۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

وصف حال دقیق لحظه به لحظه ی زندگی من

کلمات را دقیقا به خاطر می‌سپرد تا برای دوستانش از او نقل کند: "چه خوش‌رفتار و خونگرم. راست راستی مهربان است. به هیچ وجه خود پسند نیست. آدمی‌ست دانا، فکر نمی‌کنم اغراق به نظر برسد اگر بگویم..."
چه‌قدر برای ما قطعی‌ست که آینده را در قالب کلمات تمرین کنیم.
هرگز شک نکنید که برای ادای آن ها زنده می‌مانید.
هرگز شک نکنید که داستان‌تان را خواهید گفت.

سیاهاب/ جویس کرول اوتس/ مهدی غبرایی

*از  http://ankleofthegiraffe.blogspot.com/


روحم میخواهد برود.. یک گوشه بنشیند.... پشتش را بکند به دنیا.. پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید: من دیگر بازی نمیکنم . . .


*دیگران

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

از اون موقع که دست از تلاش کردن واسه اینکه اونی که واقعا هستم و قابلیت های واقعیم رو به آدم ها نشون بدم، برداشتم خیلی رها تر زندگی می کنم و کمتر حسرت می خورم.

فقط آدم هایی که جواب تلاششون رو گرفتن فکر میکنن که تلاش کردن جواب میده یا به زبون دیگه اینکه فکر میکنن اونی که گرفتن جواب تلاش خودشون بوده و دست اون ها.
هیچ وقت آسمانی نبودم ولی بدم میاد انقدر دنیایی شدم.

من حتی چپ دستم

یه زمانی بود خاص بودن و فرق داشتن با جماعت واسم لذت بخش بود، واسه یه سری هاش تلاش می کردم یه سری هاش هم مال طبیعتم بودم. یه روز به خودم اومدم دیدم تمام زندگیم درگیر این بودم که خودم رو تو جوامعی که باهاشون فرق داشتم جا کنم و اون ها رو شبیه خودم کنم چون اعتقاد داشتم راه درست مال منه. وقتی فهمیدم خسته شدم و تنم از همه فشار ها و ضربه هاش کبوده یه بار خواستم برم یه جای آروم همرنگ جماعت یه مدت زندگی کنم. جایی که جدید و انرژی گیر و ریسک دار نباشه. جایی خلاف چیزی که همیشه دنبالش بودم.  خلاف جا و ایده هایی که بهم امید می بخشید که من مثل بقیه مرده نیستم و دارم زنده گی می کنم و زنده ام. ولی این بار که به خواست خودم می خواستم  عادی و بی دقدقه بودن رو انتخاب کنم باز هم روزگار و دست کائنات به سمت طبیعتم هولم داد. تا حالا فکر میکردم همیشه خودم انتخاب کردم که ساییده بشم ولی این بار دیدم زاده شدم برای این تفاوت ها و تنش ها و راه فراری ازشون ندارم. تسلیم شدم. باورم نمیشد خودم نخوام ولی باز به سمتشون هدایت بشم. انگار که باهاش زاده شدم. تسلیم شدم وقتی دیدم داره راهو بهم نشون میده. میدونستم دارم با خلقتم مبارزه میکنم ولی فکر میکردم همیشه اشتباه من بوده و بیماری تفاوت داشتن داشتم. نمیدونستم شاید وظیفه ام بوده و شاید خلقتم می گفته و تایید میکرده. 
هولم داد، حتی هدایتم نکرد.
دوستت دارم‌ها را، نگه می‌داری برای روز مبادا
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند



*میگن از دکتر شریعتیه ولی مطمئن نیستم

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

روی قالیها نباید و نمی شود با کفش قدم زد… روی بعضی مفاهیم هم نمی شود کلمه راند…همین.


دیگه تو این وضعیت و هندل کردن همه چیه جهان، کشش تذکر اخلاقی ندارم این وسط.
ولی حواسم هست که مسولیت خوشحال نگه داشتن اطرافیان فعلا با منه و انتخاب خودم بوده، همه چی عوض شده, منم باید بشم.

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

دلم تنگ شده. برای تهران. برای مامان بابام. تئاتر. کلاس تفسیر. دیوانم. غذای ایرانی خوب. تختم.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

هر روز 10 تا 30 دقیقه پیاده‌روی کنید و در حین پیاده‌روی، لبخند بزنید.

خیلی خود را جدی نگیرید.

هیچ کس مسئول خوشحال کردن شما نیست، مگر خود شما.

مجبور نیستید که در هر بحثی برنده شوید. زمانی هم مخالفت وجود دارد.

زمانی را با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال بگذرانید.

اینکه دیگران راجع به شما چه فکری می‌کنند، به شما مربوط نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

پشیز

یادته میگفتم اون موقع که جو گیر داری میدویی یهو وایسا بگو "که چی؟"، حالا هروقت فکر کردی کاره ای هستی و خبریته به این نگاه کن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

همیشه واسه حس هام یه دلیل دلیل دارم، فقط باید با خودم رو راست باشم که پیدا بشه.
دارم ساکم رو میبندم  با دانشگاه برم اردو (تفریحیه ولی قرار نیست به من خوش بگذره، الکی شلوغش نکنید).
دلم گرفته. هی به ساکم نگاه میکنم. هنوز نفهمیدم چرا. ولی شاید به خاطر این باشه که آخرین بار واسه از ایران اومدن بستمش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه


کاش میفہمیدے آنکہ براے بدست آوردں محبتت حاضر است تنش را بہ تو بسپارد فاحشہ نیست.. و آنکہ براے بہ دنبال خود کشاندنت، تنش را از تو میدزدد باکرہ نیست

نمیدونم چطوری قدرت شاملو در جان بخشی به کلمات رو توصیف کنم.
لحظه ی زندگیم جون میگیره با چینش مفاهیمش.
بی نظیر.
بی نظیر.
روح دردناکم رو آروم میکنه وقتی شعرهاش رو میخونه. فقط همین رو لازم داشتم با عکس رو دستک تاپم که اذیتم میکنه هر وقت نگاهش میکنم ولی نمیتونم پاکش کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

می خواهم پاهایم را
درون زمین فرو کنم.
با دست هایم گندم بپاشم
تا دیگر
کلاغ ها
از مترسک ها نترسند.


*داوود ذاکری

اینو میل داشتم...
دلم گرفته...
هست و نیست...
بدیدم و مشتاق تر شدم...

جیگرم حال اومد انقدر که حتی ادبیاتشم حرف من بود چه برسه مفهومش.



این آدم رو میشناسم...
خیلی وقت بود واسه خودم غریبه شده بودم و عکس ها و لبخند هام واسم نا آشنا.
این منم. پیدا شدم...



۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

درخت انار
با گل هایش غوغایی کرده در حیاط
و تو اینجا نیستی

بخندم
یا گریه کنم


* شهاب مقربین

*کللللللللللللللللللللللللللللللل خاطرات و لحظه های ناب زندگیم  همیشه در لحظه از بین رفته . حالا هر دفعه "تو" یکیه. دوست، آشنا، خانواده، عشق...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

به نظر من آدم ها دو دسته ان:


 
یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...

یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ...

 

یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...

یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ...

 

یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...

یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ...

یا دین و ایمانشون از من بیشتره که بهشون میگم افراطی

یا دین و ایمانشون از من کمتره که بهشون میگم لا ابالی

 

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...

یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ...

 

یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...

یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ...

 

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...

یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ...

 

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...

یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ...

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...

یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق  ...

 کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت


* من ننوشتم. موافقم فقط


. When GOD solves your problems, you have faith in HIS abilities; when GOD doesn't solve your problems HE has faith in your abilities.

. When you pray for others, God listens to you and blesses them, and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.

. WORRYING does not take away tomorrow's TROUBLES, it takes away today's PEACE.



دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.

 روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.

روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد.

 روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند

 اما کسی را با خود نمی آوردند.

دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره،

 دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان،

 دختران زنان شدند و زنان مادران

و مادران اندوه گزاران.

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.
 آسمان لبخندی زد که خورشید شد و
 دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.
 دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد و شلوغ شد.


زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
 درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
 درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
 
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.
 زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.



به دنیا که اومدیم مامان باباها گفتن خدا رو شکر سالمه
مامانا از باباها نپرسیدن پدر شدن چه احساسی داره؟
مسئول یه آدم دیگه شدن چی؟
باباها از مامانا نپرسیدن چه احساسی داری؟ نگفتن حاملگی چه قدر سختت بود
شیر دادن چه حسیه؟
یه بچه ونگ ونگو که نمیذاره شب ها بخوابی چی؟
نگفتن غصه نخور با هم هستیم
باباها واسه مامانا النگوی طلا خریدن
مامانا راضی بودن
باباها به بچه بعدی فکر می کردن
مامان باباها با هم حرف نزدن
مدرسه که رفتیم همه گفتن به به چه بزرگ شده چه خانم شده چه آقا شده
مامانا کیف هامونو پر خوراکی کردن
باباها رسوندنمون مدرسه
کسی نپرسید روز اول مدرسه تنها بدون مامان بابات چقدر ترسیدی؟
مامان باباها با بچه ها حرف نزدن
بار اول که عاشق که شدیم
مامانا جا خوردن
ترسیدن
لب هاشونو گزیدن
زیر و زبر خانواده طرف رو پرسیدن
باباها قرمز شدن
ترسیدن
گفتن آخرش می خواین چی کار کنین؟
گفتیم تازه اولشه هنوز نمی دونیم
گفتن بی برنامه که نمی شه
مامان باباها نگفتن از عاشقیت بگو
نپرسیدن چه حالیه عشق تو هجده سالگی
مامان باباها با بچه ها حرف نزدن
دانشگاه که رفتیم
همه گفتن به به چه چه
چه بزرگ شده چه خانم شده چه آقا شده
کسی نپرسید چه حالی داره رشته ای رو خوندن که دوستش نداری؟
کسی از احساساتمون چیزی نپرسید
زن که گرفتیم شوهر که کردیم
مامان باباها خیالشون راحت شد
نگفتن چه تصمیم گنده ای
حال و روزت چطوره بچه جان؟
مامان باباها عروسی گرفتن و جهیزیه دادن و پاگشا کردن
مامان باباها با عروس دامادها حرف نزدن
بچه ها که مامان بابا شدن
فهمیدن مامان بابا شدن یعنی چی
بچه ها تو دلشون از مامان باباها تشکر کردن
مامان باباها نشنیدن
بچه ها نتونستن برن به مامان باباها بگن برام از بچگی هام بگو
از احساساتت
بچه ها با مامان باباها حرف نزدن
مامان باباها که مردن
بچه ها گریه کردن
مسجد گرفتن خرما و حلوا دادن زیر عکس ها شمع روشن کردن
بچه ها با هم از خاطرات مامان باباها حرف نزدن
نگفتن برام از غصه هات بگو
بچه ها با هم حرف نزدن
بچه ها که بچه دار شدن
باباها به مامانا...
وهمه همین جوری زندگی کردن و مردن
و هیچ کس با هیچ کس حرف نزد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

حالم درد میکنه
رفتم یه دور تو آشپزخونه زدم دوباره ناخودآگاه نشستم پای کامپیوتر، تا ننویسم حالم جا نمیاد. نوشتنم میاد ولی هیچی ندارم واسه نوشتن.
نمیدونم فقط همینو کم داشتم یا واقعا همینو کم داشتم.
یه جرقه. زنده ولی دربه درت میکنه. می فهمی چقدر میخوای و نداری. یادت می افته چی کم داری. نمیدونی از جرقه بودنش ناراحت شی و بگی فقط "بدیدی و مشتاق تر شدی" یا خوشحال بشی و بگی همین بس بود که بهت نشون بده هنوز هم زنده ای هنوز هم در به در خیال پردازی های نوجوونیتی.
دلم رو گرفتوند. احساسم درد میکنه

A flash in the pan...

امشب شب ناراحتی بود. یه روز ازش حرف میزنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه


میتونم ساعت ها به این عکس نگاه کنم به همه اون چیزهایی که ندارم و تجربه نکردم فکر کنم...
از بچگی هر بچه ای رو بغل میکردم استرس داشتم مامانشو بخواد و با من ارتباط برقرار نکنه. دوست دارم بچه داشتم باشم من مامانش باشم.
امیر عباس اون موقع که بغل مامانش هم نبود بغل مامانم بهتر میموند؛ انگار آغوش "مامان" ها کلا فرق داره واسشون حتی اگه مامان خودشون نباشه.


*رویا میرعملی، بازیگر خوب تئاتر


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه




نمیدونم شاگردها قدر نشناس و بی مهر شدن یا همون قلب پاک و مهربونش که این همه مدت من رو وصل خودش کرده باعث میشه وقتی زنگ میزنم روز معلم از زحمت هاش قدر دانی کنم اون از من تشکر میکنه و بغض تو صداش میشینه؟!!!!

به یاد اون روز ها که اعتماد به نفسم رو با نمره هایی که از امتحانهاش میگرفتم شکل داد و به یاد اون روز ها که هر جلسه منتظر جمله ی زیبایی که پای تخته اون گوشه مینوشت بودم, و به یاد تمام آنچه به من بخشید...

به یاد: آفتاب باش تا آگر نخواستی بر جایی بتابی، نتوانی