چققققققدر اینجاشو یادمه: دل وقتی مهربونه/ شادی میاد میمونه/
خوشبختی از رو دیوار/ سر می کشه تو خونه
تو اون عالم بچگی هم یادمه که مراد و دوست نداشتم. احساس می کردم آدم و از اون دنیای خیالی ای که با حیوانات ساخته در میاره و یهو یک انسان قاطی میشه. ولی الان که نگاه میکنم می بینم چنین حسی به مادر بزرگه نداشتم. فقط از قیافش می ترسیدم. چقققدر صداشو دوست داشتم.
از جدیت مادر بزرگه با مخمل و سرندیپیتی با کُنا غصم می گرفت.
چقدر وقتی تنهایی گلنار گوش می کردم از خرسه می ترسیدم.
چقدر تا یه مدت طولانی گوشه ی خیابونا رو نگاه می کردم تا منم مثل دختر مهربون یه مٍمول واسه خودم پیدا کنم.
چقدر دست های دخترک کبریت فروشو یادمه.
چقدر از دزد عروسک ها می ترسیدم...
خونه مادربزرگه یه جوری خونه ماهاست که توش هم مخمل داره هم مراد!
پاسخحذفای بابا من انقدر از چاق ولاغر میترسیدم که نگو...اخه این برنامه ها چی بود نیگاه میکردیم بچگی...مطلب باحالی بود
پاسخحذفوای هم از همه شون یه جور ترس و استرس میگرفتم انگار!
پاسخحذفیعنی الان باید واکاوی بشم!؟ :-B