است در یک شخصیت چپ دست و در شخصیتی دیگر راست دست باشند...
از "او" پرسیدم اگر چند شخصیتی بودی خودت رو درمان میکردی؟
گفت نه! که البته جواب خودم هم همینه...
گفت همه ی ما به نوعی چند شخصیتی هستیم حالا با غلظت های متفاوت و تو موقعیت های مختلف از خود همیشگیمون فاصله میگیریم.
راست میگه.
سوار تاکسی شدم. پیرمرد محترمی به نظر میرسید. چند دقیقه نگذشته بود که یه تماس تلفنی با یه خانمی گرفت که از لحن صحبت کردنش و ناز و نوازشش به نظر میرسید با دخترش که عاشقانه دوستش داره و قربون صدقه اش میره حرف میزنه.
محبتش تو ذهنم ادم محترم تریش کرد.
چند لحظه بعد میخواست تغییر مسیر بده که ماشین بغلیش که مرد میانسالی بود نذاشت و یه تیکه بهش انداخت...
چنان دعوایی سر گرفت. چنان الفاظی رد و بدل شد. چنان حرکاتی صورت گرفت که تو عمرم ندیده بودم! انقدر که بودن هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و وسط ترافیک اتوبان پیاده شدم...
راست میگه
آدم ها حالت عادی بدون اینکه بیمار تلقی بشن هم چند شخصیتی اند.
ولی به نظرم فاصله و تفاوت میان شخصیت هایی که از خودت نشون میدی خیلی مهمه.
فاصله اشون زیاد شده و سرعت transition به شخصیت جدید در حد میلی ثانیه!
اینجور آدم ها ترسناکن واسم.
راسشون کدمومه؟
به نظرم عادی رفتار کردن در شرایط عادی و ایده آل اصلا نشانه ی سلامت روان نیست.




 * جهان هولوگرافیک
نویسنده: مایکل تالبوت
ترجمه: داریوش مهرجویی

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

از نظر من نشان فرهیخته گی:
نه تعداد کتاب های فلسفی ایست که خواندی,
نه تئوری های روانشناسی که میدانی,
نه تعداد کنسرت هایی که رفتی و سازهایی که میزنی,
نه اطلاعات سیاسی,...
نه گروه های اجتماعی و خیره ای که در آن ها عضو هستی
نه دوستان فرهیخته ای که با آن ها معاشرت داری
نه کشورهای خارجی ای رفتی
نه زبان هایی که بلدی
نه تیپ و قیافه و وضع مالی و محل زندگی
و نه هیچ چیز دیگر است


 تا زمانی که یاد نگرفته ایم
سر صف نانوانی با هم دعوا نکنیم
برای گرفتن تاکسی بعد از نفری که قبل از ما ایستاده بایستیم
حقانیت حرفمان را با میزان بلندی صدایمان ثابت نکنیم
آشغال روی زمین نریزیم

طرح لاک روی ناخنمان به ما توهم فرهیختگی میدهد.

مثل تکنولوژی که قبل فرهنگش میاید. آدم ها فکر میکنند اگر ماشین مدل بالا سوار میشوند رانندگیشان هم خوب است.
تو جامعه ای که آدم ها از همه چی ناراضی و خسته ان کج خلقی و اخم و تخم و لحن نا آرام و دعوا مرافع و و و جزو روزمره ی آدم ها میشه و آدم ها در حالت عادی اگه قرار باشه سطح اضطراب روزانه اشون صفر باشه, به مرور مرز حداقلش از صفر براشون بالاتر میره و همیشه از یه سطحی بالاتره.
اضطراب جزوی از کیفیت زندگیت میشه.
اضطراب از اینکه گشت ارشاد بهت گیر بده. اضطراب از اینکه ترافیک باشه به موقع نرسی. اضطراب از اینکه ...پولی که به راننده تاکسی دادی با نرخ دلخواه اون نخونه و جلوی بقیه ی مسافرها بهت غر بزنه. اضطراب از اینکه فلان کارت با اعتقادات و نظرات دیگرانی که یاد نگرفتن تو زندگی خصوصیت دخالت نکنن هم خونی داره یا نه. اضطراب از اینکه مبادا تو پروسه ی کار اداری با افراد واسطه طوری صحبت کنی که به مزاجشون خوش نیاد و کارت لنگ بمونه. اضطراب...

وقتی در طول روز برای کوچکترین درخواست ها, برای حرف زدن با آدم ها, برای معاشرت و کارهای روزمره ات مجبور باشی انرژی بیش از حد نیاز بذاری و همه جوره خودت رو فیلتر کنی چون آدم ها آستانه ی تحملشون اومده پایین و در شرایط عادی ناراحت و دلخور و بی حصوله و متوقع و خسته به نظر میرسن همیشه در اضطرابی. اضطراب مینیمومی که تبدیل میشه به حالت همیشه گیت و صفرت از اونجا شروع میشه. صفری که به از کوره در رفتن خیلی نزدیک تره. صفری که مهربونیت رو میپوشونه و خود واقعیت دیده نمیشه. چون اضطراب ازت یه جنگجوی نا آرام میسازه...

دیدی بعضی وقتها یکی میخوره بهت یهو بیش از حد میپری و میترسی؟ این واسه اینه که بدنت تو این جور جوامع کلا در حالت آماده باشه و انگار میزان اضطراب و عکس العمل و هشیاریش از حد عادی بالاتره. دیدی ضربان قلبت کلا بالاست بعضی روزها؟ این به مرور تبدیل میشه به همیشه ات.

چند روز پیش توی ساندویچی آقایی که سفارش غذا میگرفت باهام کج خلقی کرد و سرم غر زد فقط به خاطر اینکه اشتباها اسم غذایی که میخواستم سفارش بدم رو جا به جا گفته بودم و یک بار دیگه میجبور شد واسم فاکتور بزنه. همین...
تو جامعه ای که اجازه ی کوچکترین خطا رو نداشته باشی و هر آن نگران ناراحت کردن و نارضایتی آدم هایی که آستانه ی تحملشون اومده پایین باشی به مرور تحلیل میری...

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

حق گرفتنی نیست, دادنیه!
اونی که "مال" خودته رو ازت میگیرن و مشغولیت زندگیت یه عمر میشه تلاش و جون کندن واسه به دست آوردنش و ذوق زندگیت میشه لذتِ داشتنش اون موقع که تلاشت به سمر میشینه.
"مال" خودت رو بهت "جایزه" میدن...
همیشه وقتی واسه حقت میجنگی و به دستش میاری لذت بخش نیست. به یه جایی میرسی یه روز میبینی اذیت میشی از اینکه حتی واسه به دست آوردنش خوشحال میشی. چیزی که باید از اول میداشتی رو دوست نداری واسش بجنگی. دوست داری باشه و انرژیت صرف کسب نداشته های عادلانه بشه.
بعضی وقت ها دیگه خوشحالی واسه حق هاییم که تلاش کردم و به دستشون آوردم اذیتم میکنه. اذیتم میکنه که خوشحال میشم وقتی به دستشون میارم.چون از اول باید مال من میبودن. تعریف "حق" همینه. دیدی با یکی قهری ولی یه چیز خنده دار میگه حرصت در میاد که داره خنده ات میگیره از دستش وقتی ازش نا راضی ای؟ خوشحالی ناخودآگاهم وقتی چیزی رو که از اول باید مال من میبوده و حقم میبوده بدست میارم اذیتم میکنه...
جامعه ای که "دچار"ت میکنه, بعد قضاوت.
دیدی وقتی پول داری اما یه چیز رو انتخاب میکنی نخری خیلی حس خوبی داری و همین که میتونستی بخریش برات بس بوده تا وقتی که پول نداشتی و نخریدیش؟
یک سری کار و توانایی شخصیتی و افکاری که باید عملی بشن تو زندگی آدم هست که یه عمر به امید اینکه همین که توانایی انجامش رو داره و از خودش مطمئنه که پاش بیافته میتونه انجام بده, انجام نمیده و اعتماد به نفسش رو با خودش میکشه این ور اون ور.
اون کارها هیج وقت انجام نمیشن تا زمانی که انجامشون بدی و ببینی چند مرده حلاجی.
توانایی انجام خیلی هاش رو ممکنه نداشته باشی.
از طرفی هم یه عمر با یه سری تصورات بزرگ میشی که میگه "پاش بیافته" انجام میدم و واقعا هم میدی. ولی بعضی جاها ارزش کار به اونیه که تا واجب نشده انجام بدی...



پ.ن" خودم رو میگم.


۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

دیدی بعضی کلمه ها رو انگلیسیش رو راحت تر استفاده میکنی و کمتر خجالت میکشی تا فارسیش؟ به قول یکی از دوستام که خوب میگفت: وقتی به یه زبون دیگه میگیش انگار غیرمستقیم بهش اشاره میکنی و از بار و غلظتش کم میکنه.
کلمات یه معنی دارن و یه بار معنایی. به نظرم اکثرا به بارش که توجه نمیکنیم هیچ, معانی و کاربردشونم این روزها داره کم رنگ میشه و درست انتخاب نمیشن. این روزها آدم ها همین که منظورشون رو برسونن براشون بسه, فارغ از اینکه از چه طریقی.
حرفی رو میزنیم که معنی ای که در اولین لحظه ازش برداشت میشه منظورمون نیست. اگر برداشت دیگه ای ازش شد تازه منظورمون رو توضیح بیشتر میدیم. به خودم قول دادم هر حرفی رو که میزنم مطمئن شم انقدر روش فکر کردم که بهتر و واضح تر از اون بلد نباشم بگمش. خوب حرف زدن به شنونده ات یاد میده برداشتی غیر از آنچه منظور تو هست از حرفت نکنه و تعابیر ذهنیش رو هم از حرفت محدود میکنی. خوب حرف زدن به شنونده اعتماد درست برداشت کردن میده.
دیدی ناخودآگاه حرف آدم ها رو قبول نمیکنیم؟ چون عادت کردیم ببینیم آدم ها اونی رو میگن که منظورشون نیست یا خوب و درست منظورشون رو نمیرسونن. اینکه راست یا دروغ میگن یه بحث دیگه است. حرف سر اون موقعیه که یه خوبی ازت داره میگه ولی  وقتی میشنویش خوشحالت نمیکنه چون عادت کردیم و میدونیم تملق میشنویم, یعنی حتی اگه  اون آدم خوبی ای از تو حس کرده و داره میگه بیشتر از میزانی که هست میگه و خوشحالت نمیکنه. یا دیدی یکی از دستت ناراحت میشه و خطات  رو عنوان میکنه ولی به اندازه ای که باید, پشیمون نمیشی یا به حرفش فکر نمیکنی چون عادت کردی آدم ها تو عصبانیت حرف هایی رو بزنن که بعد از عصبانیت خودشون ازش پشیمون بشن و بگن منظورمون اون نبود. همین باعث میشه ما عادت کنیم اتومات خودمون چنین تعابیری از حرف همدیگه بکنیم قبل از اینکه خودشون بگن. عادت کردیم جدی نگیریم حرف هم دیگه رو چون هیچ وقت درست گفته نشده و درست برداشت نکردیم. بد حرف زدن و انتخاب نادرست واژه ها هم خودت رو زیر سوال میبره هم به مخاطبت راجع به تو آموزش غلط میده.
"بار" کلمه ها اونیه که از شنیدن یه کلمه و جمله ی ساده رو دلت سنگینی میکنه و گاهی حتی وقتی ازت معذرت خواهی میشه و از ته قلب میبخشی هنوز دلت درد داره. بار کلمه ها با معنیشون فرق داره. جفتش مهمن و جدا برای انتخابشون باید فکر کرد. باید فقط اونی رو گفت که منظورمونه. یا به تعبیر انگلیسیش Say only what you mean. حتی در تعریف و تمجید و احترام و قربون صدقه رفتن و همه چی.  به سادگیه اینکه وقتی در تشکر و تعارفات روزمره به یکی میگی "قربان شما" یعنی واقعا حاضری قربانش بری و جونت رو واسش فدا کنی؟ بار, فرقِ بین وقتیه که به یه بچه ی کوچیک یا یه آدم بزرگ بگی تو آدم "تنبلی" هستی. "تنبل" واسه یه بچه ی کوچیک جدای از معنی کاربردیش, "درد" داره. از روزی که اون رو یشنوه خودش بارها و بارها تو جاهای مختلف با اون کلمه خودش رو تنبیه میکنه و تمام جاهایی که خسته است و نمیخواد فعالیت کنه و یا سر تمام نمره هاییش که از حد انتظار خودش کمتر گرفته و همه و همه با این واژه خودش رو سرزنش خواهد کرد ولی همین کلمه شاید برای یه آدم بزرگ یه شوخی تلقی بشه و حتی اگه جدی گرفته باشدش بارها و بارها تو کارهایی که میتونه بکنه شاید قدرت این رو داشته باشه که خلافش رو به خودش ثابت کنه و از لحاظ روانی از زیر بارش خودش رو بکشه بیرون...

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

تا یه مدت طولانی فکر میکردم اینکه اشتباه و خطاهام رو میپذیرم و بهشون اعتراف میکنم از فرهیختگیه شخصیتیمه و بهش میبالیدم, ولی از یه جایی به بعد که دیدم کارهایی که یه زمانی پذیرفتم اشتباهن و به خطا بودنشون اعتقاد دارم رو بعضا دوباره تکرار میکنم خیلی بهم برخورد. کم پیش میاد چیزی واقعا قانعم کرده باشه ولی دوباره باهاش مخالفت کنم یا تکرارش کنم و همین واسم غافلگیر کننده و سنگین بود. آدم کاری که میدونه و پذیرفته خطاست وقتی دوباره انجام میده بیشتر دردش میاد, عادت انجام اون کار حدف نشده, ولی وجدان درد بهش اضافه شده.  ولی یه جا تو خودم کشف کردم اتفاقا بعضی جاها اینکه پذیرفتم کارم "خطا" بوده, خودش واسم یه مکانیسم دفاعی بوده و از وجدان درد خودم داشتم ناخودآگاه کم میکردم. وقتی یه کار اسمش بشه "خطا" اتومات یه باری رو از مسئولیت تو کم میکنه و میشه ناغافل, یا از سر نادانی, یا ناآگاهی, یا درست فکر نکردن, یا در اون لحظه همین قدر بلد بودن و و و..., ولی خطایی که بارش رو به دوش بکشی و سریع نپذیری "خطا" به اون معنایی که گفتم بوده و تقصیرش رو به گردن بگیری و اجازه بدی وجدانت کار خودش رو بکنه همچین جاش میمونه که دیگه عمرا تکرار بشه یا حداقل زودتر عادتش از سرت میافته. 
من آدمیم که هیچکی نمیتونه مث خودم بازخواست و تنبیه ام بکنه. وقتی خودم از یه کار خودم ناراحت شم انقدر دردم میاد و خودم رو بازخواست میکنم که جونم گرفته میشه و انگار همین موضوع باعث شده بوده گاهی از زیر بار خطام رفتن اجتناب کنم ولی اتفاقا از طریق پذیرشش اما انقدر سریع قبل از اینکه اونجور که میدونم وجدانم بلده بازخواستم کنه و پوستم رو بکنه . 

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

 معاشرت آدم های هیجان انگیز با هم  باعث میشه ماحصل سفرت به جای پارک و سینما و کافی شاب و مهمونی بازی های کسل کننده  بشه مزار احمد شاملو و طبیعت زیبای مقبره ی دکتر الهی و آرامش کوچه های دربند و آرامگاه ظهیرالدوله و آب انار و طالبی بستنی (نه هویج بستنی) و گلخونه ی پارک آب و آتش و بازارچه ی قدیمی تجریش و کلی پیک نیک و پیاده روی. 

سلام :)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

اصولا سعی کنید ادامه ی شوخی کسی با کس دیگه رو نگیرید و روش کامنت ندین. آدم وقتی یه شوخی کرده اولا که نسبتش رو با طرف سنجیده و رو حساب جنس رابطه اشون میزان شوخیشو اعمال کرده. بعد که دیگری در ادامه ی شوخی تو با اون یه چیز اضافه میکنه گاهی چیزی از حرف تو برداشت میشه که اصلا منظورت نبوده. هم طرفی که باهاش شوخی کردی خجالت میکشه از چیزی که تو اصلا منظورت نبوده هم تو دردت میاد از اینکه حرفی زدی که میشده چنین معنایی بده در حالی که اصلا قصدت نبوده.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

دیروز رفتم مطب یه دکتر قدیمی...
با همون فضای موجودات تو الکل و گل های مصنوعی تو سالن انتظار. سالن بزرگ. اتاق معاینه جدا از اتاق مشاوره. پرونده های کاغذی. از اون عکس ها که یه بچه با لباس پرستار دستش رو به علامت سکوت گرفته جلو بینیش. منشی ای که سال ها اونجا بوده و با پزشک پیر شده. اونی که میدونی کار خاصی به ظاهر نمیکنه و حقوقش نیست که اونجا نگهش داشته. دکتر همونقدر به او خو گرفته که او به کار ساده اش...
منشی با بیمارها راجع به مریضی هاشون حرف میزنه و رو تشخیص دکتر نظر میده. این همه سال سابقه بهش دکتری یاد داده و همین که میگرده واسه پیرزن گروه خونیش رو تو برگه ی آزمایش پیدا میکنه به خودش ژست اطلاعات پزشکی میگیره و مراجعه کننده ها به نظراتش دلگرمن...

منشی از پیرزن حالش رو میپرسه و میگه هنوز خوب نشدی؟!
...
منشی بیماری پیرزن رو یادش بود...

قدیم آدم حالش که خوش نبود میتونست بره پیش دکترش, نه فقط وقتی مریض بود...
و تا وقتی هم که منتظره نوبتش بشه با منشیش درد و دل کنه...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

My self image...

Today I heard a mom punishing her little girl over something unimportant by telling her that she was not a good girl. 
Don't tell her "You are not a good girl"!
Tell her " What you did is not good".
Some times walking in the street you just have to go to some people, pat on their back and tell them: It's gonna be ok...
For no reason. People need it these days.
پدر و مادرم هرگز دعوا نکرده‌اند، آن‌جور که صداشان بالا برود حتی. همین است که هیچ‌وقت به صدای شکستن شیشه‌ها، و به شکستن شیشه‌ها عادت نمی‌کنم. و هرگز یاد نگرفته‌ام که چه‌طور باید شیشه‌خُرده‌ها را جمع کرد، و چه‌طور باید فردای روز واقعه، شکسته‌ها را بند زد، و تعریف شکسته‌ی تازه‌‌ی اشیا را پذیرفت، انگار همین‌طور شکسته بوده‌اند از ازل.
و آدمی با این تربیت، مرتاض نیست که روی خُرده‌شیشه‌ها راه برود، و عادت کند؛ درد می‌کشد، بغض می‌کند.
هیچ‌چی.

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

سلام.
بلیط گرفتم

کی میای؟!!!!

دوشنبه

مامان ذوق میکند
بابا بغض میکند و سرش را پایین میاندازد...

به همین راحتی میشود خوشحالشان کرد.
چرا من دلیل دردم؟.................................................................................

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

با من از درد مردم نگو!

با من از فقر حرف نزن!

با من از بی کسی
با من از دست های بیرون مانده از زیر خاک نگو!

با من از زمینی که لرزید
با من از دلی که گریید
با من از گریه های کودک های بی مادر
با من از ترس کتک های پدر
با من از کودکان کار
با من از رگ پدر
با من از سرنگ مجانی چاره ی پیشگیری انتقال
با من از آمار ایدز و مرگ از بی پولی برای دیالیز
با من از عکس های دست جمعی بخیه روی پهلوی مردم جای فروش کلیه
با من از رفع احتیاج از تو صندوق صدقات با میله و آدامس
با من از زنان خیابانی
با من از مشکلات روانی
با من از کودکان سقط تو سطل های زباله ی بیمارستان
با من از فهمیده نشده های توی تیمارستان
با من از پرواز کودک بیمار روی دست پدر جلوی صندوق بیمارستان
با من از سرهنگ بازنشسته راننده ی تاکسی
با من از کتک هایی که تو بچگی به خاطر گم شدن خوردی
با من از ترس از تنهایی
با من از انتخاب نشدن
با من از احتیاج به آغوش کشیده شدن
با من از دیده نشدن
با من از فریادهایی که مردت سرت زد
با من از ترس از نزدیک ترین کس زندگیت
با من از غربت شب عروسیت
با من از لوازم التحریر قشنگ هم کلاسیت
با من از فهمیده نشدن
با من از زندگی سیر شدن
با من از کیلومتر ها پیاده رفتن از سر بی پولی
با من از تغییر مسیر از جلو رستوران ها به خاطر هوس بچه ات
با من از خجالت بی پولی شب عید
با من از پدر و مادر های تو خانه ی سالمندان
با من از جوونی که سر پیرش فریاد زد
با من از بچه ای که مادرش رو کتک زد
با من از نیازهای جسمی برآورده نشده
با من از نیازهای روحی گم شده
با من از خجالت
با من از اعتماد به نفس گدایی شده
با من از حق های داده نشده
با من از خونِ آدم رو لباس باتوم به دست ها
با من از خارج رفتن وطن پرست ها
با من از جانبازهای تو آسایشگاه
با من از درآمد آرایشگاه
با من از حرف های زیادی 
با من از غیبت
با من از دروغ
با من از یاد نگرفتن و یاد ندادن
با من از فقر فرهنگی
با من از کتاب های نخوانده 
با من از سن شروع سیگار
با من از ادعا
با من از ریتم حمیرا تو نوحه ی آدم بزرگا
با من از مردی که فهمیده نشد
با من از زنی که دیده نشد
با من از دانستن و ندانستن
با من از خواستن و نخواستن
با من از دیدن و ندیدن
با من از سردرگمی
با من از انتظار
با من از اضطراب
با من از امنیت
با من از تعریف شکست و پیروزی
با من از احساس های نا معلوم
با من از آموزش مردم...

نگو!


من سال ها و لحظه هاست سرم را به درد آن ها میکوبم که تنهایی ها و غربت خودم از یاد برود.
والا خیلی وقت بود برگشته بودم به آغوش مادرم...
دلت که درد گرفت, میگذاری زندگیت هم درد بگیرد.

با من از درد مردم نگو...
گاه اگر خواستی خودم را به من یادآوری کن.



۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

Window washers at childrens' hospital....


دلم میخواست رو سر در مطبم بنویسم:

اگه باور کردی مریضی, پیش من نیا. هروقت فکر کردی این وصله ها به تو نمیچسبه و اومدی بِکَنیش بیا تا جایی که توان دارم کمکت میکنم.

اذیتم میکنن آدم هایی که میگن:
 من فلان مریضی رو "دارم".
 من فلان بیمار "هستم". 
اگه پذیرفتی که هستی, میشی و میمونی. اگه حس کردی نیستی و از تو جداست شاید بشه کاری کرد.

میدونم نمینویسم. ولی دلم میخواست بدونن.

اگه از وجود تو اومده که مال تو هست و عین یه آشنا باید باهاش برخورد کنی و با جون و دل بخریش. حتی در طول درمان. اون هنوز عضوی از تو هست. غریبه نیست. درد بخشی از احساس ماست. مثل بویایی. مثل بینایی. مثل شنوایی...
اگرم اینطوری بلد نیستی که پس از تو نیست و بکن بنداز دور. خودت رو باهاش تعریف نکن. نذار باهاش یکی شی. یکی شی غالب میشه و اون تورو تعریف میکنه.

اگرم هیچ کدوم از این ها رو بلد نیستی باز هم بیا توو من یادت میدم :)

Dove


تا حالا خواب پرواز دیدی؟


 به نظر من احساس در لحظه خلق میشه.

حس در لحظه خلق میشه در جهان و تا ابد میمونه.

برای هر کس و برای هر چیز مختص اون.

یه فضای معلقی در جهان وجود داره که احساس های خلق شده ای که ممکنه ول شن یا درست تر بگم ازشون خیلی دور شیم میرن اونجا میمونن شاید. نمیدونم. ولی از بین نمیرن. میدونم

حس آدم ها فقط به هم دور و نزدیک میشه. به وجود که اومد دیگه از بین نمیره.
 واسه همینه که بعضی وقت ها نگاه که میکنی میفهمی چی میگه. بعضی وقت ها همون آدم رو با صد تا توضیح هم نمیفهمی. دور.... نزدیک..... دور.... نزدیک.....

شاید مثل حقیقت. که ما فقط بهش دور و نزدیک میشیم و میزان درکمون ازش به میزان فاصله ایه که ازش داریم. 

دیدی یه وقت هایی حست که به یکی  که دوسش داری کم میشه, غصه دار میشی؟ انگار چیزیه که واسه تو بوده ولی دست خودت نباشه و ازت گرفتنش و از اون حسِ خلق شده واست دورت کردن. آدم بعضی ها رو کلا دلش میخواد دوست داشته باشه و از دوست داشتنشون لذت میبره. غصه اش میشه وقتی کم میشه.
 دور شدی از حس خلق شده ات این موقع ها....

دیدی بعضی وقت ها خاطرات کسی که اصلا دیگه بهش حسی نداری هنوز دوست داشتنی ان؟ در حدی که نگران میشی نکنه هنوز بهش حس داشته باشی و این رو دوست نداری. آدم دلش میخواد بعضی ها رو کلا دوست نداشته باشه.
 رفتی دوباره تو مدار حس قبلی ها که معلق موندن, این موقع ها...

 دیدی بعضی وقت ها تو دلت یهو با یکی که خوب میشی و آشتی میکنی فکر میکنی اونم آشتی کرده و میخوای بری پیشش؟ آدم تو مدار یه حس خلق شده که بره نمیتونه کسی رو خارج از اون تصور کنه.
 رفتی تو مدار حستون این موقع ها...

دیدی بعضی وقت ها قبل از اینکه شکل بگیره دلت گواهی میده و میدونی حست داره کدوم وری میره ؟
 داره خلق میشه این موقع ها...

من عاشق اون فضاهای معلق دنیام :)
حقیقت محض اونجا موج میزنه!
 تا حالا خواب پرواز دیدی؟


یاد نوشته ی یکی از دوستام افتادم که تو یه قسمتیش به مخاطبش میگه:
تو آدما رو توی یه فضا دوست داری، انگار رابطه شخصی نداری اصلا. برا همین می تونی ایجوری برخورد کنی. فضای دوست داشتن.... برا همین رابطه ات هم مثل بقیه رابطه ها نیست اصلا.
تو مجبوری آدما رو دوست داشته باشی... تو فضاهای تازه خلق می کنی، آدمای جدید نقاشی می کنی، شکل های جدید می کشی...




۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

نماز میت...

امشب میخواستم برای سیستان و بلوچستان درس بخوانم. تا روزی دردی را دوا باشم...
نشد
امشب میخواهم برای سیستان و بلوچستان فکر کنم 
و امشب میخواهم برای درد, غم بخورم...
تمام اشک هایی که مادرم پشت سرم ریخت, فدای غصه ی دلتان.
تا روزی که بیایم...

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

قدری درنگ, حتی به ثانیه ای, باعث میشه آدم ها دردِ بیان نکردن نکشن.

بیان نکردنِ...
 احساس
پشیمونی
دوست داشتن
معذرت خواهی
خداحافظی
مهربونی
تشکر
خوشحالی
ناراحتی
همه و همه ....

باید برای آدم ها درنگ کرد. 
احساس ارزشش را دارد.

یا بلدن احساسشون رو بگن و فقط فرصت لازم دارن. یا بلد نیستن احساس رو باید گفت و کم کم یاد میگیرن برای پر کردن اون لحظه های درنگ چی باید خرج کنن. کم کم که عادت کردن دیگه یا به اون درنگ ها احتیاجشون نمیشه و پیش دستی میکنن. یا انقدر شیفته و محتاج بیان احساسشون میشن که تمام اون درنگ ها رو با جون و دل میخرن و به تمام و کمال پرش میکنن. حتی با نگاهشون...

برای آدم ها درنگ کن. حتی اگر تو منتظر جلوه کنی.

Watch this movie.
Its gonna make you remember your patients' eye color...
You don't have to be a doctor to care though...
You just have to CARE, that's when you become an actual HEALER...
 
اونهایی که به آزمون الهی اعتقاد ندارن بگن چیه جریانِ اینکه ددددددددددددددددددددددقیقا اونی که ادعاش رو میکنی همیشه سرت میاد که ببینی چند مرده حلاجی؟
ها؟!
هاااااا؟
هااااااااااااااااااااا؟


در روزگاری به سر میبریم که عکس العمل به هر تغییری سرکوب کردنشه. من با پیشگیری موافقم ولی درمان به نظرم میشه به تعویق بیافته. درد نوعی از زندگیه. تجربه ای از زیستنه. مسکن به نظرم ساخته ی راحت طلبیه بشره. درد درهای جدیدی رو باز میکنه. به تحمل. به بصیرت. به حقیقت. ولی تحمل درد هم حد و اندازه داره. درمان رو فقط باید به تعویقش بیاندازی. ولی نه در حدی که حس درد از بین بره.
این روزها روزگار داره زور خودش رو میزنه به من چیزهایی رو بیاموزه که خلقتم رو بلد نبودنشون بنا شده. چیزهایی که اتفاقا لزوما نادرست و ساخته ی دست جامعه نیستن. داره بهم حقایقی رو میاموزه که همه اش رو دوست ندارم بلد باشم. آدم درد رو که خوب تحمل کنه چشم و بینشش به جاهایی باز میشه که تاحالا نرفته بود. تجربه ی ارزشمندیه. ولی من آدمی ام که دلم نمیخواد حساسیت به دردم از بین بره, حتی به قیمت قوی شدن. من دلم میخواد به بعضی چیزها کم طاقت باقی بمونم. من دلم میخواد بعضی چیزها تا آخر جهان درد داشته باشه و بی تابم کنه. ترس بعضی وقت ها شجاعت میاره. پریشانی دیوانگی میاره و از پشیمونی دورت میکنه...