۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

آدم وقتی خودش تو خودش بپذیره اشتباه کرده دردش از وقتی یکی تقصیر رو بندازه گردنش کمتره (با اینکه هرکی با وجدان خودش دردگیر شه از هر تنبیهی براش بالاتره).ولی دردش کمتره چون حداقل خودت تو خودت دلیل و زمینه ی انجام اون کار و میدونی ولی دیگری فقط کار رو میبینه و تقصیر تو رو. ولی با این حال فقط وقتی قبول کن که اشتباه کردی و بهش اعتراف کن که اگه غیر از خودت او هم تقصیر رو انداخت گردنت دردت نیاد. یعنی انقدر بپذیر خطا کردی که خطا مهم باشه نه دلیلش. وقتی بگو اشتباه کردم که اعتقادِ اون به اشتباهت بیشتر دردت نیاره چون خودتم به همون اندازه معتقد باشی کردی.

و از طرفی وقتی یکی میاد جلوت و به اشتباهش اعتراف میکنه تو دیگه تقصیر رو از دوشش بردار. خودش میدونه مقصره. تقصیرش رو سبک کن. آدمی که انقدر عادلانه بلد بوده قاضی خودش باشه که به اشتباهش پی برده یه قاضی جدید فقط دردش رو اضافه میکنه.

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

یکی از لذت بخش ترین هدیه هایی که تو زندگیم دادم این بود که عکس یکی از دوستام که از نظرم خیلی زیبا بود رو قاب کردم و به خودش هدیه دادم.

به اندازه تمام اعتماد به نفس هایی که از دیگران کسب کردی, بهشون بدهکاری.
به اندازه تمام خوبی هایی که ازشون دیدی و تصمیم گرفتی اونطوری باشی بهشون بدهکاری اگه همون موقع بهشون نگفتی چنین خوبی ای دارن.
آدم ها رو تو دید خودشون پر رنگ کن. به آدم ها احساس دوست داشته شدن رو هدیه کن. خوبی هایی که ازشون میگیری رو بهشون بگو. چیزهایی که ازشون یاد میگیری و بهشون بگو.
اگه هرکی اعتماد به نفس دیگری رو بالا ببره, نیاز نداریم با پایین شمردن دیگری حال خودمون رو بهتر کنیم.
وقتی یکی میاد از یه خوبیت تعریف میکنه چند درصد خوشحالیت مال اینه که این خوبی رو داری و چند درصدش مال اینه که اون آدم که این رو نداره داره این رو میگه؟ نداشتن دیگران اگه تو خوشحالیت یک ذره هم تاثیر داره واسه اینه که عادت نکردیم خوبی از هم بشنویم.
تویی که خوبی, وقتی از دیگری میشنویش, بیشتر نداشتن اونه که خوشحالت میکنه نه خوبی خودت. "تفاوتِ" خودت با اونه که پر رنگ میشه واست تو این ابراز, نه خوبی خودت.
اونیم که خوبیت رو میگه انگار داره یه چیز که خودش نداره رو جلو تو هویدا میکنه و ازش کنده میشه خوبی تو رو بگه. چون تو نداشتن اون رو میبینی جای خوبی خودت.
خوبی همدیگه رو اگه پر رنگ کنیم, هرکی از داشته ی خودش لذت میبره. کاری به نداشته ی دیگری نداره.

آدم ها رو به خودشون هدیه بدیم.


بیانی دیگر:   خودآزاری (لینک)

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

 
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


با خودمم: 
تا وقتی یییییییییییییییییک مولکول از کارهای خوبی که میکنی احساس رضایت میکنی, به درد خاک میخوره.
پس اعتماد به نفس و توان ادامه دادن از کجا باید بیاری؟
از او....
بذا به چشم خودت نیاد, آنچان غرقت میکنه یادت میافته در ازل چی نشونت دادن که "لبیک" گفتی....................................

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

" حسین منزوی "

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه


هرچی خوب تر باشی بدی هات هم دردشون بیشتر میشه.
بعضی حرف ها انقدر درد میارن که از ترس  اینکه یک درصد خودم چنین دردی رو به کسی ندم حاضرم خیلی بیشتر تمرین سکوت کنم.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه



دوستی در ستایش معشوقه و همسرش در شعری نوشته بود "دوستت دارم که بوی پیاز داغ نمیدهی"....
دردم گرفت...
جامعه ی مدرن این روزها با تمام آنچه از آن پر است مبارزه میکند.
آدم هایی که امروزه پرند از احساساتی که میتوانند شعر بگویید از دامن مادرانی که یک دستشان بر پیاز داغ بوده و دست دیگر بر سر ما که سر بر دامن گل گلیشان داشتیم برخواسته اند, نه از شلوار جین مادرانِ کارِ این روز ها...
احساس شعر گفتن و خواندن و نقاشی کردن و مهر ورزیدن و دوست داشتن همان معشوقه ای که اینگونه ستایشش میکنی از همان دامن پر مهر مادری که گوشه اش همیشه خیس بود چون تا تو گریه کرده بودی دستش را با آن خشک کرده بود و شتافته بود در آغوشت بکشد برخواسته....
خلاقیتت را از بازی با کاسه بشقاب هایی که روزی صد بار از کابینت ها بیرون میریختی و رها میکردی گرفتی و آرامشت را از بوی قرمه سبزی آن روزها...
دوست بدار...
دوست بدار معشوقه ات را دوست منU, آنگاه که تو را در آغوش میکشد و چون مادری نوازش میکند. ولی خاطرت جمع! نوازشش را از مادری یاد گرفته که چادر نمازش تکان های خواب شبانه را به چشمانش هدیه کرده...
دوست بدار معشوقه ات را دوست من, ولی خاطرت جمع! دوست داشتن را از لقمه های بادمجان سرخ کرده ای که سر گاز برایت درست و فوت میکرد تا دهانت را نسوزانت یاد گرفته ای...



۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه


تمام شعرهای جهان را برایم بخوان
همه را برای صدای تو سروده اند خودشان...
 
 
دلم برا مامانم تنگ شده...
اون هایی که کنار ماماناتون هستین. طولانی بشینید کنارشون هر حرفی یادشون اومد و میل داشتن باهاتون بزنن. زمانشون رو بودجه بندی نکنید.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

جوانه خواهد زد...

حس, تجربه پذیر نیست. جنسش از تجربه نیست. با تجربه قاطیش کنی خراب میشه. به زور چیزی که بهش متعلق نیست رو بهش نسبت بدی یا میکشدش پایین یا خودش را از تعلق رها میکنه و پر میکشه و فقط به همون دسته تجربیاتت اضافه میشه هر روز.
حس در لحظه زاده میشه و همیشه اولین بارشه. تمام حس ها نوزادن و تازه. فقط باید عین نوزاد مراقبشون بود. والا تا آخرین لحظه ی زندگی هرچی ایجاد میکنن, نه! حتی هرچی ایجاد میشن جدیدن. واسه همینه که نمیفهمم آدم ها چطوری دلشون میخواد بیشتر از یکی بچه داشته باشن و میگن دلشون میخواد تجربه ی خوب رو دوباره تکرار کنن. کودک از لحظه ای که زاده میشه, اولین مامان و بابایی که میگه تا لحظه ای که دانشگاه میره, ازدواج میکنه, همه و همه اولین باره. حس, تکرار پذیر نیست. همون طور که تجربه پذیر نیست.
میتونی خوب تجربه اش کنی. میتونی با تمام وجودت بکشیش تو جونت. میتونی انقدر خرجش کنی که به اوج برسی (حس رو برا خودش خرج کن, از بیرون برا حس خرج نکن) ولی تجربه رو قاطیش نکن. بخوای هم نمیشه.  نترس! تموم نمیشی. حس هر لحظه متولد میشه و به اوج رسیدنش تو رو آبستن خیلی حس های دیگه میکنه. 
کم خرج کنی که چی؟
نگه داری واسه چی؟ واسه کی؟
محافظه کارانه عمل کنی که چی؟ 
دم از تجربه هات بزنی که چی؟ که همون ها به خودشون اضافه کنن و به خودت بگی دیدی با تجربگی کردم و نذاشتم این بار....؟
غرق شد باید....
حتی اگه قراره حسرت بخوری بذار واسه یه چیزی تا آخر عمرت درد بکشی که ارزشش رو داشته باشه. واسه کوچیک درد کشیدن بی ارزشه. دردی که با مسکن آروم شه درد نیست. دردی که با اشک آروم شه درد نیست. دردی درده که هق هقش نفست رو بند بیاره. دردی درده که جای تک تک استخون هات رو بهت تو بدنت نشون بده.
خرج نکن. سرمایه گذاریه. بزرگت میکنه.
 حس هات رو خرج کن. جوانه ی جدیدی میزنه. مثل کودکی که با خودش "مادر" رو به این دنیا میاره. هم زاده میشه هم میزاید.
 حق حس هات رو ادا کن. حق حس به اوج رسوندن و تا اوجش رو بهش (به حس) دادنه. حقش رو ادا کن.
به اوج برس و به اوج برسون. تو همه چی. نه فقط تو روابط.
یه طوری گل رو بو کن که دیگه جا برا نفس تو کشیدن نداشته باشی. یه طوری بویاییت رو خرج کن که تموم شه و دیگه فایده نداشته باشه, میل داشته باشی گل رو گاز بزنی. 
خوشمزه ترین خوراکی های جهان هم هرچقدر مزه مزه کنی تا قورتش ندی حالت جا نمیاد. با اینکه تو معده ات جوانه ی چشایی وجود نداره و مزه اش میره. ولی اوجش اینه که بره تو جونت. مث لوب های خرمالو که قورت دادنشون بهترین کیف دنیاست.
زندگی رو مزه مزه نکن. تک تک سلول هات رو بمال بهش بعد بمیر. با حس ها غسل کن. غسلی که همه جات رو باید خیس کرده باشه و الا باطله.

لحظه رو به اوج برسون تا بعدیش رو بهت هدیه کنه...
اوج رو تجربه کن بعد بمیر.


این وبلاگ رو شروع کردم با فکر اینکه برای دل خودم مینویسم و با ادبیاتی که خودم خالی شم. اگه خواننده از جنس من باشه میفهمه چی میگم. منم فقط اینکه اونجور آدم ها پیدا شن و بفهمن چی میگمه که بهترم میکنه. بعضی ها کلا نوشتن خالیشون میکنه و متن هایی مینویسن که هرگز با کسی مطرح نخواهند کرد. جالبه که تازگی ها میبینم برعکس شدم و اگه نتونم تو وبلاگ بذارمش اصلا میل ندارم بنویسم و خالیم نمیکنه. انگار مخاطب نداشته باشه جون نمیگیره. بعضی وقت ها هم همه ی دنیا بخونن فایده نداره. باید مخاطب اصلیش بخونه انگار تا خالی شی.

تقدیم به مخاطب هایی که دوستشون دارم. ولی وبلاگم رو "مصرف" میکنن بدون اینکه کامنتی بذارن. دلم به تعداد ویزیت کننده ها که هر روز چکش میکنم خوشه....

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

سر بر زانوی مادر گذاشته بود پسر
زن بر شانه های همسر
مرد به "من لی غیرک"
گوش سپرده بود
 
 
 

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

اولش راست گفتن بهت لذتی میده که میشه جایزه ی سختی ای که برا گفتنش کشیدی, ولی کم کم راست ها انقدر بزرگ و جدی میشن که باید برای گفتنشون بهاش رو بپردازی والا اسمش صداقت نیست. صداقت حرمت داره, به همون اندازه که درد.
راستش را فقط گفتن همیشه رفع مسئولیت نمیکند اگر مردم از دروغ بیزارشده اند.
برخی از صداقت سوء استفاده میکنند.
همیشه فقط راستش را گفتن کافی نیست. ما مسئول کارهایمان هستیم.
"جان" میخواهد تحمل این روزگار
تنها دلیل زندگی بخشیدن به ما از نوع "جان"دار شاید همین باشد.

حالم


جنگ خونینی برپاست
درد زوزه می‌کشد
مرگ نعره می‌زند
من فقط نظاره می‌کنم
از میان این کلمات
آن‌هایی که زنده می‌مانند و پیروز می‌شوند
با تنی خسته و زخمی
عاشقانه‌ای می‌شوند برای تو

[بهمنـ عطائیـ]

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

آمد به سرم از آنچه می ترسیدم

درد اگه درمان داشت که دیگه درد نبود
درد رو اگه میشد به کسی گفت که دیگه صبر نبود....

نباشی و برات فال بگیرند....

مرز نتونستن کجاست؟

درد "کشیدن"
درد را مگر "میکشند؟
مثل سیگار محکم میکشی تا همه ی وجودت را پر کند؟ آنقدر که از نفس بیافتی؟ یا تمام شود و تازه دردی جدید دستت را بسوزاند؟ درد را میکشی تو؟ به درون؟
یا مثل گلوله ی سیاه زندانی های لوک خوش شانس هرجا میروی به دنبال خودت "می کشی"؟ و تا وقتی ایستاده ای خبر از زنجیر پایت نداری, تا جانِ حرکت جمع میکنی و تا میخواهی بدوی آنچنان نگهت میدارد یا به زمین میکوبدت که دیگر خیال حرکت از سر بیرون میکنی.
آرام آرام میکشی (درد را؟) و حرکت میکنی.
هیچ چیز هیچ وقت در جهان عادی نمیشود. هیچ وقت!

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

از ایران می آیم....
از تهران
از زمستانش که درد شهر استخوان هایت را بیشتر می سوزاند
از مردمی که دیگر سرما را بهانه ی سر در لاک خود فروکردنشان دارند
به هم نگاه نمیکنند جز از سر کنجکاوی
همه جا قهوه ای و سیاه و طوسیست, الی روسری گل گلی کوچک دختر دستمال کاغذی فروش و کلاه کاموایی پسر فال فروش
مغازه دار ها اگر لباس گرانتر از آنچه آن ها می فروشند تنت نباشد تحویلت نمیگیرند
برخی پوتیین های گران قیمتشان را با فرش علائ الدین اشتباه گرفته اند. خیال میکنند از زمین فاصله دارند.
مردم سلام نمیکنند
محکم دست نمیدهند
گرانیست. حتی در خرج کردن احساسات.
به باعث و بانی اوضاع ناسزا میگویند. باعث و بانی کیست جز ما؟
از کار میزنند. از محبت بیشتر.
شهر خودت در مقایسه با جهان, خانه ی توست در مقایسه با شهرت. در شهر خودت که قدم میزنی و نگاه خانم بازرس کنار ون نیروی انتظامی دلهره ای در تو ایجاد میکند که گویی در خانه ای و نگرانی پدرت به تو تجاوز کند. در خانه ی خودت دلهره را تجربه میکنی. به کجا باید پناه برد؟
از تهران آدم
نمیخواستم برگردم ولی.
دلم ماند.