۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

تو این زمونه مردم واسه محبت کردن به هم دنبال بهونه میگردن. بی دلیل کسی با کسی مهربون نیست.
دلم مامانم رو میخواد. ای کاش بی دلیل بغلش میکردم. تنها کسیه که میتونی تا دلت بخواد بغلش کنی و کسی ازت نپرسه چرا. 
این روزها میل دارم یکیو در آغوش بکشم همش. یکی میگفت نمیدونم چی چیه قلبت چی چی شده. از این انرژی بازی ها.
امروز از اون روزهاست که دوباره دارم حس میکنم نامرئی ام. هیچکی جوابم رو نمیده!

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

از اول زندگیم تنها عضوی از بدنم که همیشه برام آشنا بوده و هیچ وقت باهاش احساس غریبه گی نکردم دست هام بوده. حتی بیشتر از چشم هام. فیلم هام و عکس هام رو به فاصله ی یکی دو ماه هم نگاه میکنم عوض شدم. تو این یک سال که به جای عوض میگم بزرگ شدم یا پیر شدم....
فقط دست هامه که همیشه مال خودمه.

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

Bouble Rap

چقدر راحت همه چی خراب میشه!
هنوز پوچ تو خالیم
تا وقتی واست مهم باشه برداشتشون چیه یعنی بیخودی داری زور می زنی و هنوز مایلی چند وقت یک بار بری تو جمع های که یه عده  ازت تعریف کنن.

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

یادش به خیر...
اولین سالی که کار میکردم شب یلدا دکتر به همه معلم ها موقع خونه رفتن یک هندونه ی کوچیک با صفا هدیه میداد. اون موقع ماشین نداشتم. به تلاش فراوان اون هندونه رو تو تاکسی این ور اون ور میکردم برسونم خونه. در تاکسی و محکم هول دادم که باز شه سریع با دست پر پیاده شم. در باز شد محکم برگشت تو پیشونیم و با یه برآمدگی قد هندونه ی تو دستم رو پیشونیم رسیدم خونه :)

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

عادت کردیم فقط تیکه تیکه ی مردم رو اینجوری مُشت مشت بکّنیم نگاه کنیم؛ به اون قسمتش که از ما بهترن حسادت کنیم  تا با کلللله بخورن زمین؛ به اون قسمتشم که ما بهتریم لبخند بزنیم، بعدشم اون مشت مشت ها رو دونه دونه نگاه کنیم وعین یه تیکه آشغال پرتشون کنیم کنار، عین اون موقع ها که از بین یک سری وسایل داری تند تند دنبال یه چیز میگردی و پرتشون میکنی این ور اون ور. تیکه تیکه های خودمون هم همچین بچسبیم و با هیچکی تقسیم نکنیم که مبادا خدایی نکرده یکی بفهمه چه گندی هستیم و بخوایم یه تکونی به اون لجن هایی که تو دل و روانمون جم کردیم بدیم. عادت نداریم خودمون رو share کنیم. فقط از بقیه می کنیم.
دیدی بعضی ها جلوشون که سکوت میکنی یا به عقیده اشون احترام میذاری تازه جو گیر میشن فکر میکنن واسه این بوده که حرفشون درسته و تازه ادامه میدن و تورم تحلیل میکنن؟

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مامان بزرگ بیچاره اون موقع که از عشق بستنی تاریخ مصرف گذشته هاشم از فریزر میخورد و توجیحش این بود که عطش دارم! بهش میخندیدیم. نمیدونستیم که وقتی یه روز بعد از یک سال نارگیل بهمون برسه گازی که مزه ی کپک میداد هم قورت میدیم.
چه ساده ای ای دل...
ای...... دِِِِِِ....ل.....
تو را به یاد نمی آورد حتی....

شکرانه بده...

هوس سرها در گریبان, ناجوانمردانه سرد هوایی چون خیابان مرا با خود در سکوت به قهوه ی سپید و سیاه میبرد. با اینکه سردم است تن میدهم به پالتویی که از تنم در آورده و آویزان میکند. همه ی آدم ها را شبیه کارآگاه های پالتو بلند شاپو برسر دست بر جیب و سیگار بر لب میبینم. سردمه. اولین باره که به هوس هوای تاریک ابری سر به خیابان گذاشته ام و دلگیرم نکرده. اگه میدونست کدوم قهوه روهم واسم بیاره و من فقط مشغول خوندن نوشته های زیر شیشه ی میز میشدم بهترین شرایط بود. حرف نزدن رو ترجیح میدم. یه ترک تلخ با شکر جدا کافیه. تنها جاییه که پشت به در ورودی میشینم همیشه ولی همین که میدونم پشت سرم درخت های تئاتر شهر هم سردشونه به هوسم کمک میکنه. سردمه. بوی بخاری و چراغ والور میل دارم.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

حرف زدن و گفتن از حس های درونیم انقدر لایه لایه از درونم رو واسم برداشته و نمایان کرده و واسه شناخت خودم به دردم خورده که دیگه واسم مهم نباشه به قیمت قضاوت هایی که راجع بهم میشه واسش بها دادم.
فقط اون موقع ها که یه چیز رو از ته ته وجودم دارم در معرض همون قضاوته میذارم وقتی طرف متوجه نمیشه چی میگمه که حس میکنم یه قسمتی از وجودم رو کنده ام. 
دلم بد هوای سازم رو کرده؛ حالم خرابه...
اگه بنویسم خوب میشم. یبوست ذهن گرفتم چند روزه فعلا.

قرار بود...

ححححححححححححححححححححححالم از آدم هایی که فقط به فکر خودشون و آدم هایی که تو دایره اطراف خودشون راه دادن هستن به هم میخوره.

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

چققققققققققدر اونی که میخوای بگی با اونی که از دهنت در میاد فرق میکنه و چققققققققققققققدر اونی که از دهنت در میاد با اونی که به ذهن طرف مقابل میشینه فرق میکنه.
معجزه ی کلام.....

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

رول مادل خموش!

Nothing feels better than doing nothing at times.
قربانی گوش میدهیم که خواب بر ما موستولی نشود و درس میخوانیم و تلاش میکنیم به روی خودمان نیاوریم چقدر اوضاع خرابه و دو ساعت مونده به امتحان. قهوه هم از قصد تلخ میخوریم که تا تاثیر کافئینش فایده کند حداقل فعلا طعمش خواب از سرمان بپراند.

یک بار از خواب پاشدیم دیدیم هرچه به جزوه نگاه میکنیم نمیدانیم اصلا کجای این دنیا زندگی میکنیم چه برسه به کجای جزوه. هرچه زور زدیم دیدیم نمیتوانیم از بیوشیمی به آناتومی شیفت کنیم مغزمان را. به تنها جوابی که رسیدیم این بود که روحمان کج بر قالب بدن بازگشته و هنگام بیداری جا نیافتاده. رفتیم نیم ساعت خوابیدیم و دوباره بیدار شدیم این بار یکم بهتر شد.
اگه برویم اون دنیا اولین سوالی که از خدا میپرسیم این است که وقتی شریان Anterior superior panpancreatico duodenal رو از Gastroduodenal دادی, بعدش انگیزت چی بود که وریدش رو به جای اینکه به ورید هم نام شریانش بریزی ریختی به Right gastro omental ها؟ ها؟ ها؟؟؟؟ واقعا فکر نکردی آدم 4 صبح دیگر کشش ندارد؟

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

انقددددددددددر بد دادم امتحانم رو که نگو!
حیف که هوا آفتابیه و الا سگ میشدم.
دعا کنید نیافتم خدایی.
روانم قاطیه.
خوابم میاد
فردا ارائه
پس فردا فاینال همین امتحانه لعنتی
نیفتم فقط، تو رو خدا!
عملی هام رو خوب دادم. نامردیه بیافتم. با اینکه تقصیر خودم بود کم خوندم. ولی خدایی home sick بودم این دو سه هفته. گناه دارم :(

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

خداوکیلی از صبح چرخه های گلایگولیز و لیپید و آت و آشغال خونده باشی مغزت تو دهنت باشه قد یه تپه هم از جزوه هات مونده باشه فقط کشک و بادمجون و چای شیرین جوونت میکنه. اونم وقتی نقل تازه از ایران اومده رو میز بهت لبخند بزنه :)
عادیه عادی که باشی و هیچ بیماری نداشته باشی و کار خاصی جز خورد و خوراک روزمره و فعالیت های عادیت نداشته باشی, عادی عادی صبح که از خواب پا میشی تا شب که بخوابی به قطر این دوتا کتاب داره تو بدنت اتفاق میافته که تو نفس بکشی فقط!
خیلی دوست دارم به اونی که به big bang theory اعتقاد داره قهقهه بزنم.



۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

حول حالنا الی احسن الحال....
اگه این بیماری نیست پس چیه؟
عادت کردیم به محض اینکه میبینیم یکی ازمون خوشش اومده خودمون رو چ... کنیم. بیمار بارمون آوردن. همیشه این رو میدونستم ولی از اون روز که فهمدیم عمق فاجعه به ناخودآگاهم کشیده نگرانم. به راحتی از دستشون میدیم و حتی به ذهنمونم نمیرسه غصه اش رو بخوریم. حس در نطفه کشته میشه, چون عادت کرده به پس زدن افتخار کنه.
به چه امیدی باید پا پیش بذاره که به این رفتارمون افتخار میکنیم؟ تعجبم فقط لحظه ای بود که دیدم این کارم کاملا ناخودآگاه و اتوماتیک شده. بیماری رو تو ما نهادینه کردن. یعنی وقتی میذاره میره اصلا به ذهنم نمیرسه که ممکنه علتش من بوده باشم و این رفتارم. فقط عادت کردیم نگران ظواهر باشم و اگر پس زده میشیم روز به روز سرخورده تر. اون هایی که این رفتارمون رو تشویق کردن حواسشون نیست چه به سر ماها آوردن و باعث شدن به چه گوهرهایی از شخصیتمون شک کنیم و خرده بگیریم. و چه زیبایی هایی راجع به خودمون رو که قربانی اون چیزی کردیم که نمیدونستیم باید درمان بشه و به جاش کجاهای تنمون رو زخمی کردیم.

یادمون رفته روزی بعضی هارو تو دست دیگران قرار داده.

انگار که من محتاج اون باشم...
نگران بودم دست من رو نبینه و از اتوبوس خارج بشه. پول من رو نگیره و تو خنده ای که از جمع کردن چند تا سکه به لبش نشسته بود سهیم نشم....
مرد جا افتاده ای که تو اتوبوس ساز میزد و برای همه آرزوی سال نو خوشی میکرد.
نمیدونم چچچه صیغه ایه آدم ها کلاااااااااااااااااااااااااااا از کلللللللللللللللللللللللل شبانه روز فقط وقتی من خوابم یادشون میافته بهم زنگ بزنن. و جالب تر اینکه وقتی میفهمن خواب بودی هم به مکالمه ادامه میدن!!!!!!!!!

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

خاطرات یک هیئت در خارج:

آخوند: ....................... و به اندازه ای  که به امام حسین ارادت دارییییییی (raising intonation) درون دایره مومنین جای میگیری! ................................... و اگر ارادتت کم بشههههههههههه!!!! از دایره خارج میشیییییی!!!!!!
............ بلا بلا بلا بلا bla bla bla........... و اگر ولایت حاکم بر جامعه رو قبول نکنییییی.......... کلا ولی بد از بی ولایتی بهتره. جامعه اگر رئیس نداشته باشه هرج و مرج میشه........ بلا بلا بلا بلا......... اینجا دیگه شنونده های فرهیخته نشستن من بحث های فلسفی میکنم. من خودم دانشجو بودم حالا ملبس شدم! ....... بلا بلا بلا.......
الهم صل الی ......

آقای مداح: خوب آقایون لطف کنن بلند شن

آقایون بلند میشن

مداح: اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،................................. اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،..............................

45 دقیقه دیگر.....

اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل،.......................اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل،.......

مادر به بچه: مامان جان بی کوایت!
بچه: مامان اون اتوبوسه که تی بی (TV) داشت یادته؟
من: منظورش تلویزیونه؟
مداح: اباالفضل, اباالفضل.....
مادر: نه! فکر کنم کیوی داره میگه!
من: :\

و بعد تر: اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،...............

مادر: مامان جان کرفول باش!
بچه به بچه بزرگتر از خودش: مامانت کو؟
بچه بزرگتر: مامانم نیست با بابام اومدم
بچه: تنهایی از خیابون؟!!!!!
بچه بزرگتر: نه با بابام اومدم. بابام تو مردونست
بچه: اون که بابای منه!


آقای روحانی: الهممممم کلللللل لولیک ال حجت ابن ......................

صلوات.

شام:
مادر: مامان جون بلک میخوری یا سفید؟
بچه: بلک
مامان: ببخشید شما هم دندون میخونید؟
من: نه پزشکی
مادر: واحدهای لیسانستون رو تطبیق دادین اینجا؟
من: نه اینجا سیستمش دو مقطعیه. لیسانس بعدش پزشکی
مادر: اون وقت سخت بود تطبیق؟
من: نه تطبیقی نیست. کلن قبول میکنن. میرین مقطع بعد.
مادر: پس چطوری تطبیق دادین؟
من: :\
"هیچ وقت فکر نمیکردم بشه یک نفر رو انقدر دوست داشت" یادم نمیره این جمله اشو...
بهم فرصت داد ببینم میتونم و میخوام یه نه. رهایی مطلق. خودشو جاری کرد و به من فرصت داد.
یک خاطره ی خوب موند.
میدونی مشکل اساسی چیه؟
اینکه وقتی تصمیم میگیری بگی "چشم" و صدات به تقدیرش در نیاد همش نگرانی مبادا اینم جزو چیزهاییه که اصلا قراره بابت تن دادن بهش جواب پس بدی. اعتقاد دارم کورکورانه پذیرفتن هم بازخواست داره.

جواب: یه مدت ساکت شو, اگه از چشم گویی جواب نگرفتی میفهمیم اشتباهه. تجربه نکرده هی هارت و پورت میکنی فقط. چی کار کردی که انتظار امداد غیبی اونم هرچه زودتر داری؟
خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم. وای.... :)))))) روحیه ام عوض شد خدایی :)


نمیدونم چه دردیه آدم ها به ویژه مردها تا تو زندگیشون پررنگ میشی ازت زده میشن.
ححححححححححححالم از هارت تو گت بازی به هم میخوره. میخوای با یارو باشی, با حضورش حالت خوش میشه. باید بی خودی کمرنگ و آن اویلبل بمونی که کلا از دستش ندی. باید روزهای خوشی که میتونید از مصاحبت و حضور هم لذت ببرید رو حروم کنید واسه خاطر اینکه روز مباداتون حفظ بشه!!!!!

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

یکی نیست بگه دِ خاااااک بر سر تو چی کاره حسنی اصلا اینجا؟! 
حال کرده الان اینطوری بگذرونی! چی میگی؟ سرتو بنداز پایین بگو چشم. مگه ادعای جبرت نمیشه؟ پس ساکت باش. چچچچچچچچچی کاره ای که انقدر غر میزنی؟ غصه می خوری که میتونست خوش بگذره و نمیگذره؟ ای خااااک عالم به سرت....

شام غریبان

پرده میکشن جلو چشمات دق نکنی,
پرده گوشش هم که کنار بره دیگه روضه خون نمیخوای...

خدا به حق محمد و آل محمد ما رو از متعلقاتمون جدا کنه
خدا به حق علی قربانی کردن ابراهیمی یادمون بده
خدا دعایی که ظرفیت آزمایششو نداریم بر زبونمون و دلمون جاری نکنه

خیلی وقت های من و خیلی وقت های دیگران....

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند


وقتی سوزنشان را نخ میکنی


تا برایت دروغ ببافند ...


چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی


و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری






دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان

را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
کلااااااا نمیدونم چه صیغه ایه که ملت صرف اینکه یه کار واسه خودشون توجیح عقلی داره و واسش وجدان دردی ندارن واسشون کافیه و طرف مقابل کوفت هم حساب نمیشه واسشون.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

امروز بلاخره به آرزوم رسیدم.
یه روز بارونی دیر از خواب پاشدم و تونستم تا دلم خواست تو تاریکی ابرا زیر پتو بلولم و به آرامشش بلخند بزنم

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

اینم از من نیست ولی حرف دل:
دقت کردین یکـی از سختترین کارهای دنیا این است که ، برای دیگری توضیح بدهـی... دقیقاً چه مرگت است ....!
نمیدونم این رو که نوشته, ولی احتمالا سول میت من بوده. میدون انقلابش بس....

خسته از تمام روزمرگی ها نشسته ام و فیس بوکم را به صحبت میگیرم
عکس دوستانی را میبینم آنور ِ مرز های ممنوعه
 که به کنسرت داریوش میروند و شوق چشمشان
 شبیه مشروب دستشان لبریز است
 خوشحالشان میشوم ...
 آزادی را در چشم هایشان خیره میشوم و لبخند میزنم / تلخ لبخند میزنم
 دلم برایشان تنگ شده و چه خوب که دلشان با چیز هایی سرگرم است که
 در خانه ی پدری ، جایی برای اکران نداشت
 به خودم می اندیشم که درگیر ِ رفتنم ...
 شبیه سربازی که آنقدر از شکست مطمئن است
 که فرار را به قراری که با تمام مرز های کشورش بسته ترجیح میدهد
 می دانم روزی دلم برای تمام آنچه ایران است تنگ می شود
 دلم برای میدان انقلابش و آن همه چشم خسته که از سر کار می آیند
 و چه دوست داشتنی تو را آدم حساب نمیکنند ....
 برای کافه نادری ... که جای قهوه بوی شعر از حوالیش می آمد
 برای تمام قهوه فرانسه های دست چندمی که
 در گودو ، تمدن ، هنر ، سپیدگاه ... خوردم و
 دلم را به چشم های گارسونش خوش میکردم که همیشه شکر را جا میگذاشت
 برای تمام راننده تاکسی هایی که از فشار تنهایی ، مرا به حرف میگرفتند
 و چه شیرین بود وقتی یک راننده تاکسی با تو از نیچه حرف میزند
 یا وقتی پینک فلوید میگذارد و شروع میکند به ترجمه کردنش
 دلم برای تمام چارشنبه سوری هایش ...
 که دختر همسایه ، غریبیگی هایش را برای یک شب کنار میگذاشت
 و دور آتش سرخپوستی میرقصیدیم
 دلم برای دلهره ی مشروب خریدنش تنگ میشود... که به هزار نفر رو میزدی
 آخرش چیپس و ماست و صدای هایده تو را از دیسکو های وگاس هم فرا تر میبرد
 برای تمام نان هایی که در کودکی میخریدیم
 زنبیل به دست به خیابان میزدیم و با دوچرخه هایمان
 به تمام الگانس ها پز میدادیم
 برای جاده کندوان و تمام جیغ هایی که میکشیدیم و دعا میکردیم
 تمام تونل ها برای یک روز هم که شده قد بکشند
 هرچه با خودم تقلا میکنم میبینم هنوز هم ترجیح می دهم آلبوم ابی را
 با بدختی بگیرم تا اینکه مشروب به دست فریاد بزنم : خلـــــــــیج رو بخون ، خلیج
 هنوز ترجیح می دهم روی میز های کافه نادری ،
 درگیر پیدا کردن ِ جای فروغ باشم تا اینکه در شانزالیزه ،
 قهوه ام را با لهجه ی فرانسوی بخورم
 هنوز دلم میخواهد راننده تاکسی برایم از نیچه بگوید و من ذوق کنم
 هنـــــــــــوز دلم میخواهد سیگارم را یواشکی از پدر بکشم
 تا شب هایی که اعصابش /سیگار میخواست ، با خجالت از من بپرسد :
 " از جعبه سیگار ِ پسر به پدر ارث میرسه یا نه ؟ "
 هنوز دلم میخواهد پارک پرواز بلند ترین جای دنیا باشد ....
 هنوز دلم میخواهد تمام پارتی ها ، به پتو های چسبیده به پنجره مجهز شود
 میدانی ؟ فقر ، یک صمیمیت احمقانه می آورد ، که هیچ فلسفه ای از پس تعبیر
 لذتش بر نیامده
 باید رفتنم را به عقب بیندازم ....
 من دلم هنوز گیر ِ اسم کوچه هاییست که جبهه نرفته شهید شدند
 هنوز دلم پیش تخفیفیست که مادر / چانه اش را میزد
 هنوز دلم تنگ تمام اتفاق هاییست که در مرز های ایران میفتد
 هنـــــــــــــــوز دلم گیر ِ تمام میدان های شهر است که از هر فاصله ای
 داد میزنند : آزادی ...یک نفر ... آزادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 این فرودگاه هر چقدر مجهز باشد ، دلبستگی های مرا بلند نمی کند
 آقای راننده ... حمیرا بگذار ... دربست ... تمام تهران را بگردیم
 دلم نرفته ... تنگ شده برای ماندنم ...........


ّبعدا فهمیدم از هومن شریفیه. خوب مینویسه. جیگرم حال میاد. 

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

یکی مثل من نگاه میکنه...

دلم برا این شهر تنگ شده...

یه پست فیس بوکی

اینجا مانیل. ساعت 2.16 پی ام
من: یک سگ عصبانی از دست خودم و امتحانم و استادم.
دیشب 4 ساعت با وجدان درد خوابیدم.
فردا هم یه امتحان گاوی تر دارم.
تو ترافیک مجبور شدم چند کیلومتر پیاده بیام.
رفتم retail therapy حالم جا بیاد. بهتر شدم ولی وجدان درد هزار پزویی که خرج کردم هم به سگیم اضافه کرد.
کلی هم پول ناهار دادم و خوب نبود سرویسش.
حالا این تونر جدیده رو زدم به صورتم ببینم چی میشه. فعلا که میسوزه.
اگه لاک زرد پیدا کرده بودم شادتر میومدم. یا اگه اون استون لیتریه رو میخریدم شاید :d.
برق ناخونه آشغالیو میگه 15 تومن بیخودی
صابونه هم که بوی گند میده الکی دو تا خریدم
ولی عوضش یه کیف مسافرتی داد اشانتیون :d
کلا دراگ استور بازی حال میده.
کف زمینو که اونجور که دلم میخواد تمیز میکنم جیگرم حال میاد
میرویم بخوابیم پاشیم با وجدان درد درس بخونیم :d

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

زمستون
سرما
محرم
هیئت...

دلم یه فضاهایی مثل خیابون های سنتی اسپانیا و ایتالیا و همچین جاهایی که سراشیبی سنگفرش رو به پایین و دور و برش پر از مغازه های با خوردنی های جذابه میخواد...
صبح از تو یه هتل که پنجره های چوبی کوچیک داره و جلو نرده های پنجره شمعدونیه بلند شم. دوش بگیرم. صندل بپوشم بیام پایین. برم تو یکی از مغازه ها که بوی شیر کاکائو داغ میده تست شیرینی و  پای بکنم. گرسنه ام باشه و صبحانه تازه اونجا بخورم. از اون ها که انواع شیرینی های جذاب تو ویترین چیده و بوی قهوه میاد و همه چیش ارزونه. 
امروز داشتم فکر میکردم اگه از اول که ساعت و زمان بندی داشت تصویب میشد ساعت اول روز رو 24 قرار میدادن و هرچی جلو میرفت ازش کم میشد تا به صفر برسه, یعنی یه جورایی هر روز کورنومتر 24 ساعتی بود  چقدر هدر دادن زندگی واسمون پر رنگ تر میشد. هر لحظه به ساعتت نگاه میکردی ببینی از اون روزت چقدر مونه! جالبه. نه؟

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

یه بلایی سر این مردم آوردن که به دین و مذهب بودنشون افتخار کنن. با افتخار اعلام میکنن که به هیچی اعتقاد ندارن. لاییک, نهیلیست و این حرف ها بودن کلاس شده. به جای اینکه بگردن یه مسیر خاص رو انتخاب کنن که به نظرشون میاد, به کل منکر همه چی شدن.
به جای اینکه الان تو یادگار 120 تا برم ببببببلند محسن چاووشی گوش کنم, دیشب نخوابیدم. الان مریض معاینه کردم. کبدش 8 سانت بود. صدای روده اش 34 تا. نمیدونم درست اندازه گرفتم یانه. تو سلف نشستم الان گارلیک رایس و تن ماهی و تخم مرغ خوردم. باید واسه کنفرانس بعد از ظهر درس بخونم. دارم میمیرم از خستگی.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

انقدر حرف دارم که دلم میخواد فقط گوش بدم...

برزخ

مثل اون موقع ها که از خواب پا میشی میبینی یه حال خوشی داری. خواب خوب دیدی. ولی خواب رو یادت نمیاد داره نشونم میده...
شنبه یکشنبه هارو دوست دارم. طعم آخر هفته ها اینجا واسم عوض شده. دیگه مثل غروب جمعه ها دلگیر نیست. چون فضای خونه و حسم دست خودمه.  بدون اینکه ساعت بذارم از خواب پا میشم. رها و آروم راه میرم تو خونه. استرس ندارم. حتی اگه درس دارم. هیچ کار نکردن بهم آرامش میده. نیاز ندارم حواسم رو پرت کنم که استرس نکشم. همین که هیچ کار نمیکنم حالم بهتره و جالب تر اینکه حوصله ام از هیچ کار نکردن سر نمیره. انقدر که به خلوتش احتیاج دارم. ازش که گریز میکنم و میخوام مواظب باشم حوصله ام سر نره بدتر میشم. انگار که خواستم از خلوتم فرار کنم بدتر یه چیزی ازم کم میشه.
صدای جلیلوند که میشنوم،
با استاد عجمی که حرف میزنم،
فیلم رومنس ناب که میبینم،
حتی سازهایی که دوست ندارم میشنوم،
سفال که میبینم،
شب که میشه،
دعا که میخونم،
یه حس هایی زنده میشه...
نمیدونم کجای روحم تشنه است...
می خوام کسی بیاد تو زندگیم که حالم رو اینطوری کنه. ولی اول و آخر اونم قراره بیاد که به تو نزدیکم کنه. فقط تویی که حال و هوام و بلدی...
نمیدونم به کجا باید وصل بشم...

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

هست، نشانم بده....

حس نوشتن داشتم ولی چیزی واسه نوشتن نه. اینجور موقع ها سکوت که بکنم حس خوبی بهم میده و از بی خاصیتی دورم میکنه. چرت نگفتن از خودم راضیم میکنه. ازش فرار کردم. رفتم پایین. مجبور شدم بحث چرت کنم بدتر از خودم بدم بیاد.

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

بعضی ها که دوست داری یه نظر بهت بکنن همین که میبینی کامنتت رو کامفرم کردن که تو وبلاگون ظاهر شه واست بسه. کامنت مهم نیست. اینکه مستقیم تر باهات تماس داشته و تورو خونده کیف میده.
یا حاجت روا شدم به این زودی و خدا واقعاًی رو قلبم دست کشیده و آروم شدم یا فعلا اول ترمه و هنوز سرخوشم. هرچی هست فعلا فیلی میبینم لبخند میزنم.

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

بعضی کلمه ها دیکته ی قراردادیشون خرابشون کرده.
تا آخر عمرم دلم میخواد "بغل" رو با قاف بنویسم نمیدونم چرا.
"هوس" با ح بهتره بابا جان!
همیشه بحث حیون خونگی که میشده دلم میخواست حیوونی داشته باشم که بشه بغلش کرد و نوازشش کرد. ماهی و پرنده و این حرف ها خوشم نمیاد. دیروز واسه اولین بار به مرغ عشق های مغازه نگاه کردم و دیدم چقدر میل دارم.
حس عجیبی بود. انگار فقط میخواستم یکیو داشته باشم. دیگه نمیخوام من اونی باشم که از یکی مراقبت کنم و با تو آغوش کشیدنش حس مادرانه ام ارضا بشه. بوی حس هم دم میداد. چند وقته میل دارم یه موجود زنده تو خونم باشه. فعلا گلدون و مرغ عشق رو فکر کردم. که هردو رم رد کردم. با این حال خیال پردازیش کیف داد. یه جرمن شیپر داشته باشم حال میده. ولی کشش مسئولیت ندارم تو این مقطع زندگیم. حتی در حد یه جفت همستر.

میم

خدا قسمت خیلی ها بکنه برن فضای نجف رو تجربه کنن الهی....
امسال غدیر با استاد عجمی هم کلام شدم... به یاد اون شب که تلویزیون نگاهشون میکردم و اشک میریختم بدون اینکه بدونم چیه و کیه و چی میگه. انرژی عجیبی داره... تا حالا نشده بود به یکی نگاه کنم و منقلب شم. بدون در نظر گرفتن کلام و فیزیک و تفکراتش. به انرژی ایمان نیاری کافری...


شب

اوایل میترسی که نتونی تنهاییشو تاب بیاری. انرژی عجیبی داره. جنسش ترس و جنس رعب و وحشت نیست. میترسی تاب انرژیشو نیاری. حس میکنی باید یکی باشه باهاش تقسیمش کنی. ولی اگه قبحش واست بریزه و به شب بپیوندی به جاهای خوبی میرسی. شب فضای سنگین و عجیبیه کلا واسم. دووم آوردن توش مرد میخواد. بعضی وقت ها میخوابی که زود تموم شه. نه چون خوابت میاد. سنگینه. یک سری درهای دیگه باز میشه انگار. یه سری نگاه های دیگه روته انگار. خجالت میکشی بد باشی. نمیدوونم. هنوزم کاملا نتونستم بارشو تحمل کنم. ولی حس میکنم هرچی بیشتر باهاش عجین میشم جای روزم رو داره میگیره. پیوند عجیبیه. دووم آوردن و طلوع صبح و دیدن بهت حس قدرت میده...

جلیلوند 

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

به سمیرا...

از اون روزی که خوشی های همدیگه رو با حسادت غارت کردیم
از اون روزی که بلند خندیدن رو نهی کردیم
از اون روزی که وقتی داشتیم با هیجان یه چیزو تعریف میکردیم یهو به خودمون اومدیم دیدیم بیشتر داره به حرکاتمون توجه میکنه تا به حرفی که میزنیم
از اون روزی که اگه تو اولین برخورد باهاش گرم احوال پرسی میکردی قیافه میگرفت و با تعجب نگاهت میکرد
از اون روزی که تمام تلاشت رو کردی تا وقت مردن حسرت نگفته هات رو نخوری و ابراز احساساتت رو سادگی انگاشتن
از اون روزی که معنی این جمله رو نفهمیدن "پیرمردها کلا گناه دارن"
از اون روزی که وقتی دیدن تو شادی دیگران اشک میریزی اومدن جلو و پرسیدن چرا ناراحتی و معنیشو نفهمیدن.
از اون روزی که به گریه او بودنت خندیدن
از اون روز دلم واست تنگ شده رو معنی دار انگاشتن
از اون روز که هدیه ی کوچولو رو بی ارزش دونستن
از اون روزی که احساسی که به آدم ها داری و بهشون نگفتی و واسه ابراز علاقه و دلتنگی و ناراحتی و گلگی دنبال دلیل و موقعیت مناسب بودی
از اون روزی که یهو وقتی دلت واسه یکی تنگ شد همون موقع بهش نگفتی
از اون روز که :) های اس ام اسی کلیشه شد و معنی خودشو از دست داد
از اون روز که انقدر از غذای خوش مزه ی صاحب خونه لذت بردن که یادشون رفت کلا امشب صاحب خونه رو ندیدن
از اون روز که تعریف کردن از غذایی که داری ازش لذت میبری رو شکمو بودن فرض کردن
از اون روز که از پوست دست نوزاد تازه به دنیا اومده چندشمون شد
از اون روز که راه درمان رو پیشنهاد کردیم بدون اینکه بپرسیم وسعش میرسه یا نه . منتظر شدیم خودش بگه وسعش نمیرسه تا درمان رو تغییر بدیم
از اون روز که دنبال دلیل گشتیم تا خوبی کنیم
از اون روز که منتظر شدیم مردم ازمون بخوان تا انجام بدیم
از اون روز که تصمیم گرفتیم ملاک برخوردمون با آدم ها همونطور باشه که اونها با ما برخورد میکنن
از اون روز که به کسی که بهمون لبخند میزنه خیره شدیم فقط
از اون روز که وقتی کودک مستمند بهمون دست میزنه سرش داد زدیم و چندشمون شد
از اون روز که خوشی های کوچیک و واسه شاد شدن بی فایده دونستیم
از اون روز که وقتی یکی از چیزهای کوچیک و بی ارزش با ذوق تعریف میکنه پوزخند زدیم.
از اون روز که با فطرتمون مبارزه کردیم: گریه نکردیم وقتی بغض داشتیم. نخندیدیم وقتی قهقه داشتیم. نگفتیم وقتی حرف داشتیم. ایگنور کردیم وقتی میدونستیم تحت تاثیرمون قرار میده...
از اون روز که به کودک بغلی غذامون رو تعارف نکردیم حتی وقتی دلمون میخواست
از اون روز که نگران بودیم تو عکس ها چطوری میافتیم و باعث شد احساسمون رو کنترل کنیم
از اون روز که دست های همدیگه رو محکم فشار ندادیم موقع دست دادن
از اون روز که وقتی یکیو بغل کردیم و تازه فهمیدیم چقدر این حس رو کم تجربه کردیم تو زندگیمون
از اون روز که به صحنه های زیبا نگاه نکردیم و از دستشون دادیم چون داشتیم ازشون فیلم و عکس میگرفتیم که بعدا نگاه کنیم.
از اون روز که هیچ وقت نرمی صورت یه بچه رو احساس نکردیم چون فقط با چلوندنش خالی میشدیم
از اون روز که هیچ وقت نشستیم وقتی بچه امون خوابه ساعت ها نگاهش کنیم چون ساعت خواب اون موقع کارهای دیگه ی ما بود
از اون روز که وقتی همسرمون از بیرون میاد نرفتیم استقبالش
از اون روز که وقتی به عنوان یه پزشک کمک میکنی بیمار روپوشش رو بپوشه بی ارزش محسوب میشه چون حواس استاد به این بوده که چرا سرش رو با دستت هول دادی پایین به جای اینکه ازش خواهش کنی خودش بیاره پایین.
از اون روز که مجبور شدیم به خاطر مسائلی که تقصیر ما نبوده و غیر مترقبه بوده معذرت خواهی کنیم. و بگیم ببخشید که ترافیک بود و من دیر رسیدم. ببخشید که دستم ناخواسته خورد بهت....
از اون روز که انعطاف پذیری رو نشونه ی سلامتت دونستن. حتی با شرایط نادرست
از اون روز که حرف زدن از احساساتمون و درون خودمون باعث شد حس کنیم یه چیزی داره ازمون کنده میشه
از اون روز که مجبورمون کردن واسه انجام ندادن چیزی که بهش اعتقاد نداریم هم وجدان درد داشته باشیم.

از اون روز بود که ما اینطوری شدیم...
امشب برا اولین بار هوس کردم ساز بزنم. سازم نیست. نفسم داره بند میاد....
تو محیط و جوی ام که خنده و روحیه ی شاد انگار گوهریه که اگه کسی داشته باشه بهت زل میزنن و با نگاهت بارخواستت میکنن. انگار که حقشونو گرفتی با اینکه خودشون هیچ تلاشی واسه داشتنش نمیکنن ولی اگه کسی داشته باشه بهش یه جوری نگاه میکنن.
 از جایی اومدم که صدای خنده ام اطرافیانم رو شاد میکرد. به جایی که شادیم فضا رو سنگین میکنه.
جرات ندارم از داشته هام بگم. انگار که جرم کردم!
همین که یکی حرف هام رو بفهمه کافیه. وقتی جدیشون میگیره و بهشون فکر میکنی حس میکنم یه تیکه از وجودم رو فاش کردم و زیادی حرف زدم. دارم به سکوت عادت میکنم. ایجوری لذت درد و دل داره از بین میره.
حالم خوبه
خوب خوابیدم
هوا آفتابیه
استرس درسم کم تر شده
یکم آماده ام
خدایا کمک کن حسهام برگرده.


۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

حالمان خوش شد.
خدایی ببینم اون جاش که میگه ای زمین بی من مرو و ای زمان.... میتونی سرتو تکون ندای :)
ناراحتم از وقتی بلاگر فیلتر شده خواننده های وبلاگم کمتر شده :(
با اینکه واااااقعا بلاگر راحت ترم حاضرم برگردم بلاگفا. ولی انقدر این قالب وبلاگ به روحیه  الانم و همه چیم میاد و به جونم نشسته حس میکنم هر قالبی غیر از این فیکه :(
بابا اولین خردلیه عمرمه که بدم نمیاد آخه! حیفه. پرنده هاشو!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

اینجا مانیل.
ساعت 10.48 pm
گشنمه
خونه نا مرتبه
4 روز دیگه کلاس ها شروع میشه. اصلا میل ندارم
گوشت های پاک نکرده تو یخچال داد میزنن
کشش هندل کردن مسائل مالی رو ندارم. ازم انرژی میگیره. یا بلدم هیچی خرج نکنم هی غصه بخورم فقیریم. یا بلدم کلا راحت زندگی کنم. صرفه جویی بهم استرس وارد میکنه.
بعضی حرف ها نه تنها جای زخم کاریشون همیشه میمونه بلکه دردم میکنه تا ابد. حتی اگه خالصانه معذرت خواسته باشه و واقعا هم بخشیده باشیش.

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

بچگیم...

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت > جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ...دیده ... ولی حرفی نزد. >مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست >بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد. >چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!" >گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره! >بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه. >همیشه به خاطر داشته باشید: خدا پشت پنجره ایستاده

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

بحث کم آوردن نیست. تا صد سال دیگه ام همینطوری میتونم ادامه بدم و حالم از همه چی به هم بخوره. بحث سر اینه که نمیخوام زندگیم رو مخم باشه.
روزگار شوخی شوخی بلاهای جدی سرت میاره. 
داره یک سال میشه. یک...سسسال!
عاششششق قالب وبلاگمم. تنها خردلی ای که حالم رو به هم نمیزنه.

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

آرامش

چند وقت بود با چراغ خاموش نخوابیده بودم.
چند وقت بود یه فیلم و که از وسطش یهو میدیدم خوشم میومد نرسیده بودم تا آخر نگاه کنم. 
چند وقت بود هروقت خواستم از خواب پا نشده بودم. 
چند وقت بود ذهنم وقت نکرده بود به هرچی دلش میخواد فکر کنه یا اگه یه چیز به ذهنم رسیده بود نرسیده بودم تا آخرش بهش فکر کنم.
چند وقت بود بی هدف راه نرفته بودم.. از رو عادت تند میرم یادم میافته کاری ندارم و میتونم عجله نکنم.

خیلی وقته دیگه از هندل کردن جمع و آدم ها خسته شدم. دلم میخواد یکی حواسش به من باشه.  دلم میخواد واسه یه مدت هم که شده من اونی باشم که هندل میشم. یکی واسم صندلی  رو بکشه عقب و بگه بفرمایید. یکی اصرار کنه و حساب کنه. یکی اول واسه من غذا بکشه. خسته شدم از بس من همه رو هندل کردم یا شاهد و زمینه ساز رابطه ی دیگران بودم.

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

نمیدونم چرا هرکی گیر ما میافته اولویت اول و آخرش خودشو خانواده اشن.
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

عکس های بچه های دانشگاه رو تو فیس بوک میبینم غصم میشه. تو خونه هاشونن به جای آپارتمان دانشجویی. خونه...
آدم شب ها تا صبح تو اتاق خودش بیدار باشه و مامان باباش تو یه اتاق دیگه خواب باشن و خونه گرم بخاری باشی جونش آرومه... درس خوندن واسش خاطره ساز میشه. آرزوی خواب نمیکنه که نفهمه و شب زودتر تموم شه...

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

اون موقع که دم از قانون گذاری و خدمات رسانی میشه همه دم از حق و حقوق بشر و انسان دوستانه بازی و تساوی و اینجور چیزها میزنن: آدم ها باید از حق و حقوق مساوی برخوردار باشن و بهداشت حق همه ی آدم هاست فارغ از شرایط و وضع مالی و از این کوفت موفت ها و روشن فکر بازی ها؛ در حالی که تو ابتدایی ترین برخوردهای اجتماعیمون هم هنوز نمیتونیم تساوی برقرار کنیم و احساسی که به اطرافیان داریم رو از برخوردمون باهاشون جدا کنیم.

Everybody stands for equity and people's having the same rights regardless of their gender, condition, race, color... while we still havent even been able to hide our feelings towards different people in our daily interactions and to treat them the same way!
بابا به خدا اونی که هستی با اونی که فکر میکنی یا دوست داری باشی فرق داره. یه نگاه بنداز هر از چندی!
هیچی مثل خوردنی های چاق کننده اعصابم رو آروم نمیکنه وقتی در مرض پاچه گرفتنم.
و مطمئنم مکدونالد یه پورسانت به دکترهای قلب و عروق میده از اون موقع که واسه بستنی خامه ای هاش قاشق قدر سوپ خوری میده به جای مربا خوری :d

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

چقدر دلم تنگ شده خدا.....
برا اونی که ایران بودم
برا همه کس
برا همه جا
همه چی
خیابون ها
آدم ها
خنده ها
دلم لک زده واسه اینکه تو خیابون ها و صف و مغازه ها با آدم هایی که نمیشناسم حرف بزنم و بگم و بخندم بعدم برم. 
دلم تنگ شده که بین کس هایی باشم که بهشون هیچ وابستگی ای ندارم ولی گوشت و خونم بهشون وصله و زبونم رو میفهمن.
دلم تنگ شده واسه آدم هایی که ارزشش هاشون با من یکیه.
رادیو 7 که گوش میدم هوایی میشم...
اینجا ساکتم.
علیرضا ورزیده
نقاش لحظه ها

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

مهریه

دلم میخواست یه تا صبح یه صندلی میذاشتم می نشستم و از زیر دوش بیرون نیمومدم. یک بار حتی شیر و بستم اومدم این ور دیدم هنوز بسسم نیست, دوباره رفتم. الانم که بیرونم صدای چک چکش هنوز وسوسه ام میکنه. گرماش رو جسمم لازم داره. پاکی و آرامشش رو روحم...

دین نوعی سوغات نیست كه برای كسانی آورده باشند و به دیگران نداده باشند.
تلقّی سوغاتی از دین، دین را دستمایه فخر و مباهات و خود بزرگ‌بینی و تحقیر دیگران می‌كند،
ولی تلقّی سیر و سفر از دین، متدیّن را همواره دل‌نگران این معنا می‌كند كه مبادا خواب نوشین بامداد رحیل، كه غوطه‌وری در سطوح و ظواهراست، مرا از سبیل باز دارد.
دین همای سعادتی نیست كه بر بام خانه من نشسته باشد و بر بام خانه دیگری نه؛ بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.
متدیّن كسی نیست كه خود را مالك حقیقت و حقیقت را ملكِ طلق خود می‌پندارد، بلكه كسی است كه خود را طالب حقیقت می‌بیند.

استاد مصطفی ملکیان
 
 

* عاددددی نمیشه این برام. فوق العاده است.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

همه وقتی میخوان پزشکی شروع کنن نگران اینن که تحمل لابف استایلشو نداشته باشن و یک عمر از خونه و زندگی و تفریح و جامعه زدن به معنی واقعی رو نتونن تحمل کنن. منم نگران همین بودم و هستم ولی فکر نمیکردم فرصت برا فکر کردن نداشتن بیشتر ازم انرژی بگیره و خسته ام کنه تا تفریح نکردن. من آدمی نیستم که وقتی وقت خالی واسه فکر کردن و آروم یه جا نشستن واسه تحلیل جزئیات نداشته باشم دووم بیارم. از این نگرانم. نه تفریح نداشتن. من وقت واسه فکر کردن لازم دارم.
رسما هیچی نداری. رسما.
آدم بعضی چیز ها رو که میبینی یا تجربه میکنه تازه میفهمه روحش به چی احتیاج داره و به روی خودش نمیاورده که کم نیاره.
یه عکس دریا، یه آلاچیق آروم.... یه چیزی تو این مایه ها کافیه که بفهمی چقققققدر روحت درد میکنه و خسته است.
دلم هیچ کاری نکردن لازم داره.از سرعته شنبه هام معلومه. با اینکه هیچ کاری نمیکنم حوصله ام سر نمیره و زود تموم میشه.
پست قبلی رو که داشتم میذاشتم یاد این افتادم که جدا از حس پایینم از اون موقع که تنها شدم و قدر خیلی از آدم های اطراف قبلم رو بیشتر میدونم چقدر حتی ساده ترین حس هایی که توم ایجاد میکردن واسم مهم بوده و یه جایی از وجودم رو پر میکرده و الان اونجا خالیه.
ساده ترین حالت حسیه که مامانم واسم داشت. واسه راهنمایی های  زندگی و پیچیدگی ها و این حرف ها شاید اولین آدمی نبود که بخوام ازش کمک بگیرم و راهنمای انتخاب هام باشه ولی حسی که سادگیشو مامان بودنش واسم داشت هیچ وقت کس دیگه نمیتونه واسم بسازه. منظور اینکه لزوا پیچیدگی نیست که تحسین میکنم و زیاد پیش میاد حس هایی که فقط از عهده ی بعضی ها برمیاد. حسی که مامانم در من ایجاد میکنه حسیه که هیچ جوره مستقیم نه میشه تحسینش کرد نه روش انگشت گذاشت. به خاطر همینم شاید به نظر نیومده هیچ وقت. ولی همونم فقط از عهده ی خودش برمیاد. حس اینکه یکی همیشه هست حتی اگه مفید نباشه رو مامانم بهم میده. حس اون موقع ها که بهش میگم پایین نیا که درس بخونم ولی کلا تو خونه باش. وقتی میدونم یکی بالا هست واسم فرق داره همین.
کلا حس میکنم خدا امیرعباس رو فرستاد که یکی به مامانم قدر ارزشش بلند ابراز علاقه کنه. حقش بود.

لطفا جواب بدید. ترجیحا ای میل

چند وقته هرچی تست روانشناسی و شخصیت میدم موقع انتخاب گزینه ها تفاوت گذاشتن بین اونی که هستم و دوست داشتم و دارم باشم واسم سخته. یعنی وقتی یه سوال که در جوابش باید خودم رو توصیف کنم میپرسه میبینم گزینه ای که هستم با اونی که تلاش کردم باشم فرق داره. یه وقت هایی هست فقط فکر میکنی یه خصلت و توانایی رو داری چون یک عمر تحسینش کردی و شاید تلاش کردی اونطوری باشی, ولی با خودت که رو راست باشی میبینی نیستی واقعا. این موضوع اذیتم میکنه. حس میکنم مردم من رو به خاطر دلایلی که واسشون تلاش کردم نمیخوان و یک سری دلیل دیگه واسشون دارم. که خیلی هاش اونی که میخوام  یا واسم ارزشمنده نیست. بحثم سر دلیلی که من رو انتخاب میکنن نیست. بحث سر میزان موفقیتیه که داشتم تو اونی که تلاش کردم بهش برسم. وقتی میبینم تو اکثر سوال ها اونی که هستم اونی که میخواستم باشم نیست نگران میشم. 
با خودم که رک فکر میکنم حس میکنم بیشتر وقتم صرف این شده که کسی بشم که واسه بقیه مفیده تا اینکه مستقل تلاش کنم انقدر خوب بشم که ناخودآگاه واسه مفیدیم انتخاب بشم و آدم ها بهم رو بیارن. هیچ وقت تظاهر به چیزی که نبودم نکردم ولی نقش اون هایی که میخواستم باشم رو خوب بازی کردم. یعنی یه جورایی تمرینشون کردم که یاد بگیرم. نقش بازی کردن یعنی تونستم اونی که دیگران میخوان باشم و یه جاهایی به دادشون برسم ولی خودم هنوز اونی که میخواستم نبودم. نقش بازی کردن یعنی با اینکه هیچ وقت واسم مهم نبوده دیگران راجع بهم چی فکر میکنن و همیشه کار خودم رو میکردم ولی همیشه مجبور بودم واسه اینکه آدم ها از من خوششون بیاد تلاش کنم. با اینکه هیچ اشکالی نداره ولی بدم میاد. تلاش نه به معنی تظاهر به اونی که نیستم بلکه حتی تلاش برا نشون دادن خود واقعیم. به خاطر اینکه حس میکنم آدم ها تا کامل نشناسنم واسشون جذابیتی ندارم برعکس بعضی ها که کلا انرژیشون جذبت میکنه.
کاش کسانی که این پست رو میخونن با یک جواب یا ای میل صادقانه دلایلی که باهام معاشرت می کنن یا بعضا برا دوستی انتخابم کردن رو بهم بگن. واقعا دارم اذیت میشم.
بدم میاد مردم انتخابم کنن چون آدم باحالی بودم و با من بودن بهشون خوش میگذشته, جای اینکه انتخابم کنن مثلا به عنوان یه آدمی که سرش به تنش میارزه واسه راهنمایی درست حسابی. 
یه پست قبلا ها گذاشته بودم که با هرکی به خاطر یه نیاز و یه موضوع خاص رابطه داریم. واسم مهمه که من واسه کدوم نیاز آدم ها انتخاب میشم.  نه چون یک سری نیاز ها واسم بی ارزشه، چون واسه یک سری خصلت ها تلاش کردم و تازگی ها حس میکنم به هیچ کدوم نرسیدم. اعتماد به نفسم داره می لرزه.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

فرقشو نفهمیدم. روش کراش دارم یا دنبال اون حسی ام که در من ایجاد میکنه و میخوام منم یکیو اینطوری داشته باشم.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خسته ام از اینکه هرررررررررر کاری میکنم دارم از یه کار دیگه میزنم و منتظرم این تموم شه به اون یکی برسم. همیشه گوشه ی ذهنم یه کار دیگه هست که اینی که دارم انجام میدم وقت اون یکیه.

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

از اون روزی که فهمیدم اینپلنت دندون که یکی از بهترین روش های جایگزین دندونه اختراع شده همیشه یک گوشه ی ذهنم قیمتش واسم دغدغه بود. حتی واسه خودم که احتیاجم نشده. یک سری درمان ها و راه چاره های درست حسابی که کشف میشه ولی قابل استفاده واسه همه نیست اعصابم رو خورد میکنه. حالا تازه اینکه فانتزی تر محسوب میشه. دیگه از اون موقع که یم سری درمان های خیلی موفق برا سرطان کشف شده و برا یک عده ی انگشت شمار ممکنه واقعا ناراحت کننده است واسم.
عزیزت رو به راحتی از دست بدی وقتی بدونی میتونست درمان شه. فقط پولش رو نداشتی. پول. یک چیز کاملا قراردادی بین آدم ها چیزهای غیر قراردادی هدیه شده از طرف خدا رو ازت میگیره. مثل سلامتی و جونت رو.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

جدایی نادر از سیمین رو دیدم....
شهاب حسینی رو اگه یک روز تو خیابون ببینم به خاطر تمام بازی هاش جلوش سجده میکنم. و به خاطر این بازی نیز.
ولی کلا به نظرم انتخاب خوبی برا این نقش نبود.
گریم محشر بود.
کلا همیشه بعد از فیلم های اصغر فرهادی یه چیزی تو مایه اهی تایتانیک میل دارم ولی ورژنی که به هم برسن.
شبکه های مخابراتی اوگاندا و افغانستان هم تو لیست کشورهایی که میشه با gmail بهشون sms زد هستن. ایران نه!

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

دلم براش تنگ شده.
نمیشه تند تند زنگ بزنم. در حد احوالپرسی باهام برخورد میکنه. بعد صد سال زنگ زد. فکر کردم به خاطر من بوده. فکر کرده بوده میس کال منم. نمیخوام این و بخونه و فکر کنه عاشقشم و اگر اون نیست لازمه ازم دوری کنه. ولی وقتی هست با اینکه معذبم یا خیلی چیزهاش اونی که میخوام نیست حال خوبی دارم. نمیدونم میتونم عاشقش باشم یا نه. کلا خیلی وقته بهم ثابت شده ناخودآگاهم حواسش هست عاشق نشه مگر بدونه طرف میخواد. شاید به خاطر اینه عاشق خیلی ها نشدم. خودمم نمیدونم منظورم از اینکه "عاشقشون نشدم" چیه. وقتی تاحالا ول نکردم که ببینم میشم یا نه.
دلم میخواد یه متن بخونم جیگرم حال بیاد. یه شعر. یه پست تو مایه های وبلاگ آیدا. یه چیزی تو این حس ها. ولی حوصله خوندن ندارم.
دلم چنگگگگگگگگگ زدن به گِل میخواد
دلم چررررررررخ میخواد
خدایاااااااا به آرامشش احتیاج دارم :(((((
دین نوعی سوغات نیست كه برای كسانی آورده باشند و به دیگران نداده باشند.
تلقّی سوغاتی از دین، دین را دستمایه فخر و مباهات و خود بزرگ‌بینی و تحقیر دیگران می‌كند،
ولی تلقّی سیر و سفر از دین، متدیّن را همواره دل‌نگران این معنا می‌كند كه مبادا خواب نوشین بامداد رحیل، كه غوطه‌وری در سطوح و ظواهراست، مرا از سبیل باز دارد.
دین همای سعادتی نیست كه بر بام خانه من نشسته باشد و بر بام خانه دیگری نه؛ بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.
متدیّن كسی نیست كه خود را مالك حقیقت و حقیقت را ملكِ طلق خود می‌پندارد، بلكه كسی است كه خود را طالب حقیقت می‌بیند.

استاد مصطفی ملکیان
  
*بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.خیلی با اینجاش کیف کردم 

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

با همه سختی هایی که پزشکی رو تنهایی و بدون خانواده خوندن با خودش داره یه چیزش واقعا به درد میخوره. اینکه وقتی چ... ام انققققدر غلیط میشم و تا تهش میرم که به راحتی دیگه تموم میشه و ازش در میام. تاحالا تا این غلظتشون نمیتونستم تجربه کنم. به خاطر اینکه تا تتتتتتهش میرم خود به خود خوب میشه. بعضی وقت ها انقدر محکم اخم میکنم که بیشتر از اون صورتم جمع نمیشه، قششششنگ حالم رو بهتر میکنه.
صد سال سیاه سختی هاش با این حسنش واسم کمرنگ نمیشه ولی کلا چون رشته و شرایط چ.. زایه، تنهاییش لازمه. هم واسه خودت هم اطرافیان بدبختی که اگه بودن مجبور بودن تحملش کنن.

کلا همه سختیش به اینه که یک سال تو بهترین ناز و نعمت و کمترین دغدغه درسهاش رو تجربه کردم. بیشتر دردناک میشه وقتی میدونی چقدر می تونست خوش بگذره و نمیگذره.
دلم بدجوری هوای سازم رو کرده...

چند تا حس قاطی

دیدی بعضی چیزها در حد یک صصصصصدم ثانیه میان از ذهنت عبور میکنن و میرن ولی همون یه لحظه یه تاثیر و حس عمیق از خودشون به جا میذارن؟ بعضی وقت ها انقدر کوتاهه که حتی یه لحظه یادم میره چی بوده. یهو میبینم حالم خوشه, از جنس اون موقع ها که عاشقی. یا یهو میبینم استرس گرفتم، یا دغدغه گرفتم و ذهنم شلوغ شد و امثال اینها، از رو حسم تازه یادم میافته داشتم به یه چیز فکر میکردم و حواسم با یه چیز دیگه پرت شده و دوباره باید بگردم پیداش کنم.
بعضی وقت ها حس هایی مثل فکر کردن به کسی که دوسش داری و خیال پردازی های خوب راجع بهش کردن, یه مسافرت و تفریح, یه مکالمه یا هرچیز دیگه جزو تفریحاتمه و واسش وقت میذارم قشنگ. تو لیست کارهام که دونه دونه دارم هی انجام میدم یهو میبینم آهان! به فلان هم میخواستم فکر کنم سر فرصت. یا حتی مثل همیشه فکر کردن به اتفاقات بدی که ممکنه پیش بیاد بهم آمادگی تحمل میده اگه اتفاق افتادن. به این فلسفه های کشککی جذب مثبت و منفی هم اعتقاد ندارم !!! ولی الان ها انقدر کشش ندارم یه چیزایی اتفاق بیافته و از زندگی خسته ام که کشش فکر کردن به دردشم ندارم. این از من خیلی بعیده.
کلا وقتی یه چیزی که جزو خصلت های قویم بوده تغییر میکنه روزگار و قدرتشو و خورد شدنم بهم تلقین میشه. مثل اولین موی سفیدی که آدم تو آیینه میبینه و خودشه که حس میکنه پیر شده. ربطی به حرف دیگران نداره
از ماجرای قتل روح الله داداشی و قاتلش و جزئیاتش خبر ندارم و فقط میدونم که اتفاق افتاده. ولی شنیدم تقاضای قصاص کردن و خودشونم شرکت نکردن. حالا اینکه دلیل شرکت نکردنشون چقدر به حسی که در من ایجاد کرد نزدیکه بی خبرم و کاری ندارم. فقط میخواستم مقدمه ای باشه واسه چیزی که میخوام بگم.
شاید یک سری از اولیای دم که تقاضای قصاص میکنن تو مجلش اعدام حاضر نمیشن که با دیدن صحنه ی قتل از رایشون برنگردن و جلوی اجرای حکم رو نگیرن. 
کلااااااااااااا که همیشه واسم یه دغدغه بوده که آدم ها به خودشون اجازه میده واسه مرگ و زندگی کسی تصمیم بگیرن. به هر قیمتی و دلیلی واسم مهم نیست. یه دفعه به مامانم گفتم اگه یه روز یکی من رو از قصد کشت هم اجازه ی قصاص ندارین.
ولی حرفم این دفعه سر اونیه که مییییییدونه اگه بره ممکنه نظرش تغییر کنه و نخواد طرف کشته بشه، نمیره. به جایی رسیدیم که با فطرتمون مبارزه میکنیم. ذاتی رقیق که نمیذاره بد باشی، حتی اگه بخوای. با اینم مبارزه میکنیم.

یاد مبحثی از حس چشایی افتادم که دیروز خوندیم. میگفت فیزیولوژی بدن بهت میگه بدنت چی بیشتر احتیاج داره، اونو میل داری و هوس میکنی. یا یکی از کارهای حس چشایی تشخیص موادیه که واسه بدنت مضرر هستن. به خاطر همینه که یه سری مواد برات بد مزه و آزار دهنده میشن با کوچکنرین مقداری که میچشی. آستانه ی تحریک بدن برا اون مواد پایین تره و جوانه های چشایی رو زبان به اون ها حساس تر. تا میخوری سریع بدن پس میزنه و مغز فرمان میده که ازش بدت بیاد تا احتمال خوردنت کمتر بشه. بعد ما به زور بیشتر میخوریم و تعداد دفعات استفاده امونو بیشتر میکنیم که مکانیسم حساسیتی رو خنثی کنیم. 
با اینم مبارزه میکنیم...
در عین پر حرفی آدم کم حرفی ام. این تصوریه که از درون خودم دارم.
یکی از تغییراتی که به اجبار باید تحمل کنم با دور شدن از خانواده اینه که تنها راه ارتباطیم با اطرافیان ایرانم از راه کلام شده, اکثرا تلفن. باید حرف هایی بزنم که جزو علائقم نیست. حالت عادی باهاش مبارزه میکردم و تو چنین محافلی سکوت میکردم حتی اگه حرفی برا گفتن داشتم.
با مامانم حرف های خاله زنکی میزنم و از این و اون میگم که دو کلام حرف زده باشیم و باهم باشیم. بابام میاد احوالپرسی میکنه و میره. میگه من نمیشینم ناراحت نشی؟ به خاطر اینه که این حرف ها به درد من و کار من نمیخوره.
نمیدونم وقتی بابام اینطوری میگه و بهم ثابت میشه به اونی که حواسم بوده رسیدم ( به اینکه هم کلام باشم برا اطرافیانم وقتی تنها راه ارتباطیمون کلامه فعلا) آیا باید خوشحال باشم که هم کلام خوبی ام واسه مامانم  و بعد مکالمه های طولانی میبینم دلتنگیشو تسکین دادم یا ناراحت از اینکه حرف هایی که حالت عادی دوست ندارم دارم میزنم و ظاهرا اونی نشون میدم که هرگز دوست نداشتم باشم.

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

زنگ زد...
بعضی وقت ها هیچی مثل آغوش و صدا و دلجوییه خود اونی که باهاش دعوا کردی آرومت نمیکنه بعدش. انگار حتی تو طول دعوا فقط واسه بعدش که می دونی هردفعه میاد داری تحمل میکنی و منتظری این ها تموم شه که به اون برسه.
بارتشریح فک و صورت با ارّه برقی و انبر کم بود امروز، یه بحث جانانه هم با یه نفر چاشت غروبمون شد.
درد میکنم...

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

دلم برا رهایی خونمون تنگ شده...
هرکاری دلم بخواد بکنم. جای همه وسایل رو بدونم. هروقت دلم خواست در یخچال و باز کنم و بگم مامان یه چیز نداریم بخوریم؟ با لباس راحتی بچرخم. در بالکن و باز کنم و توریشو بکشم. همه وسیله هام جا داشته باشه و تمام ریزه کاری های لازم زندگیم و داشته باشم. رو فرش کف آشپزخونه نصف شب بشینم از تو قابلمه قورمه سبزی بخورم. سرم و بذارم رو پای مامانم تلویزیون نگاه کنم. لپ تاپ پایین رو ببندم بیام با لپ تاپ بالا کار کنم که تو فضای مامان این ها باشم. در بالکن بالا رو باز کنم تا داغی کل اون روز با بوی نم تشت آبی که مامان هر روز میریخت تو بالکن غروب ها بزنه تو. بعد از ظهر امیرعباس بیاد خونه امون و از خواب پاشم واسه همه چایی بریزم. منتظر باشم امین شب بیاد یه چیز خوشمزه درست کنم بخوریم. شایدم پاشم ناپلئونی خریده باشه و واسه همه نسکافه درست کنم. تو فضای اتاقم بلند موسیقی سنتی گوش بدم و گردگیری کنم. کاور تارم رو تمیز کنم و بغلش کنم. حتی اگه بازش نمیکنم بزنم. دم بیرون رفتن سوایچ رو بردارم و کفش هام و با واکس برقی دم در تمیز کنم. برم ونک کلی خرید کنم و بیام همه رو پخش کنم تو اتاق و به مامان و سارا نشون بدم. یه خواب مشتی بکنم و بعدا پاشم همه رو مرتب کنم. تو اتاقم راه برم و هر از چندی یه چنگ به دیوانم بزنم از بغلش که رد میشم.
این ها هر روز و هر ثانیه برا من ذوق داشت. این ها برا من روزمرگی و زندگی عادیم نمیشد.
دلم برا رهاییه فضای خونه امون تو غروب های تابستون بد جوری تنگ شده. اگه میدونستم برمیگرده انقدر سنگینی نمیکرد....