۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

« درد »

رازها از تاریکی بیرون نمی‌آیند
رازها بچه‌دار می‌شوند
بچه‌ها سنگین و پرآرزو
ناگهان می‌ایستی
به دیگران می‌گویی
کمرت گرفته است

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

راست... چپ
راست... چپ
راست چپ
آقای نابینا عصاش رو جلوی پاهاش میزد و با یه لبخند صبحگاهی و لباس و سر و وضع شیک و مرتبش سر چهار راه پیچید سمت راست
داشتم از اینکه انقدر به خودش رسیده و لبخندی میزنه که خیلی از ماه ها صبح ها خواب آلودیم و حوصله ی زدنش رو نداریم ولی نیاز دیدنش رو چرا، لذت میبردم و تحسینش میکردم و فکر میکردم به نظرت الان تو ذهنش چی میگذره؟ چقدر سختشه که نمیبینه؟ میدونه کیفش قرمز و مشکیه؟ میدونه قرمز و مشکی چه شکلیه؟ از قصد این رنگی برداشته؟ مدل کفش های اسپرتش رو خودش انتخاب کرده؟ اون موقع که پیچید دست راست دیواری چیزی جلوش نبود که عصاش کمکش کنه بدونه سر چهار راه همیشهگیشه و باید بپیچه. پس از کجا میفهمه هر روز صبح؟ شاید یه روز که برا اولین بار این راه رو رفته قدم هاش رو شمرده و از اون به بعد با شمردن قدم هاش میدونه کی باید بپیچه؟ داشتم فکر میکردم یعنی هر روز صبح که داره میره سر کار تمام تمرکز ذهنش باید صرف شمارش قدم هاش بشه و مثل ما نمیتونه به کلی چیز فکر خوب و بد کنه تا برسه سر کار و دانشگاه؟ از اون فکر ها که آدم وقتی توشه و یهو حواسش پرت میشه دوباره حواسش رو جمع میکنه به ادامه اش فکر کنه چون داشته کیف میداده...
یا اینکه تنها سرمایه ی ارتباطیش با محیط اطرافش سر و صدای متفاوت سر چهار راهه و از اونجاست که میفهمه کی باید بپیچه؟ اون بر خلاف همه ی ماها هیچ وقت از بوق و ترافیک و داد و بیداد سر صبح کلافه نمیشه و با این هاست که روزش روشن میشه؟

داشتم بهش فکر میکردم که...

یه آقای محترم که از حالاتش معلوم بود کم توان ذهنی هست با ظاهری آراسته ولی حالتی پریشان نون سنگکش رو محکم بغل کرده بود و نگران به ماشین ها نگاه میکرد و به سمت بوقشون برمیگشت و منتظر بود کی میتونه از این خیابون شلوغ و پر سر و صدا رد بشه. انگار که از یه جهان دیگه اومده باشه. با سر و صدا و بوق و کثیفی و دعوا و داد و بیداد و دروغ و آزار و اذیت غریبه بود. ترسیده بود از شلوغی. انگار که تو شهر همه چی به آدم حمله میکنه...