۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

اگر از ما ایرانی ها "فکر کنم" رو بگیرن و فقط بهمون اجازه بدن از چیزهایی که مطمئن هستیم حرف بزنیم, حرفی برای گفتن نخواهیم داشت.
از وقتی اومدم ایجا و آدم ها هرچی ازشون میپرسی به راحتی میگن نمیدونم جالبیش واسم اینه که ازشون بدم میاد و حرصم میدن. انگار عادت دارم در جواب سوالم یه چیز بگیرم حتی اگه با "فکر کنم...." شروع بشه. و جالب تر اینه وقتی بهش فکر میکنم میبینم دلیلی که "نمیدونم"شون عصبانیم میکنه اینه که قشنگ رو اون حرف هایی که یه عمر با "فکر کنم..." شنیدم حساب میکردم و دونستنش فرق میکرد واسم.
مثلا اگر از طرف میپرسم از اینجا تا فلان جا چقدر راهه؟ اگر میگفت نمیدونم ولی فکر کنم فلان قدر من واقعا تو محاسباتم همون حدود را پیاده میکردم!!!
و از طرف دیگه آدم هایی که به این موضوع پی بردن و از بس عادت کردن که همه از سر معده اشون حرف بزنن دیگه به حرف هیچکی اعتماد ندارن. یکی هم که این وسط پیدا میشه تمام حرف هایی که میزنه با منبع موثقه ,حتی اگه مطرح نمیکنه, این وسط قربانی میشه. اگه آدم ها بدونن کلا حرفی نمیزنی مگه اینکه مطمئن باشی, دیگه مجبور نیستی قسم و آیه بیاری برا هیچ کدوم و آخرشم باور نکنن.
پی نوشت اینکه از کسی که چیزی رو ندونه بدم نمیاد که وقتی میگه نمیدونم حرصم بده. حرصم میده چون یا عادت داریم کلااااا تو همه چی نظر بدیم و همه رو با "فکر کنم" شروع کنیم یا از اون ور بیافتیم و از سر نشان فرهیختگی و شجاعت به ابراز ندانشته هامون کلا همه رو بگیم نمیدونم. به نظرم اینجاست که میگن ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است. برا من مهمه که آدم ها چی رو نمیدونن. اگه راحتیِ استفاده از "نمیدونم" بهت آزادی بی دانشی میده باید تاسف خورد.
آدم ها کارهاتون رو خودتون انجام بدین
جواب سوال هاتون رو خودتون بگردین پیدا کنید
جوابی که قابل پیدا کردنه یا کاری که توسط خودتون قابل انجامه از دیگران خواستن واسم معنی نداره. مگر اینکه انقدر از تک تک ثانیه های زندگیت داری بهره میکشی که ترجیح میدی زمان سپری برای انجام یه سری کار و پیدا کردن یک سری جواب ها رو واسه چیزهای ارزشمند تر صرف کنی.
و بدانید اگر گشتید, نشد یا نبود هستند آدم هایی که با کمال میل شما رو کمک میکنن.
و بدانید که هستند کسانی که اگر از شما خواهش یا سوالی دارند یعنی واقعا قبل از آن تمام راه های ممکن را امتحان کرده اند. پس با کمال میل برایشان انجام دهید.
بعضی حرف ها رو نمیشه مستقیم گفت. اگه مستقیم بگی ناراحت کننده است. بعضی ها هم تا مسقیم و واضح یه حرف رو بهشون نزنی, نمیفهمن.
بعضی حرف هارم نمیشه نزد و حتما یه راهی باسد برا گفتنش پیدا کرد.
چیه جریان؟
بلدی اگه یکی یه حرفی زد و ناراحتت کرد یه گنده تر جوابش رو ندی تو هم همون حسی که اون در تو اینجاد کرده واسه اون ایجاد نکنی؟
اگه تجربه اش کردی و درد داشت, نذار اونم بکشه.

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

داد زدم از درون :'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''')

خستگیم اون روزی در میره که یه بعد از ظهر دونه دونه با حوصله همه مریض هام رو ویزیت کنم و یک صندلی بکشم بشینم کنار تخت یکیشون و این دفعه حال خانواده ی بیچاره اش رو بپرسم و بگم یه چایی از فلاسکشون برام بریزن. این دفعه بگم شما ها چطورین تو این اوضاع؟ مریض داری سخته میدونم... پولش رو از کجا میارید؟... کی از خونه و خونواده مراقبت میکنه؟ ...
و  سوال هاشون رو جواب بدم و یکم از سردرگمیشون کم بشه.
خستگیم اون موقع است که در میره. اون موقع...

من از خونواده ای میام که بعد از اینکه مریضش هم میمیره میرن چند وقت بعد به دکترش سر میزنن...

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

شب
درس
تنها
دلتنگ
دل داده
دل تنگ
خراب میشوم باز....
 
به او که مرا بفهمد دل میبندم.
به همین راحتی.
حالم از دو دو تا چار تا کردن جایی که احساسم درگیر شده به هم میخوره.
حس خود کشی بهم میده.

:)

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

از آن مردانی که دوستم دارند و می‌دانند و حتی نه، که خط می‌دهند و نخ می‌کشند و این پا و آن پا می‌کنند و نمی‌کنند و می‌خواهند و نمی‌دانم که می‌خواهم یا نه، از آن‌ها یکی را بگیرم دستش را، ببرم به خلوت، آنکه‌اش را درنگ می‌داند که چیست و درنگ کنیم با هم به رودخانه و نگاهِ خیره‌ی آتش، درنگ کنیم در گربه و درد و ترس‌هامان و برویم به سفرهایِ دور و دراز و بدانیم که دیر نباید به هم برسیم، وقتِ ترس و تنهایی و بخندیم و بگرییم و سکوت، که بینِ ما باید که وقتِ درنگ باشد فقط و چایِ صبحِ هم باشیم، نانِ گرسنگیِ هم و پناهِ خطاهایمان و درکِ همه‌ی آن را که خواسته‌ایم و نداشته‌ایم و کودکی بلد باشد و من را و دیوانگیِ هم را که من بنویسم و او هر چه می‌داند، و شاید که دیگر نترسیم، وقتش رسیده است.
Katayoun Keshavarzi

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

دوست دارم یه روز حجاب از اجباری بودن نه تنها جامعه بلکه دین برداشته بشه ببینم بعضی ها که ادعای مذهب میکنن دیگه چی دارن برای اثبات ادعاهاشون. چون الان غیر از روسری ای که سر میکنن هیییییییییییییچ جایی از رفتار و اعتقاداتشون به توصیه های دینی که ازش دم میزنن نمیخوره!

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

همیشه مردی رو دوست داشتم که بشینه باهام از فلسفه و جامعه و شعور و درک و خوب و بد حرف بزنه و واسش وقت بذاره. ولی بعدا ها فهمیدم همون موقع که میدیدم اونیه که میخوام یه چک پوینت وجود داشت که باید ازش رد میشد و اون اینکه مردی که چنین حوصله ای میکنه برا من معمولا یه سهمی از بایاس زنونه داشت. چک اوت.
و این یه چرخه شده. دنبالش میگردی. وقتی پیدا شد چک پویت. رد صلاحیت. چک اوت. دوباره دنبالش میگردی
ناراحتم از اینکه این دوتا خصلت هم باشه و غیرش وجود نداشته باشه :(

این روزها دل خیلی ها اشغاله بدون اینکه به صاحبش رسیده باشه.
دلت که میلرزه از حضور یکی با خودش ذوق به همراه نمیاره. نگران میگی "ای وای عاشقش شدم گویا!"
یا عاشق اونی که قبلا اشغال شده یا دل تو هم میره تو اون دسته.
غریبه بهم چشمک میزنه از دور و میاد جلو...
عکس العمل نشون نمیدم....
میاد جلو تر و با نیشخند میگه السلام علیکم!
(هرکی روسری سرشه عربه)
عکس العمل نشون نمیدم...
 و رد میشه.... 
یاد این میوفتم که گفته بودی "سلام" یعنی از من به تو آسیبی نمیرسد....


یاد این میوفتم که این روزها همه چیز مال منه و هیچ چیز نه.
فقط وقتی ایران و خونه ی بابام حس مالکیت کامل دارم.
بچه تر که بودم به این فکر میکردم که چه جالب و لذت بخش! تنها جایی که در یخچال رو میتونم باز کنم و هرچی دلم خواست بخورم بدون اینکه نیاز باشه از کسی اجازه بگیرم خونه خودمونه! تنها مالکیتی که مال تو نیست ولی صاحبشی.
فقط وقتی مال باباست مال خودته, نه وقتی مال خودته :')
مرزها برداشته شده؛
بین صداقت و جسارت
بین open mindedness و بی حیایی
رک گویی یه هنره, نه یه توانایی. باید بلد بود.
 

دوست داشتم این رو :)

مطمئن باشید که از یاد برده‌اید. وگرنه همان وقتی هم که عروسکتان را جایی جا گذاشته بودید داستان همین بود. که در راه خانه چشم‌هایِ پراشکتان را کمی باز و بسته می‌کردید که ببینید نورِ چراغ‌هایِ زردِ قدیمی چقدر فرق می‌کند، که آسفالتِ خیس جلو یا عقب می‌آید یا نه، که صدایِ گریه‌تان کم نمی‌شد تا وقتی که همه ساکت شوند. همان وقت‌ها هم دردهایِ ما به همین بزرگی بودند، ما فقط فراموش کاریم.
Katayoun Keshavarzi

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دارم گریه میکنم
میگه غصه نخور
باید یه کم به خودت استراحت بدی.
واسه تفریح چی کار میکنی این روز ها؟

بعضی ها چقدر دنیاشون باهاشون مهربون بوده...

-------------------

میگم سخته
میگه غصه نخور. این نیز میگذره. 
دوست ها واسه همین موقع ها کنار آدمن. کمک میکنن بهتر بگذره.
 
دوست؟



میگه خدای من برا برآورده کردن خرده فرمایش های من نیست اگه خدای تو اینطوریه.
راست میگه....
بدم میاد این روزها ار رابطه ام....
ولی آدم معمولا یه چیز رو دیفالت باور داره مگه اینکه خلافش ثابت بشه. اگه داستان تلاش کردن و نتیجه اش رو ندیدن ربطی به خواست اون نداره و فقط ربط به تلاش خودت داره باید تلاش = نتیجه باشه. اگه نیست یعنی یه دست دیگه تو کاره.
منم دلم میخواد قبول کنم لیقاتم واسه چیزهایی که دارم رو خودم رقم میزنم.
Now dont start giving me the crap that ممکنه الان نتیجه اش رو نبینی و بعدا ببینی! عمرمون رفت کلا در انتظار چیزهایی که بعدا میخواد بهمون ثابت شه.
میگه زندگی "لحظه" است. یاد بستر ازل و ابد میافتم و تمام اتفاق هایی که هم زمان دارن میافتن. کو پسسسسس؟ نشونم بده؟
بعضی وقت ها میگم صد رحمت به اون روزگاری که زده بودن تو سرمون و یه چیز کرده بودن سرمون. دلمون خوش بود نماز بخونیم بریم هیئت گریه کنیم میریم بهشت. غیبت کنیم و با مامان بابامون بد باشیم میریم جهنم. الان چی؟ اینکه یه غول ازش ساخته باشی که هرطوری ببینیش باهت برخورد میکنه اونم در حالی که بلد نیستی درست ببینیش که تو سرت نزنه, گند میخوره تو زندگیت. دیگه نه بلدم دعا کنم. نه بلدم نکنم و بسپرم دست خودم. تازه این فرهیخته ترین حالتشه که فکر کنی هرطورببینیش باهات برخورد میکنه. و الا که کلا هرظور خودش رو نشون بده باورش میکنی اتفاقا.
حس میکنم داره اذیتم میکنه. به جایی که برام مادری کنه. لیاقت لازم داره؟ کی از دست دادم؟ لازم نداره؟ پس چرا انقدر عذاب میکشم؟
من دنبال رابطه ی راحت نبودم هیچ وقت ولی اعتقاد به یه پشت و پناه تنها چیزی بود که تو این آشغالدونی (دنیا) نگرم میداشت. شدم مثل بچه ای که شب ها جایی غیر از خونه خودشون احساس امنیت نمیکنه بخوابه ولی تو خونه ی خودشونم به نزدیک ترین هاش اعتماد نداره. هرچی سعی میکنم با تخیلات خودم ازش تصویر سازی نکنم و خنثی ببینمش تا خودش بهم یاد بده چیه یه چیز دیگه میکوبه.
این روزها چند تا آدم جدید اومدن تو زندگیم که از حضورشون خوشحالم :)
ازشون نه تنها یاد میگیرم بلکه یادم میندازن کی هستم.
خیلی وقته فقط ضعف هام جلو چشمم بودن

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

الان از یه خواب ترسناک پریدم
کلی که طول کشید تا آروم شم و هنوز چشم های دزده تو سرمه به کنار. هی میبینم یه موسیقی تو سرمه. نگو خوابه موسیقی فیلم هم داشته پس زمینش خاک تو سر.
از خواب که بد پا میشی چه ساعتم که خوابیده باشی خستگی تو تنت میمونه.
باید اون تیکه ی پنجره که به خاطره ورودی کولر پرده نداره رو یه فکری به حالش بکنم. هرچند گه داشت از تو جا پستی میومد تو....
یکی از بهترین هدیه هایی که تو زندگیم گرفتم خرگوشی بود که بابا برا تولدم برام گرفت. از بیرون اومدم گفت طاهره برو تو آشپزخونه ی پایین فلان چیز رو بیار بعد بیا بالا. رفتم دیدم یه قفس بزرگه یه بچه خرگوش دو سانتیمتری وسط قفط نشسته. جیغ که زدم همه از بالا خندیدن و فهمیدن دیدم :)
الانا که بهش فکر میکنم میبینم این جور هدیه ها خوشحالی ای که با خودشون دارن یه طرفه ولی حسی که به همراه میارن همه طرف. برا من خرگوش داشتن نبود که ذوق آورد اجازه ای که بهم داده شده بود همه چیز بود. اینکه بابا خودش بدون اصرار من رفته بود خریده بود یعنی رضایت همراهش. اون بود که میچسبید. اجازه ی خرگوش داشتن از داشتنش مهم تره.
دیدی بعضی وقت ها یه چیز گرون میخوای، بابات که میگه بخر دیگه میل نداری؟ همین که میدونی میتونی داشته باشیش کافیه! :)

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

یه کنسرت یه عروسی یه مهمونی یه مسابقه ی ورزشی تو استدیوم یه چیزی که داددددددددددددد سالم بزنم و خالی شم
یه آهنگ بببببببببلند با در و پنجره ی باز یه روز آفتابی
لازمم.
وقتی 26 سال عمرت رو هروقت ناراحت شدی, خوشحال شدی, عصبی شدی, ذوق زده شدی, مضطرب شدی، هیجان زده شدی, هر کوفتی شدی عین چچچچچچچی گریه کرده باشی و حالا سختی روزگار یه بلایی سرت بیاره که دیگه نه تنها گریه ات نیاد بلکه وقتی هم میاد مسخره ات بیاد, هییییییییییییییییچ غلطی بلد نیستی برا بهتر شدن حالت بکنی.

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

دلم برای بعضی حس هایی که بعضی ها در من ایجاد میکردن تنگ شده.
نه لزوما برای آنها
بلکه برای اون حس ها
آدم احتیاج داره عاشق باشه
فارغ از اینکه به عشقش برسه یا نه.
انقدر بببببببدم میاد وقتی یکی اینطوری راست میگه ها!!!!!!!! :d



اشکهایی که پس از هر شکست میریزیم همان عرقیست که برای پیروزی نریخته ایم.
(هیتلر)

آن روزی از روزهای من که با موسیقی سنتی ناب آغاز شود کتاب هایم تا شب بسته خواهند ماند.
باید احساس خطر کرد آن صبح!
مخصوصا اگر هوا آفتابی باشد.

روزی آواز خواهم خواند...

خیــا ل روسریت مثل بـــــا د می بردم
روسری خوانـــی
آهنگساز و نوازنده:بابک رچبی و سینا فرزادیپور
سارا حمیدی خواننده
رسول آزادوار خواننده
نوازنده و همخوان مریم صمیمی
شاعر: محسن آزادی
گروه نوژان نو

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

کلا اعتقاد دارم حس هات رو باید بگی. حرف هات رو باید بزنی. از مردم تعریف کنی و بذاری اعتماد به نفسشون شکل بگیره. اگه کسی رو دوست داری و بهش نگی حروم کردی. اگه از کادوی طرف خوشت نیومده و بگی خیلی قشنگه دروغ گفتی. کلا نباید دم مرگ کوله باری از حرف ها و حس های چروکیده رو با خودت بکشی.

ولی همه حرفی رو نباید زد.  پرده دریه. حتی بعضی جمله های ساده. حرمت بعضی حس ها به نگفتنشه. تو فضا پخش باشه حسش کافیه.

یاد گرفتم از رفلکس هایی از بدنم که بهم نشون میده قلبم و روحم زنده است احساس گناه نکنم.
فقط حیا لازمه که پاک بمونه.




چیزی که یاد گرفتم این روزها دارن ازش حساسیت زدایی میکنن و جاش رو با جسارتِ در توجیه خجالت پر میکنن.

نگاه که مطلاقی شد قدمگاه خیلی چیزهاست. خوب یا بد.
تو چشم کسی نگاه نمیکنم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه


روز اول که سپردند به استاد مرا...
دیگران را خرد آموخت مرا مجنون کرد


آدم ها!
قسم به هرآنکس که به او اعتقاد دارید, من نه با خودم رو دربایستی دارم, نه زندگی من و انتخاب هایم به کسی مربوط است که از ابراز افکارم بترسم.
پس بدانید که ابراز نارضایتی از اوضاع لزوما دلیل نارضایتی و پشیمانی از انتخاب نیست. فرق من با شما این است که من برای تحمل کردن غر میزنم و شما با حلوا حلوا کردن دهان خود را شیرین میکنید. و هیچ کدام اشتباه نیست.

میفهمی چی میگم؟

من عادت دارم همیشه خودم رو و یه حرکتی که ازم سر میزنه رو بشناسم و بدونم از کجای شخصیتم نشات گرفته.
الان که مجبورم به خاطر شرایط جامعه ای که توشم خود واقعیم نباشم اصلا از خودی که هستم راضی نیست. نه چون خودم نیستم یا تظاهر میکنم و از این حرف ها بلکه به خاطر اینکه غیر از ورژن اصلاح شده ی خودم بلد نیستم آدم خوب دیگه ای باشم. نه اینکه خودم آدم خوبیم. یعنی اینکه اگه خودم باشم انقدر خودم رو میشناسم که بتونم انتقاد و اصلاح و کنترل کنم و ورژن بهتری از خودم باشم. ولی وقتی خودم نیستم اصلا بلد نیستم یه آدم خوب دیگه باشم. آدمی که ایده آلم نیست دارم جلوه میکنم و این اذیتم میکنه.
از اون موقع که یادم میاد عادت داشتم وقتی حالم بده, نگرانم, فکرم مشعوله, سر دو راهیم یا هرچیز دیگه همه چیز زندگیم رو بزنم رو pause دو ساعت چهارزانو بشینم رو تختم بهش فکر کنم, رفع و رجوع کنم یا حداقل تکلیف خودم رو با خودم و مواضعم معلوم کنم برم سراغ زندگیم. و واقعا جواب میداد. کلا موضوعی که موضع خودم رو با خودم در موردش روشن نکرده باشم نداشتم. این از این. و ای خوشا اون روزها که سرعت زندگیم چنین اجازه و زمانی رو بهم میداد...
در هر صورت (دارم سعی میکنم فارسی رو پاس بدارم و نگم Any way  ولی خود اونهایی هم که چنین ادعا و آموزشی دارن میدونن حسش یکی نیست)
خلاصه...
الانم که زندگیم اجازه و فرصت pause بهم نمیده با این حال وقتی حالم بده یا میبینم یه گوشه ذهنم درگیره و با سرعت زندگیم باهام حرکت نمیکنه یه post-it-note برمیدارم و دغدغه هام رو مینویسم روش ببینم به چی مشغولم و بلافاصله بهتر میشم. قدیم تا حل نمیشد نگران بودم ولی الان به جایی رسیده که کلا هم زمان چند تا حل نشو رو باید با خودم بکشم. حداقل لیستشون تو خودآگاهم فعال باشه و دلیل نگرانی هام رو بدونم, کمتر استرس میگیرم. آدم ندونه واسه چی نگرانه فک میکنه خیلی بزرگه. لیست رو که یادش بیاره و یه تخمین به میزان درصد قابل حل بودن یا زمان حل شدنش دستش باشه راحت تر اولویت بندی دغدغه هاش رو میکنه. نه اولویت بندی رسیدگی بهش, بلکه میزانی از دغدغه اش که قراره به خودش اختصاص بده.
خلاصه که همیشه سعی کنید بدونید واسه چی نگرانید. خوبه

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

دلم نمیخواد متوسل به کسی بشم و حالم خوب شه. دلم میخواد برگردم و خوب شه.
ساکت باشی خدا یادش میره انگار.
شخصیت آدم ها تو چهره اشون داد میزنه. حالا ببین کی گفتم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

کاملا خصوصی

شاید وارد یه دنیای بزرگ تر شدم که دنیای ذهنیم و آرزوهام برام کوچیک شدن.
شاید سختی هام بزرگ تر شدن که تحملم برام کوچیک تر شده.
وسعت روحی که حس میکردم دارم دیگه ندارم.
زیاد دلم تنگ میشه و دلتنگی میکنم.
خودم پیش خودم کوچیک شدم.
شب و روزم داره با نارضایتی و وجدان درد میگذره.
به همون اندازه که اونی که دارم و میخوام ، نمیخوامش.
هرگز فکر نمیکردم تو زندگیم به جایی برسم که از کیفیت زنگیم راضی نباشم.
حس میکنم افتادم تو زندانی که خودم درش رو قفل کردم و کلیدش رو قورت دادم.
اونی که میخوام و دارم و بهم خوش نمیگذره.
مهم نیست که آینده اش قرار خوب بشه شاید. مهم اینه مسیرش رو قلبم جای کبودی میذاره. کبودی هایی که بعد ها از صدای قهقه هات و وسعت لبخندت کم میکنه.
اولین باره بلد نیستم شرایط رو تغییر بدم و میدونم که نه میخوام نه میتونم ادامه اش بدم.
میترسم از اون روزی که دیگه نکشم و نخوام ولی نتونم کارش هم بکنم.
خیلی وقته واسه چیزی ذوق نکردم.
این ها همه واسه من علائم خطره وجود زنگییه که نمیخوام داشته باشم.
باید توکل کرد؟ به کی؟ چطوری؟
بعضی ها داد که میزنن دردشون کمتر میشه. من از اون هام. بلد نیستم ساکت باشم ببینم چی میشه.
دیگه حتی "خدایا کمکم کن" حالم رو بهتر نمیکنه.
همه ی آدم هایی که یکی رو دوست دارن و واسشون مهمه صد سال هم که به پاش بشینن و بی محلی هاش رو تحمل کنن آخرش انتظار یه اشاره ازش دارن که ادامه بدن. کو اونی که زور میزنم با توکل بهش ساکت شم؟
اگه نشونه هات هست و من نمیبینم باید به زبون من حرف بزنی غیر این مسخره است.
نگران اون لحظه ای هم که دیگه نکشم ولی راه چاره ای هم واسش نباشه.
یک جمله هم واسه اون هایی که نمیدون چی میگم: کیفیت زندگیم رو شاید نکشم دیگه ولی نه اونی که خواستم و الان دارم و هرگز تغییرش نمیدم.
دور نیست اون لحظه.
دور نیست.....
اصلا میل ندارم با خدا پیغمبر و توکل و دعا این دفعه تمومش کنم.
نمیدونم به کی و چی باید چنگ زد.
حالم خوب نیست.
بلدی راضیم کنی؟ یا بازم میخوای به اونی که خواستم یه مدل دیگه تغییرش بدی بگی خودت خواستی؟

خیلی وقته ذوق نکردم. طعمش یادم رفته.
بعضی ها با اینکه آدم های مهمی هستن ولی آروم و بی سر و صدان تو زندگی و ذهن بقیه.
طرف لیسانسش تموم میشه.
میشینه واسه ارشد میخونه
قبول میشه
میره دانشگاه
بعضی ها زندگیشون settle شده انگار همه چیش سر جاش.
اصلا کاری به اینکه قبول میشه و نمیشه و موفقه یا نیست کاری ندارم. دارم فقط میگم بعضی ها زندگیشون بی سر و صداست و اتومات اتفاق هاش پیش میاد و پیش میره انگار.
حالا مال من چه موفقیت هام چه شکست هام تو بوق و کرناست. یه قسمت زیادیشم تقصیر خودمه چون راجع به همه چیز حرف میزنم. ولی کلا بعضی وقت ها فکر میکنم با کمرنگتر زندگی کردن هم میشه با این حال آدم مهمی بود تو و خاطر مردم موند.
حس میکنم بلندم تو ذهن آدم ها.
بعضی وقت ها سایز بدنت هم کلا تو حضورت تاثیر داره. چاق یا گنده که باشی انگار بیشتر دیده میشی. خ خ خ :d ولی جدی میگم این رو. چه بسا که آدم ها از لحاظ روانشناسی هم نسبت به جسته اشون تقسیم بندی شدن.
ولی در کل اینکه بعضی وقت ها چیزهایی که براش پر رنگ و پر سر و صدام دوست ندارم. مهمه آدم واسه چی پررنگ باشه. یا رنگش نارنجی جیغ باشه یا baby blue

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

:)

از کنار هم رد میشوید به هم لبخند بزنید.
با هم خیلی هم غریبه نیستیم در این جهان.
سال هاست دارم رو این خصلت خودم کار میکنم که تا وقتی کاری رو نکردم راجع بهش حرف نزنم. لُس میشه. بهتر شدم ولی درست نشدم.
عواقبش حرصم میده.
اه اه اه
صد باره به استاده گفتم واست گلاب میارم هی نیاوردم. اگه مثل آدم از اول هروقت آوردم سورپرایزش میکردم ارزشش کم نمیشد :(

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

انقدر این روزها خسته ام اتفاق های تو ذهنم رو باید مرور کنم ببینم کدوم رو خواب دیدم کدوم واقعی بوده. یادم نیست کدوم به کدومه.
دختره از جلوم رد شد میخواستم بهش بگم اااا دیشب خوابتو دیدم. دقت کردم دیدم نه! نیم ساعت پیش یه جا دیگه تو کلاس دیده بودمش :)))))))))

کل فلسفه ی زندگی من!

یکی تو فیس بوکش نوشته بود:‎
تقاصِ چی رو؟؟؟ ما داریم به کی؟؟؟ واسه ی چی؟؟؟ پس میدیم؟؟؟