۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

نمیدونم چرا هرکی گیر ما میافته اولویت اول و آخرش خودشو خانواده اشن.
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

عکس های بچه های دانشگاه رو تو فیس بوک میبینم غصم میشه. تو خونه هاشونن به جای آپارتمان دانشجویی. خونه...
آدم شب ها تا صبح تو اتاق خودش بیدار باشه و مامان باباش تو یه اتاق دیگه خواب باشن و خونه گرم بخاری باشی جونش آرومه... درس خوندن واسش خاطره ساز میشه. آرزوی خواب نمیکنه که نفهمه و شب زودتر تموم شه...

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

اون موقع که دم از قانون گذاری و خدمات رسانی میشه همه دم از حق و حقوق بشر و انسان دوستانه بازی و تساوی و اینجور چیزها میزنن: آدم ها باید از حق و حقوق مساوی برخوردار باشن و بهداشت حق همه ی آدم هاست فارغ از شرایط و وضع مالی و از این کوفت موفت ها و روشن فکر بازی ها؛ در حالی که تو ابتدایی ترین برخوردهای اجتماعیمون هم هنوز نمیتونیم تساوی برقرار کنیم و احساسی که به اطرافیان داریم رو از برخوردمون باهاشون جدا کنیم.

Everybody stands for equity and people's having the same rights regardless of their gender, condition, race, color... while we still havent even been able to hide our feelings towards different people in our daily interactions and to treat them the same way!
بابا به خدا اونی که هستی با اونی که فکر میکنی یا دوست داری باشی فرق داره. یه نگاه بنداز هر از چندی!
هیچی مثل خوردنی های چاق کننده اعصابم رو آروم نمیکنه وقتی در مرض پاچه گرفتنم.
و مطمئنم مکدونالد یه پورسانت به دکترهای قلب و عروق میده از اون موقع که واسه بستنی خامه ای هاش قاشق قدر سوپ خوری میده به جای مربا خوری :d

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

چقدر دلم تنگ شده خدا.....
برا اونی که ایران بودم
برا همه کس
برا همه جا
همه چی
خیابون ها
آدم ها
خنده ها
دلم لک زده واسه اینکه تو خیابون ها و صف و مغازه ها با آدم هایی که نمیشناسم حرف بزنم و بگم و بخندم بعدم برم. 
دلم تنگ شده که بین کس هایی باشم که بهشون هیچ وابستگی ای ندارم ولی گوشت و خونم بهشون وصله و زبونم رو میفهمن.
دلم تنگ شده واسه آدم هایی که ارزشش هاشون با من یکیه.
رادیو 7 که گوش میدم هوایی میشم...
اینجا ساکتم.
علیرضا ورزیده
نقاش لحظه ها

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

مهریه

دلم میخواست یه تا صبح یه صندلی میذاشتم می نشستم و از زیر دوش بیرون نیمومدم. یک بار حتی شیر و بستم اومدم این ور دیدم هنوز بسسم نیست, دوباره رفتم. الانم که بیرونم صدای چک چکش هنوز وسوسه ام میکنه. گرماش رو جسمم لازم داره. پاکی و آرامشش رو روحم...

دین نوعی سوغات نیست كه برای كسانی آورده باشند و به دیگران نداده باشند.
تلقّی سوغاتی از دین، دین را دستمایه فخر و مباهات و خود بزرگ‌بینی و تحقیر دیگران می‌كند،
ولی تلقّی سیر و سفر از دین، متدیّن را همواره دل‌نگران این معنا می‌كند كه مبادا خواب نوشین بامداد رحیل، كه غوطه‌وری در سطوح و ظواهراست، مرا از سبیل باز دارد.
دین همای سعادتی نیست كه بر بام خانه من نشسته باشد و بر بام خانه دیگری نه؛ بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.
متدیّن كسی نیست كه خود را مالك حقیقت و حقیقت را ملكِ طلق خود می‌پندارد، بلكه كسی است كه خود را طالب حقیقت می‌بیند.

استاد مصطفی ملکیان
 
 

* عاددددی نمیشه این برام. فوق العاده است.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

همه وقتی میخوان پزشکی شروع کنن نگران اینن که تحمل لابف استایلشو نداشته باشن و یک عمر از خونه و زندگی و تفریح و جامعه زدن به معنی واقعی رو نتونن تحمل کنن. منم نگران همین بودم و هستم ولی فکر نمیکردم فرصت برا فکر کردن نداشتن بیشتر ازم انرژی بگیره و خسته ام کنه تا تفریح نکردن. من آدمی نیستم که وقتی وقت خالی واسه فکر کردن و آروم یه جا نشستن واسه تحلیل جزئیات نداشته باشم دووم بیارم. از این نگرانم. نه تفریح نداشتن. من وقت واسه فکر کردن لازم دارم.
رسما هیچی نداری. رسما.
آدم بعضی چیز ها رو که میبینی یا تجربه میکنه تازه میفهمه روحش به چی احتیاج داره و به روی خودش نمیاورده که کم نیاره.
یه عکس دریا، یه آلاچیق آروم.... یه چیزی تو این مایه ها کافیه که بفهمی چقققققدر روحت درد میکنه و خسته است.
دلم هیچ کاری نکردن لازم داره.از سرعته شنبه هام معلومه. با اینکه هیچ کاری نمیکنم حوصله ام سر نمیره و زود تموم میشه.
پست قبلی رو که داشتم میذاشتم یاد این افتادم که جدا از حس پایینم از اون موقع که تنها شدم و قدر خیلی از آدم های اطراف قبلم رو بیشتر میدونم چقدر حتی ساده ترین حس هایی که توم ایجاد میکردن واسم مهم بوده و یه جایی از وجودم رو پر میکرده و الان اونجا خالیه.
ساده ترین حالت حسیه که مامانم واسم داشت. واسه راهنمایی های  زندگی و پیچیدگی ها و این حرف ها شاید اولین آدمی نبود که بخوام ازش کمک بگیرم و راهنمای انتخاب هام باشه ولی حسی که سادگیشو مامان بودنش واسم داشت هیچ وقت کس دیگه نمیتونه واسم بسازه. منظور اینکه لزوا پیچیدگی نیست که تحسین میکنم و زیاد پیش میاد حس هایی که فقط از عهده ی بعضی ها برمیاد. حسی که مامانم در من ایجاد میکنه حسیه که هیچ جوره مستقیم نه میشه تحسینش کرد نه روش انگشت گذاشت. به خاطر همینم شاید به نظر نیومده هیچ وقت. ولی همونم فقط از عهده ی خودش برمیاد. حس اینکه یکی همیشه هست حتی اگه مفید نباشه رو مامانم بهم میده. حس اون موقع ها که بهش میگم پایین نیا که درس بخونم ولی کلا تو خونه باش. وقتی میدونم یکی بالا هست واسم فرق داره همین.
کلا حس میکنم خدا امیرعباس رو فرستاد که یکی به مامانم قدر ارزشش بلند ابراز علاقه کنه. حقش بود.

لطفا جواب بدید. ترجیحا ای میل

چند وقته هرچی تست روانشناسی و شخصیت میدم موقع انتخاب گزینه ها تفاوت گذاشتن بین اونی که هستم و دوست داشتم و دارم باشم واسم سخته. یعنی وقتی یه سوال که در جوابش باید خودم رو توصیف کنم میپرسه میبینم گزینه ای که هستم با اونی که تلاش کردم باشم فرق داره. یه وقت هایی هست فقط فکر میکنی یه خصلت و توانایی رو داری چون یک عمر تحسینش کردی و شاید تلاش کردی اونطوری باشی, ولی با خودت که رو راست باشی میبینی نیستی واقعا. این موضوع اذیتم میکنه. حس میکنم مردم من رو به خاطر دلایلی که واسشون تلاش کردم نمیخوان و یک سری دلیل دیگه واسشون دارم. که خیلی هاش اونی که میخوام  یا واسم ارزشمنده نیست. بحثم سر دلیلی که من رو انتخاب میکنن نیست. بحث سر میزان موفقیتیه که داشتم تو اونی که تلاش کردم بهش برسم. وقتی میبینم تو اکثر سوال ها اونی که هستم اونی که میخواستم باشم نیست نگران میشم. 
با خودم که رک فکر میکنم حس میکنم بیشتر وقتم صرف این شده که کسی بشم که واسه بقیه مفیده تا اینکه مستقل تلاش کنم انقدر خوب بشم که ناخودآگاه واسه مفیدیم انتخاب بشم و آدم ها بهم رو بیارن. هیچ وقت تظاهر به چیزی که نبودم نکردم ولی نقش اون هایی که میخواستم باشم رو خوب بازی کردم. یعنی یه جورایی تمرینشون کردم که یاد بگیرم. نقش بازی کردن یعنی تونستم اونی که دیگران میخوان باشم و یه جاهایی به دادشون برسم ولی خودم هنوز اونی که میخواستم نبودم. نقش بازی کردن یعنی با اینکه هیچ وقت واسم مهم نبوده دیگران راجع بهم چی فکر میکنن و همیشه کار خودم رو میکردم ولی همیشه مجبور بودم واسه اینکه آدم ها از من خوششون بیاد تلاش کنم. با اینکه هیچ اشکالی نداره ولی بدم میاد. تلاش نه به معنی تظاهر به اونی که نیستم بلکه حتی تلاش برا نشون دادن خود واقعیم. به خاطر اینکه حس میکنم آدم ها تا کامل نشناسنم واسشون جذابیتی ندارم برعکس بعضی ها که کلا انرژیشون جذبت میکنه.
کاش کسانی که این پست رو میخونن با یک جواب یا ای میل صادقانه دلایلی که باهام معاشرت می کنن یا بعضا برا دوستی انتخابم کردن رو بهم بگن. واقعا دارم اذیت میشم.
بدم میاد مردم انتخابم کنن چون آدم باحالی بودم و با من بودن بهشون خوش میگذشته, جای اینکه انتخابم کنن مثلا به عنوان یه آدمی که سرش به تنش میارزه واسه راهنمایی درست حسابی. 
یه پست قبلا ها گذاشته بودم که با هرکی به خاطر یه نیاز و یه موضوع خاص رابطه داریم. واسم مهمه که من واسه کدوم نیاز آدم ها انتخاب میشم.  نه چون یک سری نیاز ها واسم بی ارزشه، چون واسه یک سری خصلت ها تلاش کردم و تازگی ها حس میکنم به هیچ کدوم نرسیدم. اعتماد به نفسم داره می لرزه.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

فرقشو نفهمیدم. روش کراش دارم یا دنبال اون حسی ام که در من ایجاد میکنه و میخوام منم یکیو اینطوری داشته باشم.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خسته ام از اینکه هرررررررررر کاری میکنم دارم از یه کار دیگه میزنم و منتظرم این تموم شه به اون یکی برسم. همیشه گوشه ی ذهنم یه کار دیگه هست که اینی که دارم انجام میدم وقت اون یکیه.