۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

همه ی آدم های جهان "پایش که بیافتد" خارق عادت عمل میکنند و فراتر از خود میروند.
زندگی همین روزمره است. نه اتفاق های خاص.
مهم این است که در روزمره چگونه عمل میکنیم و چقدر فراتر از مرزهای خود و دیگری قدم برمیداریم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

"زنده" گی ...

زنده...

"زنده" که باشی "زنده" گی میکنی...
جواب میدهی
عکس العمل نشان میدهی
مثل گلی که از تو آب و از خورشید نور میگیرد و در جواب"ت" و "برایت" رشد میکند. بزرگ میشود...
زنده که باشی خراب میشوی
درد میکشی
بزرگ میشوی
لبخند میزنی
اشک میریزی
ذوق میکنی
قلب زنده است. جواب که میخواهد بدهد تند می تپد.
دل میلزد... گاه از درد, گاه از عشق...
کودکی که به زبان درازی ات لبخند میزند... کودکی که تقلیدت میکند... کودک هنوز زنده است.
این دنیا گاه آدم را میکشد...
موها سفید میشوند. موها زنده اند. آن ها به سختی, پاسخ میدهند...
یکی از دندان هایم سیاه شده. به دندان پزشک رفتم. گفت سوراخ شده...
یادم افتاد همان دندانی است که حالت و شکلش همیشه باعث میشد شیرینیجات بر رویش گیر کنند و بمانند...
دندان "زنده" بود.
عکس العمل نشان داد.
خراب شد و حرفش را زد...
بدن زنده است.
آن را مصرف نکنیم
با او مثل "زنده" ها برخورد کنیم.
آدم های "زنده" دردشان میاید.
مثل آن هایی که دردشان میاید برخورد کنیم
دل کبود میشود...
نرم باشیم
با تن...
با روح...
شاید باید طبیب شفا بخشِ هم بود, تا واکسن تب زای مقاوم کننده...

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

دیدی لازم داری ولی تحملش سخته؟
دیدی راسته ولی قبولش سخته؟
دیدی باید ولی انجامش سخته؟...
امروز راننده ی تاکسی از غصه تعریف میکرد که پسر خاله اش دیشب به او شیشه تعارف کرده و اصرار کرده که یک شب هزار شب نمیشود و میگفت که هرکسی که معتاد شود اول کسی که بارخواست میشود و مردم پشت سرش حرف میزنند پدر و مادرش است. میگفت من اگر دیشب خودم بلد نبودم مبارزه کنم و از این موضوع اجتناب کنم هیچ ربطی به پدر و مادرم نداشت. مادر بیچاره ام من رو فرستاده پیش پسر خاله ام. چه کسی معتمد تر از او...

میگن آدم تا 7 سالگی کل شخصیتش شکل میگیره و بسته میشه.
خیلی از ماها تو یه مقطعی از زندگی یا مقاطع سنی از خانواده امون میکَنیم و دوری میکُنیم و خیال میکنیم همین تفاوت با اون ها یا سعی بر به تعبیر خودمون "فراتر" رفتن از آنچه میتوانستیم در آن خانواده ها بشیم, باعث شده به جاهایی که دلمون میخواسته یا اونی که الان هستیم برسیم و بهش افتخار میکنیم. به نظرم آنچه از خانواده گرفتیم خاصیتش مال زمانیه که یادمون نمیاد و همین در ما نهادینه اش میکنه. زود بودنش باعث فراموشی و همین فراموشی باعث انکارش میشه. زود بودنش. صاف و صادق بودنش. اینکه از قنداق شروع میشه. از یک بو. از یک روسری. از یک نگاه. از یک لبخند. از یک چشم غره. از یک جایزه... اینکه انقدر زوده که هنوز دست نخورده است و تصمیم گیری شده نیست... کلاس درس همیشه دفتر و کتاب نمیخواد. میز و صندلی و نویسنده ی بزرگ نمیخواد. آنچه که خیلی جاها پایه ی شخصیتمون رو بسته و بهمون جسارت فاصله گیری از حتی "خودش" رو داده, از سر سفره هایی و قصه های وقت خوابی و حتی کتک هایی که خردیم یاد گرفتیم و یادمون نمیاد...

ریشه ی انسان از "نَسَیَ" هست...