۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یکی از خوش گذرونی های دنیا لباس خریدن و انتخاب کردن اونی که دوست داری از تو کمد و پوشیدنشه٬ حتی اگه کسی نباشه نگات کنه. بعضی وقت ها با خودم میگم اگه آدم قرار بود مثل اول خلقت بگرده و برگ و کشف نکرده بود٬ این کیفشو از دست میداد


تازه اون هایی که تو مملکت ما زندگی نمی کنن کیف روسری شیک خریدن و سر کردن و از دست میدن. دلشون بسوزه. انقدر خوبه. آدم هروقت دلش می خواد می تونه بی شعور بازی دربیاره. آخه خیالش راحته همیشه یکی هست که باشعوره و بهتر از تو میدونه چی واسه اون دنیات خوبه و حواسش به تو هست و می کوبه تو مغزت که به حرفش گوش بدی. تو هم هیچ وقت نباید اعتراض کنی٫ چون شعورت نمیرسه.

اصلش اینه

BostonMed


اینو برو نگاه کن ببین اون دکتر هایی که آدمن چی می کشن٬ که انقدر نگی واسه چند دقیقه ویزیت پول مفت یا زیاد می گیرن.


بعضی حس هاش و جنس روابط آدم هاش٬ breath taking هست.

انققققدر بدم میاد آخرین اس ام اس رو من بزنم آ آ آ...
ماجرای منم شده قضیه ی اون لوازم التحریر فروشی هایی که رو شیششون تابلو زدن "کپی نداریم٬ لطفا سوال نفرمایید."


منم جلو در خونمون باید بزنم " معلوم نیست کی برم. لطفا سوال نفرمایید."


خسته شدم از بس این جمله رو شنیدم: سلام٬ کی میری؟





دوست داشتم اینا رم بگم که بعضی ها دیگه آخرشن. باجه ی گل فروشی پشت شیشه اش زده بود لطفا آدرس نپرسید!!!!!!!!!!!!!!!


جلو در آزمایشگاه زده : دستشویی نداریم!!!!


کلا تو مملکت ما مثل اینکه سخت ترین کار واسه آدم ها شده انجام کاری که دارن به خاطرش حقوق می گیرن و یه جورایی وظیفه اشونه. میری تو آزمایشگاه مسئول پشت پیشخون تتتتتتتتمام سوالایی که ممکنه ازش بشه رو روی کاغذ پرینت کرده زده بالا سرش که مبادا مجبور شه یکیشو جواب بده.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

تتتو چی میگی در جهان آخه؟

والآ...

هممممممممممممممه ی سایت ها فیلتره٫ هممممممممممممممه می فهمی یعنی چی؟


عوضش خدارو شکر که یکی هست حواسش باشه ما بی شعورا کدوم هارو می ریم و چی می بینیم و چی کار می کنیم٬ واِلا چطوری می خواستیم تو این حیات وحش پر از گرگ تصمیم بگیریم چی ببینیم و چی نه! ما بی شعورا!

مهر ماه اون سالهایی که کیف پارسالمو باید می بردم و کیف نو نمی خریدم اصلا حس سال تحصیلیه جدید نداشتم :( 

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

تو یه خیابون هایی مثل درکه و بازار قدیمی تجریش و فرحزاد... دلم می خواد هرچی از این آلوچه مالوچه ها میل دارم با دست وردارم همون جا بخورم و ناخونک بزنم و راه برم ولی پولشو دیرتر ها بعدا حساب کنم٬ مثل قبض موبایل بیاد دمِ خونمون بعداها

چیزهایی که تو زندگی دوست دارم.

 پزشکی/ سریال فرندز/ دیوان زدن/ راه رفتن تو یک روز آفتابی تو میدون انقلاب٬ مخصوصا اگه دانشجو باشم/ نمایشگاه کتاب/ کتاب فروشی/ لوازم التحریر به ویژه پست ایت نوت/ شکلات تلخ/ پیتزای ژوانی/ سالاد ماکارونی و سالاد پیازچه/ کارتون بنر/ تئاتر/ ادکلن اِکلات/ گوجه سبز/ unicef/ شهر کتاب/ شهاب حسینی/ کمانچه/ اتاقم و تک تک وسایلم (مخصوصا جوراب هام و پتو صورتیم و میز کوچیکم که روش درس می خونم و مجسمه فانوس دریاییم و جا مدادیمو صندل مشکی جدیدام و تی شرت جیوردانومو پیرهن و بولیز ملکوتیمو زیر سارافونی میس اسپورتم و کیف پولمو فیکساتور آرایشمو ژاکت صورتیه و راه راه جیوردانوم و اون رژ صورتیم که داره تموم میشه و سررسیدم و کاغذ کادو هام و کلیپس کوچیکمو این بولیز راه راهمو اون بولیز طوسی سالیانمو جنس مانتو مشکیمو و جوراب شلواریامو شلوار دمپا مشکیم و )/ وبلاگم/پشت صحنه ی برنامه ها/ رانندگی/ ماشینم/ دعای امیرالمومنین/ خامه با مربا/ موی زیبا/ کادویی که بپسندم/ عکس نگاه کردن/ لاک/ سفر با هواپیما/ جامعه شناسی (مردم شناسی روانی و فرهنگی)/ صدای خطاطی با قلم/ سفالگری رو چرخ/ دستمال لوله ایه دستشویی/ لباس ساده ای که یه گوشش یه طرح داره/ سِرُم موی کریستال/ بوی شامپو پانتن اصل/ عرق نعنا/ بوی گل رز/ اون تیکه از کاکائوی روی بستنی مگنوم که چسبیده به چوبش/ .../ مسواک زدن/ مسافرت لردی رفتن/ رادیو گوش دادن/مسافرت تنها/ رژ گونه/ گلشیفته فراهانی/ روسری شیک/ خرید تو هایپر استار/  نون بربری تازه/ رنگ سفید/ کیک خامه ای وقتی قندم پایینه/ کادو کردن کادویی که می خوام بدم/ کتونی با دامن/ چراغ تو راهرو که نورش شبها از شیشه ی بالای در اتاقم چراغ خوابمه/ چاشنی سالاد همیشک/ زندگی رو تختم و/ پتو مسافرتی... 



*یادم اومد بازم می گم همش

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

امان از اون روزی که اون آدمِ تحلیل گری مثل من٬ ملاک و میزانی که همه چیشو با اون می سنجه واسش زیر سوال بره. یعنی همش می خوای بسنجی ولی به ملاکت ایمان نداری. یعنی می خوای مقایسه کنی ولی به الگوت اطمینان نداری. یعنی می خوای تکیه کنی ولی تکیه گاهت لقه.


می خولستم رفتارم مورد تایید اعتقادات مذهبیم باشه٬ دیدم دین و ایمونِ درست درمون ندارم.


"احتیاط شرط عقله" دیگه تو انتخاب بین لذات دنیوی و اخروی جواب نمیده.

اون خالی ای که بعضی ها با گریه کردن می شن٬ بعضی وقت ها میل دارم دل و روده ام رو بکشم بیرون که بشم. خالیه فیزیکی روحی می شه بعضی وقت ها.

کاش من یک آدم عادی بودم...

من یه آدم عادی نیستم. من تمام کارهایی که آدم های عادی انجام می دن رو انجام میدم با این تفاوت که کارهای عادی رو به صورت غیر عادی تحلیل می کنم و نهایتا حسی که راجع به تک تکشون دارم و کلنجار هایی که با خودم تو انجام تمام اون کارهای عادی می رم فقط ازم انرژی می گیره ولی ظاهر اون کاری که جون منو گرفته٬ مثل بقیه ی کارها خیلی عادیه. من آدمیم که مغزمم جدا از من مثل یه موجود مستقل با من حرف می زنه و بعضی وقت ها انقدر مخم رو می خوره و احتیاج دارم که خفه شه.

من مثل همه ی آدم ها وقتی ناراحت می شم گریه می کنم با این تفاوت که به گریه کردن و نکردنم خیلی فکر می کنم. من مثل همه ی آدم ها وقتی تو یه مجلسی یک آدم جدید می بینم باهاش معاشرت می کنم با این تفاوت که خیلی رفتارهایی که قراره داشته باشم رو تحلیل می کنم. بدون اینکه چیزی از شخصیت واقعیم رو تغییر بدم. نکته هم ایجاست که اگه قراره چیزی کم و زیاد نشه پس چرا تحلیل میشه؟

ای کاش منم وقتی می دونم بلاخره که قراره تو فرودگاه موقع خداحافظی کلی همه گریه کنیم٬ از قبل همش فکر نمی کردم که گریه می کنم یا نه. ای کاش منم مثل آدم های عادی وقتی یه کاری رو می خوام انجام بدم انقدر به عواقبش فکر نمی کردم و بعضی وقت ها از این تیریپ آدم های "لحظه ی حال رو دریاب" می زدم. ای کاش حداقل چیزهایی که می دونم صد سال اون یارو به ذهنش نمیرسه رو از ذهنم عبور نمیدادم. بعضی وقت ها اونی که تو ذهنمه اصلا جنبه ی بدی نداره و کار یا حرف بدی محسوب نمیشه تو اون لحظه٬ ولی وقتی هی بهش سیخ می زنی و هی درست و غلط بودنشو همه جوره چک می کنی٬ تازه یک سری بُعد منفی تو ذهنت نمایان می کنی که اصلا قبل از اون نبوده. مث اون موقع ها که دستشویی نداری ولی بهش که فکر می کنی٬ میگیره. مث اون موقع ها که یه پسر خوش تیپ داره رد می شه و تنها چیزی که تو ذهنته زیباییشه٬ بعد یهو طبق بیماریه همیشگیت ذهنتو کنکاش میکنی ببینی نکنه داری کار بدی می کنی٬ نکنه داری به دید بدی نگاش میکنی و از این حرفها٬ تازه اون موقع اون دید بده اصلا خلق میشه و باید مقاومت کنی که نداشته باشی. تا قبل از اون نبود و کار بدی نمیکردی. همین چک کردنو فیلتر بازیه که معمولا خراب ترش می کنه. ای کاش منم نیاز نداشتم واسه تک تک کلمات٬ حرکات٬ اشارات٬ نفس هام و قدم هام واسه خودم و خدا پیغمبری که تو ذهنم ساختم دلیل منطقی و مذهبی و فلسفی و اجتماعی و اخلاقی و انسانی بیارم. ناخودآگاه بدبختم از خودآگاهم فعال تره مث که. پدرشو در آوردم. نذاشتم هیچ جایی از مغزم طبق دستور فیزیولوژیکش کار کنه. همیشه می خوام پیش بینیه هر چیو کرده باشم. تئوریمم اینه که اگه پیشبینیشو کرده باشی رفتار غیر قابل پیش بینی یا تاسف برانگیز ازت سر نمیزنه. ولی لذتِ هیجان و تجربه ی پیشامد های جدید رو از خودم سلب کردم.

کاش منم می تونستم دوست داشته باشم سورپرایز بشم. کاش منم می تونستم خودم رو برای یک لحظه٬ فقط یک لحظه٬ اونم در لحظه ی انجام یک کار٬ تحلیل نکنم. همه معمولا آدم های اطراف رو تحلیل می کنن و دیگران بهشون می گن سرت باید به کار خودت باشه. نمیدونن که بعضی ها مثل من بیماریه خود تحلیلی دارن. قبل از انجام عمل٬ بعد از انجام عمل و از همه بدتر در حین انجام عمل.

ای کاش منم می تونستم بعد از تمام تلاش ها و جستجو ها و بالا و پایین کردن های هنگام انتخاب٬ بعد از تن دادن بهش٬ دیگه با لبخند سرمو بذارم رو متکا. مثل اون عروس هایی که شب نامزدیشون دیگه با لبخند می خوابن. نه مثل من تازه شروعِ تحلیلِ مقطعِ بعدی. ای کاش منم می تونستم فقط غصه های خودم و بخورم٬ نه غصه ی آدم هایی که واسه من غصه می خورن. ای کاش منم می تونستم وقتی امیرعباس میاد تو بغلم عشق کنم و در آغوشش بگیرم به جای اینک هم زمان همون لحظه فکر چهار روز دیگه رو که نیستم بکنم٬ و فکری که تو ذهن مامانمه رو بخونم که داره غصه منو می خوره که چقدر من این بچه رو دوست دارم و اگه دو روز دیگه نبینم چه به سرم میاد و به خاطر دلتنگی من واسه امیرعباس داره غصه می خوره. ای کاش منم می تونستم تو مسافرت ها خوش بگذرونم بدون اینکه خیالم راحت باشه هیچ کدوم از زوج ها باهم بحثشون نشده. ای کاش منم می تونستم سر سفره غذا بخورم بدون محاسبه ی اینکه به هرکی چقدر میرسه. ای کاش منم می تونستم از داشته هام بدون فکر از دست دادنشون لذت ببرم. ای کاش منم اون چایی که بابا واسم میاره نوش جونم می شد٬ به جای اینکه دیدن اون صحنه بغضم بده.

ای کاش منم عرضه داشتم بذارم اون حسی که دارم٬ تو تصمیم گیریم تاثیر بذاره٬ نه فقط غصه شو بخورم. اگه من یه آدم عادی بودم و یه موضوع ناراحتم می کرد٬ ازش اجتناب می کردم٬ یا اگه واجب و منطقی بود انجامش می دادم و سعی می کردم ناراحتیمو کور کنم. ولی من یه آدم غیر عادیم که کار منطقی رو انجام میدم و غصه هم می خورم. من آدمیم که نمی تونم به خاطر تنهاییه مامان بابام نرم خارج٬ ولی دلایل رفتنم حالم و بهتر نمیکنه و هر روز ناراحتیشون عذابم میده. کاش آدمی بودم که مثل همه از موقعیتی که برام پیش اومده خوشحال می شدم. کاش آدمی بودم که جواب حرفی رو که به دیگران می زنم یا حسی که قراره با حرف من در اونها ایجاد شه رو سعی نمی کردم پیشبینی کنم. کاش آدمی بودم که تو جهان بهم خوش می گذشت٬ و اگر نمیگذشت عرضه ی خودکشی داشتم.

کاش منم یک آدم عادی بودم.



* بعدا اضافه میشه.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

اگه حداقل می دونستی اونی که داری به دست میاری ارزش از دست دادن اونی که داری از کف میدیو داره٫ دلت به اختیاری که بعضی ها بهش قائلن تو این جهان٬ خوش می شد.
چقدر روزه ی سکوت میل دارم.
بابام از بعد از به خاطر فوت عموم از اون "آه ها" دیگه نکشیده بود. تازگی ها بعضی وقت ها دوباره می کشه.


بعدِ سکوتِ بحثِ رفتنِ من.


سرم درد می کنه از زندگی...

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ياد کميلي که مدينه خونديم به خير. از اون گريه ها که واسه چيز خاصي نميکني. . .
تنها کاری که در حال حاضر تو زندگی انجام میدم اینه که میل و اشتیاقم رو به درس خوندن نگه دارم تا خاموش نشه که آرامش قبل طوفانه. والا رو به زندگی بدم هزارتا کاره که باید انجام بدم تا از بی خاصیتی در بیام. ولی حسش نیست.


کیت کت بازا اینم امتحان کنن. چیز عجیبیه

کللللللللللل انرژی دوران تحصیلت صرف این میشه که ۴ تا واحد پاس کنی و دو ترمم که گذشت شروع کنی واسه قبولی مقطع بعدی درس خوندن. انرژیی که باید صرف تحقیق و تولید علم اون مقطع درسی بشه٬ صرف امتحان قبولی مقطع بدی میشه.
بعضی ها یکی از تفریحات هر روزشون اینه که بیان وبلاگ بخونن و هیچ کامنتی ام نذارن. بعضی ها هم کلا بعد خوندن این همه نوشته٫ تنها چیزی که پیدا می کنن یه غلط املاییه.


ممنون از اینکه اصلاح می کنید ولی فقط یه کامنت غلط گیری یکم زننده است.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چقدر چند وقت یک بار هوس تجریش می کنم. دوست دارم برم مغازه های دور قائم. توش نه!
همیشه فکر می کردم اگه اون کاری که بهت محول شده یا به خاطرش استخدام شدی رو نتونی خوب انجام بدی٬ علی رغم تمام تلاشی که می کنی٬ احساس دست و پا چلفتگی و خرفتی بهت دست میده. آخه خودم همیشه اینطوریم.


من: ببخشید امروز معاون آموزش نیستن کی به جاشون این برگمو امضا می کنن؟


مسئول آموزش: خانم مگه همین یه روز که اومدی باید کارت انجام بشه؟


من: !!!!!!!!!


نمیدونستم دیفالتشون اینه که کار اداری کلا باید طول بکشه. نمیدونستم اگه مسئول یه دفتری و تنها کارت راه انداختن کار مردمه٬ ولی اگه کار یکی راه نمیافته وجدان درد نمی گیری. نمیدونستم این عادیه.

همینجوری


یه همینجوریه دیگه


شعر زیباییه. دوست داشتم بخونمش. ولی چقدر صدای شعر وقتی تو ذهنه و رو کاغذ با رو زبونم فرق داره.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

چرا هيچ وقت اوني که مي خواي نميشه؟ حتي تو چيزاي کوچيک و ساده.
نمیدونم خوشحال شدن از حرف حق زدن کار درستیه یا نه؟  آخه خوشحالیش با خوشحالیه طرف رو نشوندن سر جاش قاتی میشه و کار بدیه. ولی خدایی بعضی وقت ها فقط واسه اینکه بلد بودی یه همچین چیزی بگی داری کیف می کنی و ربطی به اون بیچاره نداره. کاره بدیه؟
اگه همه دعاهای پیرزن ها مستجاب می شد٬ دنیا گلستان بود.