۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

تو این زمونه مردم واسه محبت کردن به هم دنبال بهونه میگردن. بی دلیل کسی با کسی مهربون نیست.
دلم مامانم رو میخواد. ای کاش بی دلیل بغلش میکردم. تنها کسیه که میتونی تا دلت بخواد بغلش کنی و کسی ازت نپرسه چرا. 
این روزها میل دارم یکیو در آغوش بکشم همش. یکی میگفت نمیدونم چی چیه قلبت چی چی شده. از این انرژی بازی ها.
امروز از اون روزهاست که دوباره دارم حس میکنم نامرئی ام. هیچکی جوابم رو نمیده!

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

از اول زندگیم تنها عضوی از بدنم که همیشه برام آشنا بوده و هیچ وقت باهاش احساس غریبه گی نکردم دست هام بوده. حتی بیشتر از چشم هام. فیلم هام و عکس هام رو به فاصله ی یکی دو ماه هم نگاه میکنم عوض شدم. تو این یک سال که به جای عوض میگم بزرگ شدم یا پیر شدم....
فقط دست هامه که همیشه مال خودمه.

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

Bouble Rap

چقدر راحت همه چی خراب میشه!
هنوز پوچ تو خالیم
تا وقتی واست مهم باشه برداشتشون چیه یعنی بیخودی داری زور می زنی و هنوز مایلی چند وقت یک بار بری تو جمع های که یه عده  ازت تعریف کنن.

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

یادش به خیر...
اولین سالی که کار میکردم شب یلدا دکتر به همه معلم ها موقع خونه رفتن یک هندونه ی کوچیک با صفا هدیه میداد. اون موقع ماشین نداشتم. به تلاش فراوان اون هندونه رو تو تاکسی این ور اون ور میکردم برسونم خونه. در تاکسی و محکم هول دادم که باز شه سریع با دست پر پیاده شم. در باز شد محکم برگشت تو پیشونیم و با یه برآمدگی قد هندونه ی تو دستم رو پیشونیم رسیدم خونه :)

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

عادت کردیم فقط تیکه تیکه ی مردم رو اینجوری مُشت مشت بکّنیم نگاه کنیم؛ به اون قسمتش که از ما بهترن حسادت کنیم  تا با کلللله بخورن زمین؛ به اون قسمتشم که ما بهتریم لبخند بزنیم، بعدشم اون مشت مشت ها رو دونه دونه نگاه کنیم وعین یه تیکه آشغال پرتشون کنیم کنار، عین اون موقع ها که از بین یک سری وسایل داری تند تند دنبال یه چیز میگردی و پرتشون میکنی این ور اون ور. تیکه تیکه های خودمون هم همچین بچسبیم و با هیچکی تقسیم نکنیم که مبادا خدایی نکرده یکی بفهمه چه گندی هستیم و بخوایم یه تکونی به اون لجن هایی که تو دل و روانمون جم کردیم بدیم. عادت نداریم خودمون رو share کنیم. فقط از بقیه می کنیم.
دیدی بعضی ها جلوشون که سکوت میکنی یا به عقیده اشون احترام میذاری تازه جو گیر میشن فکر میکنن واسه این بوده که حرفشون درسته و تازه ادامه میدن و تورم تحلیل میکنن؟

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مامان بزرگ بیچاره اون موقع که از عشق بستنی تاریخ مصرف گذشته هاشم از فریزر میخورد و توجیحش این بود که عطش دارم! بهش میخندیدیم. نمیدونستیم که وقتی یه روز بعد از یک سال نارگیل بهمون برسه گازی که مزه ی کپک میداد هم قورت میدیم.
چه ساده ای ای دل...
ای...... دِِِِِِ....ل.....
تو را به یاد نمی آورد حتی....

شکرانه بده...

هوس سرها در گریبان, ناجوانمردانه سرد هوایی چون خیابان مرا با خود در سکوت به قهوه ی سپید و سیاه میبرد. با اینکه سردم است تن میدهم به پالتویی که از تنم در آورده و آویزان میکند. همه ی آدم ها را شبیه کارآگاه های پالتو بلند شاپو برسر دست بر جیب و سیگار بر لب میبینم. سردمه. اولین باره که به هوس هوای تاریک ابری سر به خیابان گذاشته ام و دلگیرم نکرده. اگه میدونست کدوم قهوه روهم واسم بیاره و من فقط مشغول خوندن نوشته های زیر شیشه ی میز میشدم بهترین شرایط بود. حرف نزدن رو ترجیح میدم. یه ترک تلخ با شکر جدا کافیه. تنها جاییه که پشت به در ورودی میشینم همیشه ولی همین که میدونم پشت سرم درخت های تئاتر شهر هم سردشونه به هوسم کمک میکنه. سردمه. بوی بخاری و چراغ والور میل دارم.

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

حرف زدن و گفتن از حس های درونیم انقدر لایه لایه از درونم رو واسم برداشته و نمایان کرده و واسه شناخت خودم به دردم خورده که دیگه واسم مهم نباشه به قیمت قضاوت هایی که راجع بهم میشه واسش بها دادم.
فقط اون موقع ها که یه چیز رو از ته ته وجودم دارم در معرض همون قضاوته میذارم وقتی طرف متوجه نمیشه چی میگمه که حس میکنم یه قسمتی از وجودم رو کنده ام. 
دلم بد هوای سازم رو کرده؛ حالم خرابه...
اگه بنویسم خوب میشم. یبوست ذهن گرفتم چند روزه فعلا.

قرار بود...

ححححححححححححححححححححححالم از آدم هایی که فقط به فکر خودشون و آدم هایی که تو دایره اطراف خودشون راه دادن هستن به هم میخوره.

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

چققققققققققدر اونی که میخوای بگی با اونی که از دهنت در میاد فرق میکنه و چققققققققققققققدر اونی که از دهنت در میاد با اونی که به ذهن طرف مقابل میشینه فرق میکنه.
معجزه ی کلام.....

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

رول مادل خموش!

Nothing feels better than doing nothing at times.
قربانی گوش میدهیم که خواب بر ما موستولی نشود و درس میخوانیم و تلاش میکنیم به روی خودمان نیاوریم چقدر اوضاع خرابه و دو ساعت مونده به امتحان. قهوه هم از قصد تلخ میخوریم که تا تاثیر کافئینش فایده کند حداقل فعلا طعمش خواب از سرمان بپراند.

یک بار از خواب پاشدیم دیدیم هرچه به جزوه نگاه میکنیم نمیدانیم اصلا کجای این دنیا زندگی میکنیم چه برسه به کجای جزوه. هرچه زور زدیم دیدیم نمیتوانیم از بیوشیمی به آناتومی شیفت کنیم مغزمان را. به تنها جوابی که رسیدیم این بود که روحمان کج بر قالب بدن بازگشته و هنگام بیداری جا نیافتاده. رفتیم نیم ساعت خوابیدیم و دوباره بیدار شدیم این بار یکم بهتر شد.
اگه برویم اون دنیا اولین سوالی که از خدا میپرسیم این است که وقتی شریان Anterior superior panpancreatico duodenal رو از Gastroduodenal دادی, بعدش انگیزت چی بود که وریدش رو به جای اینکه به ورید هم نام شریانش بریزی ریختی به Right gastro omental ها؟ ها؟ ها؟؟؟؟ واقعا فکر نکردی آدم 4 صبح دیگر کشش ندارد؟

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

انقددددددددددر بد دادم امتحانم رو که نگو!
حیف که هوا آفتابیه و الا سگ میشدم.
دعا کنید نیافتم خدایی.
روانم قاطیه.
خوابم میاد
فردا ارائه
پس فردا فاینال همین امتحانه لعنتی
نیفتم فقط، تو رو خدا!
عملی هام رو خوب دادم. نامردیه بیافتم. با اینکه تقصیر خودم بود کم خوندم. ولی خدایی home sick بودم این دو سه هفته. گناه دارم :(

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

خداوکیلی از صبح چرخه های گلایگولیز و لیپید و آت و آشغال خونده باشی مغزت تو دهنت باشه قد یه تپه هم از جزوه هات مونده باشه فقط کشک و بادمجون و چای شیرین جوونت میکنه. اونم وقتی نقل تازه از ایران اومده رو میز بهت لبخند بزنه :)
عادیه عادی که باشی و هیچ بیماری نداشته باشی و کار خاصی جز خورد و خوراک روزمره و فعالیت های عادیت نداشته باشی, عادی عادی صبح که از خواب پا میشی تا شب که بخوابی به قطر این دوتا کتاب داره تو بدنت اتفاق میافته که تو نفس بکشی فقط!
خیلی دوست دارم به اونی که به big bang theory اعتقاد داره قهقهه بزنم.



۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

حول حالنا الی احسن الحال....
اگه این بیماری نیست پس چیه؟
عادت کردیم به محض اینکه میبینیم یکی ازمون خوشش اومده خودمون رو چ... کنیم. بیمار بارمون آوردن. همیشه این رو میدونستم ولی از اون روز که فهمدیم عمق فاجعه به ناخودآگاهم کشیده نگرانم. به راحتی از دستشون میدیم و حتی به ذهنمونم نمیرسه غصه اش رو بخوریم. حس در نطفه کشته میشه, چون عادت کرده به پس زدن افتخار کنه.
به چه امیدی باید پا پیش بذاره که به این رفتارمون افتخار میکنیم؟ تعجبم فقط لحظه ای بود که دیدم این کارم کاملا ناخودآگاه و اتوماتیک شده. بیماری رو تو ما نهادینه کردن. یعنی وقتی میذاره میره اصلا به ذهنم نمیرسه که ممکنه علتش من بوده باشم و این رفتارم. فقط عادت کردیم نگران ظواهر باشم و اگر پس زده میشیم روز به روز سرخورده تر. اون هایی که این رفتارمون رو تشویق کردن حواسشون نیست چه به سر ماها آوردن و باعث شدن به چه گوهرهایی از شخصیتمون شک کنیم و خرده بگیریم. و چه زیبایی هایی راجع به خودمون رو که قربانی اون چیزی کردیم که نمیدونستیم باید درمان بشه و به جاش کجاهای تنمون رو زخمی کردیم.

یادمون رفته روزی بعضی هارو تو دست دیگران قرار داده.

انگار که من محتاج اون باشم...
نگران بودم دست من رو نبینه و از اتوبوس خارج بشه. پول من رو نگیره و تو خنده ای که از جمع کردن چند تا سکه به لبش نشسته بود سهیم نشم....
مرد جا افتاده ای که تو اتوبوس ساز میزد و برای همه آرزوی سال نو خوشی میکرد.
نمیدونم چچچه صیغه ایه آدم ها کلاااااااااااااااااااااااااااا از کلللللللللللللللللللللللل شبانه روز فقط وقتی من خوابم یادشون میافته بهم زنگ بزنن. و جالب تر اینکه وقتی میفهمن خواب بودی هم به مکالمه ادامه میدن!!!!!!!!!

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

خاطرات یک هیئت در خارج:

آخوند: ....................... و به اندازه ای  که به امام حسین ارادت دارییییییی (raising intonation) درون دایره مومنین جای میگیری! ................................... و اگر ارادتت کم بشههههههههههه!!!! از دایره خارج میشیییییی!!!!!!
............ بلا بلا بلا بلا bla bla bla........... و اگر ولایت حاکم بر جامعه رو قبول نکنییییی.......... کلا ولی بد از بی ولایتی بهتره. جامعه اگر رئیس نداشته باشه هرج و مرج میشه........ بلا بلا بلا بلا......... اینجا دیگه شنونده های فرهیخته نشستن من بحث های فلسفی میکنم. من خودم دانشجو بودم حالا ملبس شدم! ....... بلا بلا بلا.......
الهم صل الی ......

آقای مداح: خوب آقایون لطف کنن بلند شن

آقایون بلند میشن

مداح: اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،................................. اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،..............................

45 دقیقه دیگر.....

اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل،.......................اباالفضل،اباالفضل،اباالفضل،.......

مادر به بچه: مامان جان بی کوایت!
بچه: مامان اون اتوبوسه که تی بی (TV) داشت یادته؟
من: منظورش تلویزیونه؟
مداح: اباالفضل, اباالفضل.....
مادر: نه! فکر کنم کیوی داره میگه!
من: :\

و بعد تر: اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل، اباالفضل،...............

مادر: مامان جان کرفول باش!
بچه به بچه بزرگتر از خودش: مامانت کو؟
بچه بزرگتر: مامانم نیست با بابام اومدم
بچه: تنهایی از خیابون؟!!!!!
بچه بزرگتر: نه با بابام اومدم. بابام تو مردونست
بچه: اون که بابای منه!


آقای روحانی: الهممممم کلللللل لولیک ال حجت ابن ......................

صلوات.

شام:
مادر: مامان جون بلک میخوری یا سفید؟
بچه: بلک
مامان: ببخشید شما هم دندون میخونید؟
من: نه پزشکی
مادر: واحدهای لیسانستون رو تطبیق دادین اینجا؟
من: نه اینجا سیستمش دو مقطعیه. لیسانس بعدش پزشکی
مادر: اون وقت سخت بود تطبیق؟
من: نه تطبیقی نیست. کلن قبول میکنن. میرین مقطع بعد.
مادر: پس چطوری تطبیق دادین؟
من: :\
"هیچ وقت فکر نمیکردم بشه یک نفر رو انقدر دوست داشت" یادم نمیره این جمله اشو...
بهم فرصت داد ببینم میتونم و میخوام یه نه. رهایی مطلق. خودشو جاری کرد و به من فرصت داد.
یک خاطره ی خوب موند.
میدونی مشکل اساسی چیه؟
اینکه وقتی تصمیم میگیری بگی "چشم" و صدات به تقدیرش در نیاد همش نگرانی مبادا اینم جزو چیزهاییه که اصلا قراره بابت تن دادن بهش جواب پس بدی. اعتقاد دارم کورکورانه پذیرفتن هم بازخواست داره.

جواب: یه مدت ساکت شو, اگه از چشم گویی جواب نگرفتی میفهمیم اشتباهه. تجربه نکرده هی هارت و پورت میکنی فقط. چی کار کردی که انتظار امداد غیبی اونم هرچه زودتر داری؟
خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم. وای.... :)))))) روحیه ام عوض شد خدایی :)


نمیدونم چه دردیه آدم ها به ویژه مردها تا تو زندگیشون پررنگ میشی ازت زده میشن.
ححححححححححححالم از هارت تو گت بازی به هم میخوره. میخوای با یارو باشی, با حضورش حالت خوش میشه. باید بی خودی کمرنگ و آن اویلبل بمونی که کلا از دستش ندی. باید روزهای خوشی که میتونید از مصاحبت و حضور هم لذت ببرید رو حروم کنید واسه خاطر اینکه روز مباداتون حفظ بشه!!!!!

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

یکی نیست بگه دِ خاااااک بر سر تو چی کاره حسنی اصلا اینجا؟! 
حال کرده الان اینطوری بگذرونی! چی میگی؟ سرتو بنداز پایین بگو چشم. مگه ادعای جبرت نمیشه؟ پس ساکت باش. چچچچچچچچچی کاره ای که انقدر غر میزنی؟ غصه می خوری که میتونست خوش بگذره و نمیگذره؟ ای خااااک عالم به سرت....

شام غریبان

پرده میکشن جلو چشمات دق نکنی,
پرده گوشش هم که کنار بره دیگه روضه خون نمیخوای...

خدا به حق محمد و آل محمد ما رو از متعلقاتمون جدا کنه
خدا به حق علی قربانی کردن ابراهیمی یادمون بده
خدا دعایی که ظرفیت آزمایششو نداریم بر زبونمون و دلمون جاری نکنه

خیلی وقت های من و خیلی وقت های دیگران....

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند


وقتی سوزنشان را نخ میکنی


تا برایت دروغ ببافند ...


چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی


و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری






دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان

را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
کلااااااا نمیدونم چه صیغه ایه که ملت صرف اینکه یه کار واسه خودشون توجیح عقلی داره و واسش وجدان دردی ندارن واسشون کافیه و طرف مقابل کوفت هم حساب نمیشه واسشون.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

امروز بلاخره به آرزوم رسیدم.
یه روز بارونی دیر از خواب پاشدم و تونستم تا دلم خواست تو تاریکی ابرا زیر پتو بلولم و به آرامشش بلخند بزنم

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

اینم از من نیست ولی حرف دل:
دقت کردین یکـی از سختترین کارهای دنیا این است که ، برای دیگری توضیح بدهـی... دقیقاً چه مرگت است ....!
نمیدونم این رو که نوشته, ولی احتمالا سول میت من بوده. میدون انقلابش بس....

خسته از تمام روزمرگی ها نشسته ام و فیس بوکم را به صحبت میگیرم
عکس دوستانی را میبینم آنور ِ مرز های ممنوعه
 که به کنسرت داریوش میروند و شوق چشمشان
 شبیه مشروب دستشان لبریز است
 خوشحالشان میشوم ...
 آزادی را در چشم هایشان خیره میشوم و لبخند میزنم / تلخ لبخند میزنم
 دلم برایشان تنگ شده و چه خوب که دلشان با چیز هایی سرگرم است که
 در خانه ی پدری ، جایی برای اکران نداشت
 به خودم می اندیشم که درگیر ِ رفتنم ...
 شبیه سربازی که آنقدر از شکست مطمئن است
 که فرار را به قراری که با تمام مرز های کشورش بسته ترجیح میدهد
 می دانم روزی دلم برای تمام آنچه ایران است تنگ می شود
 دلم برای میدان انقلابش و آن همه چشم خسته که از سر کار می آیند
 و چه دوست داشتنی تو را آدم حساب نمیکنند ....
 برای کافه نادری ... که جای قهوه بوی شعر از حوالیش می آمد
 برای تمام قهوه فرانسه های دست چندمی که
 در گودو ، تمدن ، هنر ، سپیدگاه ... خوردم و
 دلم را به چشم های گارسونش خوش میکردم که همیشه شکر را جا میگذاشت
 برای تمام راننده تاکسی هایی که از فشار تنهایی ، مرا به حرف میگرفتند
 و چه شیرین بود وقتی یک راننده تاکسی با تو از نیچه حرف میزند
 یا وقتی پینک فلوید میگذارد و شروع میکند به ترجمه کردنش
 دلم برای تمام چارشنبه سوری هایش ...
 که دختر همسایه ، غریبیگی هایش را برای یک شب کنار میگذاشت
 و دور آتش سرخپوستی میرقصیدیم
 دلم برای دلهره ی مشروب خریدنش تنگ میشود... که به هزار نفر رو میزدی
 آخرش چیپس و ماست و صدای هایده تو را از دیسکو های وگاس هم فرا تر میبرد
 برای تمام نان هایی که در کودکی میخریدیم
 زنبیل به دست به خیابان میزدیم و با دوچرخه هایمان
 به تمام الگانس ها پز میدادیم
 برای جاده کندوان و تمام جیغ هایی که میکشیدیم و دعا میکردیم
 تمام تونل ها برای یک روز هم که شده قد بکشند
 هرچه با خودم تقلا میکنم میبینم هنوز هم ترجیح می دهم آلبوم ابی را
 با بدختی بگیرم تا اینکه مشروب به دست فریاد بزنم : خلـــــــــیج رو بخون ، خلیج
 هنوز ترجیح می دهم روی میز های کافه نادری ،
 درگیر پیدا کردن ِ جای فروغ باشم تا اینکه در شانزالیزه ،
 قهوه ام را با لهجه ی فرانسوی بخورم
 هنوز دلم میخواهد راننده تاکسی برایم از نیچه بگوید و من ذوق کنم
 هنـــــــــــوز دلم میخواهد سیگارم را یواشکی از پدر بکشم
 تا شب هایی که اعصابش /سیگار میخواست ، با خجالت از من بپرسد :
 " از جعبه سیگار ِ پسر به پدر ارث میرسه یا نه ؟ "
 هنوز دلم میخواهد پارک پرواز بلند ترین جای دنیا باشد ....
 هنوز دلم میخواهد تمام پارتی ها ، به پتو های چسبیده به پنجره مجهز شود
 میدانی ؟ فقر ، یک صمیمیت احمقانه می آورد ، که هیچ فلسفه ای از پس تعبیر
 لذتش بر نیامده
 باید رفتنم را به عقب بیندازم ....
 من دلم هنوز گیر ِ اسم کوچه هاییست که جبهه نرفته شهید شدند
 هنوز دلم پیش تخفیفیست که مادر / چانه اش را میزد
 هنوز دلم تنگ تمام اتفاق هاییست که در مرز های ایران میفتد
 هنـــــــــــــــوز دلم گیر ِ تمام میدان های شهر است که از هر فاصله ای
 داد میزنند : آزادی ...یک نفر ... آزادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 این فرودگاه هر چقدر مجهز باشد ، دلبستگی های مرا بلند نمی کند
 آقای راننده ... حمیرا بگذار ... دربست ... تمام تهران را بگردیم
 دلم نرفته ... تنگ شده برای ماندنم ...........


ّبعدا فهمیدم از هومن شریفیه. خوب مینویسه. جیگرم حال میاد.