۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

عصبانی ام، کلافه ام، بغض دارممممممممممم! :(((((
بدم میاد از این جهانِ تبعیض

از به جایی به بعد کاغذ کادو واسم به اندازه ی کادو مهم شد. یکی واسم کادو میخرید به جای اینکه زود بازش کنم به طرح روی جلدش نگاه میکردم و نقش ها شو تک تک جست و جو میکردم
از یه جایی به بعد دکمه ی لباس به اندازه ی پارچه و مدلش مهم شد...
از یه جایی به بعد باید با چشم های عروسکی که میخریدم ارتباط برقرار میکردم تا انتخابش کنم. حتی اگه صدتا از اون یه مدل تو قفسه چیده شده بود
از یه جایی به بعد میرفتم برا یه نفر به مناسبت خاص میگشتم و کارت پستالی که بهش بخوره و فرق داشته باشه واسه اش پیدا میکردم
از یه جایی به بعد قیمت کادو دیگه مهم نشد
از یه جایی به بعد روم رو از بچه های آدامس فروش برنگردوندم که مجبور بشن بفهمن نمیخوام و گیر ندن برن، با لبخند بهشون نگاه کردم و گفتم نمیخوام
از یه جایی به بعد از صحنه های درد دار جامعه رو برنگردوندم و غصه بخورم و دو دقیقه بعد هم یادم برم. نگاه کردم که حک شه تو ذهنم و خجالت بکشم
از یه جایی به بعد جزئیات مهم شد...


درسته که شانس داشتن اطرافیان مهمی رو داشتم که بهم یاد دادن ولی چون پولش رو داشتم که بخرم و برم و ببینم و انتخاب کنم بود که مهم شد
یه روز با جمع دوستام داشتیم میرفتیم تو مغازه ها بچرخیم یه وقت یه چیزی میل داریم بخریم به یکی گفتم تو هم بیا. گفت وقتی پول ندارم دلم نمیخواد بیام خرید! گفتم نمیخوایم چیزی خاصی بخریم. گفت وقتی پول دستم نیست گشتنشم بهم کیف نمیده... اوم موقع نفهمیدم چی گفت...
ولی امروز که رفته بودم شهر کتاب یهو یه سری جا مدادی دیدم که طرح های روش نقاشی بچه های کوچیک با اسم و سنشون رو پاکت هاشون بود. دلم غش رفت که ساعت ها نگاهشون کنم با جزئیات و بعد هم چند تا بخرم واسه اون هایی که دوست دارم تو "از یه جایی به بعدشون" سهم داشته باشم. قیمتش رو نگاه کردم 22 هزار تومن بود!!! شاید برای من یا خیلی کسای دیگه این پول پول نباشه ولی برای اون کسی که تو سن اون موقع های منه و میشه واسه اش یه چیزهایی شروع بشه ولی پول خریدش رو نداره، اون چیزهایی که واسه من شروع شد هیچ وقت شروع نمیشه... چون از اول پول که دستش نیست اصلا شهر کتاب نمیاد که پیکسل بیبینه، ماگ ببینه، جا میدادی ببینه، ساک های طراحی شده ی نمدی و گوشواره های برنجی و پست ایت نوت شکل برگ ببینه.
این ها رو دیدن و داشتن و تجربه کردن ملاک هیچی نیست. ملاک اون حسیه که این ها میشن ابزار برانگیختن و تقویتش. حسی که کادو رو سریع باز نمیکنه و کاغذ کادو رو قدر کادو دوست داره... حسی که چون راحت تره سبزیجات رو با چاقو اره ایه ریز خورد نمیکنه چون جاش روشون میمونه و زخمیشون میکنه. حسی که یه شاخه گل رو به یه دسته گل ترجیح میده. حسی که تفریحش تماشای طولانی خواب یه کودکه...

ولی تو این جهان خاک تو سر پولی واسه بعضی ها هیچ وقت هیچی شروع نمیشه...


پ.ن: جا داره همینجا بگم که تفریح بچه گی هام این بود که تابستون بشه مورچه پر دارها بیان من باهاشون بازی کنم (آخه فقط تابستون ها میان). یه حس خاصی داشتم از اول جهان به مورچه ها. مخصوصا پرداراش ;d

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

یکی میگه با تو نمیشه حرف زد. سختی، انرژی میگیری...
یکی میگه خیلی خوب و بجا حرف گوش میکنی و حرف میزنی، زندگی رو بلدی...
 
اینکه کی کدوم و میگه مهمه
 
همه اش به خودت میگی ول کن. بذار اینجوری فکر کنن. مگه از تو چی کم میشه. بذار اونجوری باشن مگه از تو چی کم میشه. انقدر ول میکنی و ول میکنی که یه روز میبینی تموم شدی! و تازه اون موقع است که میفهمی کم میشده چون داشتی از خودت میکندی و میذاشتی که جون بگیرن، افکارشون و اعتماد به نفسشون و حسشون و زندگیشون...

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

انگار همه ذاتشونه یا عادت کردن فقط اونقدری که قدر دونسته میشه و دیده میشه خرج کنن، از عواطف و احساسات گرفته تا زمان و مکان و پول و انرژی. اسمش هم شده "به موقع خرج کردن". به موقع که خرج کنی لازم نیست منتظر جواب بمونی. لازم نیست توجه و قدردانی گدایی کنی. لازم نیست پررنگش کنی. همه انقدر تشنه اش ان که نوش جونشون میشه و میذارنت رو سروشون حلوا حلوات میکن. ولی کسی یاد نگرفته غرق در محبت بشه ولی چشمش کور نشه. زیادی که خرج میکنی تشنه گی که یادشون میره هیچ، احساس خفگی میکنن...
مامانم از بچه گی میگفت یه چیزت که دلت رو زد یه مدت بذارش ته چمدون. دور نندازش. ازش که دوری کنی و یادت بره بعد چند وقت دوباره دلت هواش رو میکنه و میخوایش. من اما یادم نمیاد چیزی دلم رو زده باشه. من اما یادم نمیاد محبتم رو به کسی یا چیزی با دوری و کم رنگی زیاد کرده باشم. وقتی یه چیز هر روز و هر ثانیه باهامه و حتی وقتی خودش نیست فکرش هست واسم کسل کننده نمیشه. دلم رو نمیزنه. میشه عضوی از وجودم و نفوذ میکنه به درونم . اون موقع است که دیگه اصلا نباشه نمیتونم نفس بکشم. واسه همینه که احساس خفگی رو نمیفهمم!

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه


بدنم تازگی ها سرش درد میگیرد... 

درد که میگیرد بی هیچ کلامی و جنگی و اعتراضی مستقیم باید بگویم چشم و بخوابم. خوابش را که میکند پا میشود خوب شده ام! به همین قاطعیت بدنم اخیارش را از من سلب میکند و کنترل همه چیز را به دست میگیرد. اگر به خواسته اش پاسخ مثبت ندهم امانم را میگیرد تا بخواباندم. به همین راحتی و سادگی. خودم اختیار بدنم را ندارم! نمیتوانم او را با خود و شرایطم موافق کنم. اوست که میگوید چه باید بکنی و من انجام میدهم. به وضوح تمام فرمانپذیر میشوم و بدنم را از خودم جدا و صاحبم میبینم. بدنی که پرستاری اش میکنی، تغذیه اش میکنی، تیمار و شست و شویش میکنی. بزرگش میکنی! مراقبش هستی برای روزی که به کارت آید. آرایشش میکنی و به آن تنوع و توجه میبخشی! سلیقه ات را در چگونه گی ظاهر و عملکردش دخالت میدهی و تصور میکنی  که وسیله ایست در اختیار زنده ماندن روحت! بعد او غذایی را دوست نداشته باشد و مضر بداند بالا می آورد! اگر نوعی از ترکیباتش زیاد باشد جوش میزند و بیرون میریزد! عضو جدید بی اجازه را پس میزند! بیش از حد توانش از او کار بکشی خسته میشود و مهارت میکند. اقتدارت را از دست بدهی علیه ات قیام میکند و سرطان میدهد و و و.

بدنی که صاحبش را تحت تسلط  نیازهای خود دارد و گاه به نیازهای صاحب خود نیز پاسخ خود سرانه میده حال فرد غریبه ای به نام پزشک که در فرهنگ ما رابطه ای خدا معابانه و اختیاری بی حد و مرز به سلامتی و بیماری و حتی مرگ و زندگی ما دارد برای او تصمیم گیری میکند و در این تصور است که داشتن دانش کافی از مکانیسم ایجاد بیماری و ابزار قوی ای چون سم های دارویی با دوزهایی فراتر از قدرت بدن، تنها سرمایه کافی برای مقابله با  موجودی است  که علیه صاحب خویش قیام کرده! غافل از اینکه بیماری و حال و روز بیمار میتواند علائم هشداری باشد از نحوه و قدرت بدن در بیرون کردن یک غریبه! به عنوان مثال ظهور علائم و مشکلات  بیماری هپاتیت که طی آن در اثر عوامل غذایی، میکروبی و بیماری زای دیگر سلول های کبد از بین میروند به علت  ورود و قدرت بیماری زایی آن ها  نیست، بلکه برعکس تمام علائم در اثر مقابله ی سیستم ایمنی بدن و از بین بردن سلول های کبدیِ دارای عوامل بیگانه توسط خود بدن است!

مشارکت بیمار در امر درمان یعنی واسطه گری وی بین پزشکِ غریبه و بدن خویش، نه وسیله ای برای به سرانجام رساندن دستورات پزشکی. یعنی اجازه و پذیرش بیمار برای ورود پزشک به بررسی و در صورت امکان درمان فعال، با اطلاع و رضایتمند. دستورات پزشکی مطلق بدون هیچ تلاشی برای جلب رضایت بیمار و هم سو ساختن اهداف درمانی با خواست و رضایت وی و شاید مهم تر از آن مکانیسم ها و آسایش بدنش، هیچ چیز را مهار نمیکند و حتی در صورت بهبودی ظاهری و مقطعی جای زخم تا ابد با وی خواهد ماند... و این یعنی شکست درمان... یعنی به زور و بدون رضایت بدن... دلیل عود بیماری یا به صورت قبلی یا با قدرت بیشتر و یا حتی از نوعی دیگر آشنا و محرم نبودن پزشک و درمان هایش است و این یعنی مهمان ناخوانده و بهم ریختن نظم خانه...

به بدن میتوان آموزش داد چگونه درخواست، مقابله و ابراز کند. مثل واکسن که به بدن یاد میدهد غریبه و آشنا کیست. شکست درمان یعنی توسل به زور به جای آموزش. و باید زبان بدن را آموخت تا محرم شد...