۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

خدایا شکر...

خخخخخیلی توقع زیادیه که وقتی دستت زخم میشه یه چسب بزنی روشو انتظار داشته باشی چند روز بعد که برش میداری همه چی خوب شده باشه. میدونی تو اون چند روز چیا داره میگذره اون زیر؟ میدونی حتی از اجساد سلولهای دفاعی که در محل زخم جمع شدن و تو دفاع از بین رفتن٬ ماده ی التیام بخش زخم ترشح میشه؟


خخخخخخیلی توقع زیادیه که باردار بشی و بدون اطلاع از هیچی ۹ ماه بعد انتظار ظهور یک انسان و داشته باشی...


چه چیزهایی که تو این دنیا هیچیش دست ما نیست و از عظمتش پی به بزرگیش نمیبریم...

از اتاق بیرون نمیاد چون وظیفه ی مهموناس برن بهش زیات قبول بگن. آخه مطمئنه زیارتش قبول شده!

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

محمد

از من متنفره به خاطر اخلاق و رفتار و اعتقاداتی که تک تکشو از ثانیه ی اول بهش نشون داده بودم و اون نخواست بهم بگه.


نمیبخشمش به خاطر رفتار و اعتقاداتی که تا ثانیه ی آخر از من پنهون کرد و حق انتخاب رو از من گرفت.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

زنگ زده در حالی که از هر ۴تا جملش ۳تاش خبرچینی زنذگی خصوصی مردمه٬ داره با عصبانیت از اینکه مردم چرا خبرچین خطابش میکنن گلگی میکنه!


اونوقت دوستان تو این وبلاگ منو متهم میکنن به اینکه چرا به کار مردم گیر میدیم و هی ایراد دیگران و مطرح می کنیم. خیلی دوست دارم ببینم وقتی یه همچین برخوردی از یکی میبینید واقعا می تونید بی تفاوت باشید و به درک و شعور جامعه و تربیته نشدشون بی اعتنا باشید؟

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

ماشاالله تو این مملکت از بس واسه رسیدن به حق مسلم خودتم باید جون بکنی٬ یکی به آرزوش میرسه یا نتیجه ی تلاششو میبینه٬ آدم واقعا خوشحال میشه.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

خوبه پدر و مادرها بدونن خیلی از اخلاق های جووناشون که ازش مینالنو از خودشون به ارث بردن. فقط جوونها تحملشون بیشتره و به روی اونها نمیارن٬ ولی پدر مادر ها تحمل میراثی که برا بچه هاشون به ارث گذاشتن و ندارن و اگه عین اون رفتارو از بچشون ببینن خونشون به جوش میاد.

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

سنگینی حسرت نگاه کودکی هفت ساله که مدتیست پدر خود راه از دست داده و با حضور هر مرد  وجودش را سراپا غرق در نیاز آغوش مهر پدر می بینی... کاش مرد بودمو اورا در آغوش می کشیدم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بار اول

به  سان کودکی گریان و پر شیون آنچه می خواهی طلب می کنی و مادر تنها به بهانه ی سکوت، خواسته ات را اجابت می کند. با اینکه نا سپاسی و دیگر بار و دیگر بار از تنها سلاح خود جهت اجابت استفاده خواهی کرد.


لبریز از شوق می شوم آنگاه که خبر روا شدنش را می شنوم. می روم و باز می گردم، استفاده می کنم و تمام می شود، بهره می برم و عادی می شود، لذت می برم و سپری می شود... بی خبر از آنکه دلی که در راه طلب مستجاب نشده، شکسته و همچنان نالان به درگهش التماس می کند، به او نزدیک تر و نزدیکتر میشود.


نکند چون مادرت تورا دعوت به سکوت کرده باشد؟! نکند تو را حاجت روا و دیگری را در آغوش پر مهر خود آرام جا داده باشد و کودک از گریه در سجاده به خواب رفته باشد؟! نکند دلتنگ راز و نیازها و ناله های گاه و بی گاه توست که این بار دیگری را راضی نمی کند و از دست نمیدهد؟!


بغض عجین شده با او از درد فراق که سرشار از امیدی روشن است، یا گریه ی شوق وصالی کوتاه که تا یک عمر به پای جداییش خواهی سوخت؟ مگر نگفتند مختاری؟ پس، انتخاب کن.


هنوز هم از اجابت خرسندی؟

با اصرار بر جهل خود چقدر آسون از بهتر شدن می گذریم یا شاید 


می گریزیم و بی بهره می شیم.



حتی کسی حاضر نیست باهات بحث کنه.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

جواب رد دادن به درخواست کسی ایراد نداره ولی هیچ وقت اخلاقتو انقدر گند نکن که کسی روش نشه ازت درخواستی بکنه. حتما بد اخلاقی نیست که مانع درخواست مردم میشه٬ با یه برخورد خیلی ساده هم بی تمایلیت به خدمت به دیگران و داری نشون میدی. همیشه در حدی به دیگران کمک می کنی که به زحمت نیوفتی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

چقدر این روزا یاد بعضی چیزها زنده میشه...


در... دیوار... دست... بسته... یاس... کودک... مادر... اشک... خون... شقایق... صبر... سکوت... منجی!

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

2 هفته به کنکور

او: بیا بریم خرید شامم بیرون می خوریم میایم.


من: نه ممنون


او: زود میایم.


من: نه ممنون٬ درس دارم.


او: بیا ۳-۴ ساعته دیگه.


من:!!!!!!!!!


* * *


اوی دیگر: ۲۲ بهمن چند روزشو بیا باغ ما.


من: نه ممنون.


اوی دیگر: حال و هوات عوض میشه اینهمه درس خوندی.


من: ممنون. خوبم. دو هفته فقط مونده.


اوی دیگر: مگه نگفتی چند روز آخر نمیخوای بخونی دیگه؟ خوب چند روز زودتر به جاش نخون٬ روز قبل کنکورو بخون.


من:


* * *


صدای تلفن...


من: در رختخواب


نیم ساعت بعد...


صدای تلفن...


من: خواب/ بیدار


او: چرا هر وقت زنگ می زنم خوابی؟


من: نیم ساعت پیش تو بودی بیدارم کردی؟


او: آره


من: هر وقت کار داشتی به موبایلم بزن لطفا. اگه خواب باشم سایلنته. چون خواب هام معمولا نیم ساعته و واسم لازمه.


غروب٬ صدای تلفن خونه...


من: خواب/بیدار


او: إ خواب بودی؟


من: مگه نمی گم به موبایلم بزن؟


او: چه فرقی می کنه؟


* * *


صدای تلفن خونه...


اوی بالایی چند روز بعد: سلام دارم میام بهت سر بزنم (بدونه اینکه بپرسه وقت دارم یا نه!)


من: میشه بعدا که درسام بهتر شد اوضاش خودم باهات قرار بذارم؟ ببخشیدا!


او: نه من دیگه نمیتونم.


 

و امروز...


پس از سه هفته خانه نشینی...


به افتخار اینکه آزمونم و خوب دادم...


به خودم این اجازرو دادم و رفتم بیرون...


ممماست خریدم!!!!


نه نه نه!


اشتباه نکن


سریع اومدم خونه


همین!

دست تقدیر

این قانون بهم ثابت شده بود که ههههههههههههههر دفعه یه جای خونمون یه سوسک گم میشده٬ بعدا یا خودش یا جنازه ی لنگ در هواش تو اتاق من پیدا میشه (از علاقه ی زیادم به این جانور زیبا٬ تمیز و به ویژه خوش بو). ولی نمیدونستم اونهایی که جنازشون تو جاهای دیگه ی خونمون پیدا میشن هم در راه رسیدن به اتاق من قربانی شدن و ناکام موندن. امروز با دیدن یکیشون که جلو در اتاقم مورده بود واقعا متاثر شدم. اگه یکم بیشتر دقت می کردی قشنگ میدیدی که دستش به سمت مقصدش درازه و ناکام بر زمین افتاده و آه از نهادش بلنده!

بستنی زمستونی

همیشه وقتی میدیدم٬ میل داشتم٬ ولی هیچ وقت از خوردنش و طعمش لذت نبردم. برعکس قیافش٬ خیلی خوشمزه نیست ولی باحاله!


 یه دلیل دیگشم اینه که هروقت بستنی زمستونی میومد٬ همه به جای بستنیه همیشگی اونو می خریدن و می خوردن در حالی که من اصلا ربطشونو به هم نمیفهمیدم  من همیشه بستنی معمولیم میل دارم. حتی تو سرما!

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خودخواه

هیچ وقت حاضر نیستم قربانیه اولین جرقه های یک تغییر عظیم باشم٬ مخصوصا اگر اون سکون سرچشمه از کم خردی بشر گرفته باشه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

اعتراف به اشتباهاتی که دونستنش باعث میشه مردم تحسینت کنن و نشانه ی با شعوریت بدونن٬ اصلا هنر نیست. و فقط توهم روشن فکریت در مورد خودتو قوی تر می کنه نه انسان سازی.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

ادب از که آموختی؟

وقتی با یکی بد حرف می زنی و اون بدتر از خودت جوابتو میده٬ تازه می فهمی لحن خودت چقدر درد داره.