۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

الان که برگشتم  به دعاهای در و دیوار اتاقم نگاه میکنم. نمیدونم اگه معنی واقعیشون رو حالا که درک کردم میدونستم باز هم میخواستم یا نه.....

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

بابا ملت!!!!
شما رو به هر دین و مذهب ی که قبول دارین قسم وقتی یک انتقادی ازتون میشه چه درست, چه غلط, چه به جا, چه نا به جا, چه هرچی! برای یککککککککک بار تو عمرتون سکوت رو تجربه کنید به جای جوابی که میدین. یک ثانیه سکوت بهت کمک میکنه از دیدگاه طرف مقابل به شرایط نگاه کنی. همین! اول فکر کن ببین چی داره میگه و چی ها میتونه منظورش باشه بعد هر جوابی خواستی بده. سر جدتون یک ثانیه قبل جواب دادن به حرف طرف فکر کنین. سر جدتون!
جالبیه مدل خدا میدونی چیه؟
اینکه اگه یه ادعایی میکنی نمیذاره واسش بزرگ شی و یاد بگیری و عین بچه آدم بهش عمل کنی، هنوز بزرگ نشده سریع میذاره تو کاسه ات و میگه بیا! اگه آدمشی امتحانش رو اول پس بده تا راهت بدم.
بابا! من اومدم تو این مسیر که تو کمکم کنی اونی که دوست داری و دوست دارم "بشم" تازه! نیومدم بگم "هستم" پس بذار خدمت کنم. آخه یه فرصت بده یاد بگیرم اونی که میخوام باشم رو اول!!!!! اگه بلد بودم اونی که میگم باشم که جون نمیکندم واسه اومدن و یاد گرفتن. میخوای چی رو ثابت کنی؟ اینکه همش ادعا بوده؟ خوب وقتی یاد نگرفته ام هنوز!!!!!! ادعایی در کار نیست بابا جون. همش علاقه است. علاقه به اینکه یه طوری باشم. اومدم اونطوریم کنی!!!!! اول کاری نا امیدم نکن....
با امتحانی که میخواد به کل دورم کنه بزرگم نکن....
اه اه....
ساعت کلی دیر. از مهمونی اومدم گرسنه امه. غذا میل دارم. ولی برنج ندارم. خوابم هم میاد حال ندارم درست کنم و صبر کنم واسه آماده شدنش. در همین حین که تصمیم گرفتم یه موز بخورم و رضایت بدم ولی به خودم داشتم میگفتم که فایده نداره و چقدر "غذا" میل دارم، در یخچال رو باز میکنی که موز برداری میبینی ماکارانی داری و کلی حرص میخوری بدتر. ماکارانی داره بهت میگه بیا! مگه نگفتی غذا میل داری؟ بی خبر از این که چی؟! غذا فقط یعنی "برنج". یک درصد هم اگه میخواستم خودم رو راضی کنم بیدار بمونم تا آماده شه ماکارانی بیخودی خودش رو انداخت وسط و لوس کرد که من غذا ام و دیگه حق نداری. منم با یه موز می خوابم که حالش گرفته شه.
ولی چه فایده که فردا هم این ماکارونی خاک تو سر نمیذاره کوکوسبزی با سیر جونم رو درست کنم و راحت از کنارش تو یخچال سالاد کلم جونم رو بردارم و با کوکوم بخورم.
اه اه اه...
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد، از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد، از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست... اگر انسانی بیش ازدیگران بداند، تنها می شود.

(کارل گوستاو یونگ)

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

الکی الکی هم این وسط عید شد و تموم شد رفت, انگار روزگار هم نه انگاره!
پوست روح و روحیه ام نازک شده. 
طاقت هیچ بالا بلندی و موجی رو تو زندگیم ندارم. صبح تا شبم داره به این میگذره که قورباغه ام رو سریع قورت بدم اوضاع اون روزم آروم شه ولی میبینم کلا روزم صرف همون موج شده. تلویزیون تبلیغ فیلم ترسناک میده کانال رو عوض میکنم. لیدی گاگا جیغ میزنه میترسم.
از آدم های مصنوعی بدم میاد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

من آدمیم که نه تنها نمیتونم بلکه نباید احساستم رو برا روز مبادا نگه دارم. هدیه و شعر و عکس بی مناسبتم حسشون خیلی بیشتره تا اون موقع که نگه دارم واسه روز مبادا. باید همون موقع خرجش کنم، حتی به قیمت اینکه روز مبادا شعر درست حسابی نداشته باشم تو کارت طرف بنویسم.
عکس ها و کارت ها و شعرها و هدیه هایی که نگه میدارم واسه به موقع اش، گم میشن، درست مثل احساس داغ پشتشون.

یک هدیه


وقتی که از تو حرف میزنم همه ی فعل هایم ماضی هستند...
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیکتر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است
آدم هایی که زنگ میزنی ازشون یک چیز به بپرسی نمیدونن و تازه میگن اگه فهمیدی به من هم بگو حرصم میدن.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

سلام 
آدم ها من شنونده ی خوبی هستم از آن جهت که تلاش می کنم برای فهمیدن مخاطبم. ولی در گوش دادن بی حوصله ام. مخصوصا اگر از همان اول بفهمم چه میخواهید بگویید. مرا ببخشید چون دارم تلاش میکنم بهتر شوم ولی تا آن موقع، لطفا با من که حرف میزنید بروید سر اصل مطلب. 
ممنانم.
هنوزم آدم resourcefulای نشدم و واسه هرچی میگم سند و مدرک ندارم ولی حداقلش یاد گرفتم کمتر حرف بزنم به جای اینکه راجع به هرچی نظر بدم. 
در طول روز یه دو دو تا چهار تای ساده که بکنی بفهمی چند تا از اون "فکر کنم..." هات درست از آب در اومده یکم بیشتر سکوت اختیار میکنی.
کلااااااا ببین کیا رو حرفت حساب باز میکنن. بسسه.
دیشب مهمون داشتم. ظرف های رو الان شستم.  خونه که تمیز میشه علاقه ام بهش خیلی بیشتر میشه و آرامشم رو پر رنگ تر میکنه. نه از سر تمیزیش بلکه انگار یه جورایی چون بهش رسیدم باهاش ارتباط برقرار میکنم. البته اینم بارها و بارها تو ذهنم دوره میکنم که چقدر این خونه جدیدم رو دوست دارم. همه چیش انگ کار منه انگار. نه بیشتر میخوام نه کمتر. 
شب ها که چراغ راهرو دم دم در ورودی رو روشن میذارم و بقیه جاها رو خاموش, نورش که از شیشه ی پارتیشن چوبی میافته تو اتاق تختم یه آرامش خوبی بهم میده. عادت کردم جا نمازم پهن باشه انگار حس خوبی به فضا میده راه راه های آبیش. دیوار بالکن بلنده و ویو شب رو ازم گرفته ولی همینم هر از چندی یه نگاه به ماششین های در حال حرکت اتوبان که میندازم و میدونم فقط من نیستم که تو ظلمت شب بیدارم تنهاییم رو کم میکنه. 
نور کم. یک لیوان چایی و آجیل ساده ی عیدی که خودم اینجا با عشق سر هم کردم.  دست میکنم تو ظرف بدون اینکه بهش نگاه کنم و هردفعه یه طعم جدید رو تجربه میکنم. با اینکه ترجیح میدم همیشه طعم غالب هرچیزی میخورم ثابت باشه ولی الان انقدر آروم و خوبه فضا که چیزی رو تغییر نمیدم.رو تخت و لپ تاپ. سکوت شب.
مینویسم به یاد همه ی اون هایی که آرامش رو کمتر تو وبلاگ من تجربه کردن. امشب آرومم. 
بعد مدت ها نیلوفرانه افتخاری گوش دادم و باز تو دلم گفتم حیف اون صدای آسمانیت که حیف کردی و خودم رو آماده کردم واسه تمام اون کسانی که میخوان بیان زیر لینک فیس بوکش که شیر کردم اعتراض کنن از این آدم. فضای خونه رو نوستالژیک کرد به تعداد دفعاتی که گوش دادم و تقدیمش کردم به مادرم. نمیشه نیلوفرانه گوش داد و یاد لیلا حاتمی نیافتاد.
هفته ی دیگه این موقع تو هواپیمام ایشاالله.
هرچی بیشتر رو خودت کار میکنی توقعت از خودت میره بالاتر و تحمل اشتباهاتت واست سخت تر میشه. قدیم ها کمتر جلو خودم خیت میشدم.