۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

تنها جایی که دلم نمی خواد با حقایق زندگی روبرو بشم تو فیلم ها و داستانهای رومنسه. هرچقدرم ماجرا محزون باشه دوست دارم آخرش به هم برسن. اینجا کشش واقعیت ندارم٬ حتی اگه تاثیرگذارتر و حقیقی تره.

نویسنده: ...

اگه نویسنده ی فیلم و داستان واست مهمه٬ نویسنده ی داستان های زندگی خداست. نویسنده ی داستان های قرآن خدا بوده. داستان یوسف رو خدا نوشته و سلحشور کارگردانی کرده!

وقتی اعتقاد نداشته باشی, سوزانه و وقتی داشته باشی, طاهر.

من عینک آفتابی میزنم و کرم ضد آفتاب٬ تا ذره ای از خورشید رو نچشم. و قرآن همون خورشید رو گواه میگیره و به اون قسم می خوره...

هست ولی نخوندی؟؟؟!

یه کتاب از احادیث حضرت رسول گذاشتن جلوم. اولش مطالبشو خوندم٬ بعد قیمتشو نگاه کردم٬ بعد تعداد صفحاتشو و ...


باورم نمیشه! حرف های کسی که شب اول قبرت قراره به اعتقاد بهش اقرار کنی٬ حرفهای کسی که روزی ۵ بار بهش شهادت میدی٬ تازه اونم اگه نماز صبح های قضاتو حساب نکنیم٬ حرفهای کسی که یک عمر به اسم اعتقادی که مثلا به دینش داشتی شب و روزتو سپری کردی و به خودت هویت بخشیدی. یک کتاب کامل از حرفهاشو دارن میذارن جلوت. تصمیم میگیری آیا ارزش خریدن داره یا نه؟! یعنی اعتقاداتت اندازه سوالای امتحانیتم واست ارزش نداره؟ اگه بگن اونور تهران سوالای امتحانتو میدن با سر میری٬ اما این کتابها حس اون هم بهت نمیده؟ چرا مو به تنت سیخ نمیشه وقتی میبینی حرفهای کسی که واسه هدایت بهش محتاجی رو یه جا جمع کردن و دارن بهت میدن؟ چون تو مغازه ها پوره و همیشه هست؟ پس چرا تاحالا یکیشونم نخوندی؟ در به در دنبال کتاب و فیلم و حرف های کسایی که از اهل بیت یاد گرفتن می گردی ولی اصل کاریه واست عادیه؟ چرا خیلی از کتابهارم مثل بقیه ورق می زنی و انتخاب میکنی؟ چرا انقدر بی رگ شدی که وقتی اسم کتابو میبینی تنت نمیلرزه و به خودت اجازه ی انتخاب میدی اصلا؟ هست ولی نخوندی؟ هست عمل نکردی؟


سوال: چچچچچچچچرا واست عادیه؟ ها؟


به چی دلتو خوش کردی؟ اصلا چیزی که بشه اسمشو گذاشت اعقاد تو زندگیت داری که حالا بپرسیم به کی و به چی؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

وقتی آدمها حواسشون بهت نیست, به خیلی چیزها متوسل میشی...

اون موقع که دارم راهنماییش میکنم تنها قصدم اینه که مشکلش حل بشه و البته دوست دارم نظرم براش جایگاه ویژه ای داشته باشه و دیدگاهام تصویر ذهنی خوبی از من تو ذهنش بسازه. ولی بعدها که خودش به اون حقیقتی که منم زودتر بهش رسیده بودم پی میبره و حتی از همون راه مشکلشو حل میکنه٬ فقط اینکه راه حل من به دردش خورده راضیم نمیکنه٬ بیشتر واسم مهمه در کنارش یادش باشه این راه حل پیشنهادیه من بوده...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

وقتی به زیبایی ها و برتری های معنویت کسی توجه نمیکنه خخخخخخخخیلی سخته که از طریق ظواهر جویای جذابیت نباشی.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

کاش چون حرفم حقه با خیاله راحت با هر لحنی نمی گفتمش و گاهی نگران برداشت و ناراحتی دیگران هم می شدم. یا کاش حرف حق توجیه حسی که در دیگران ایجاد کردم نبود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

آشنا/ آشنایی

acquaintance  /@"kweIn.t@nts/ noun


 person that you have met but do not know well
a business acquaintance


FORMAL used in some expressions about knowing or meeting people
It was at the Taylors' party that I first made his acquaintance = first met him
I wasn't sure about Darryl when I first met her, but on further acquaintance (= knowing her a
little more) I rather like her


  FORMAL knowledge of a subject
Sadly, my acquaintance with Spanish literature is rather limited


have a passing/slight/nodding acquaintance with sth
to have very little knowledge or experience of a subject
I'm afraid I have only a nodding acquaintance with his works

نمی دونم اینا چه رنگین


دارم اینو گوش میدم (دانلود)


خیلی دلم هوای بچگیهامو نمیکنه. جنس خاطرات الانم با اون موقه ها خیلی فرق نمیکنه و طعم خاصی نداره٬ پس نمیگم یادش بخیر٬ فقط یادش می کنم...


رو پای بابا می شستم و با اون شونه آبیه بابا موهامو شونه می کرد. نمِ موهامو وقتی از حمام میومدم دوست داشتو بو می کرد.


ایمان و امین تو کوچه با پسرا بازی می کردن و من یه گوشه نگاشون می کردم و دوست داشتم منم راه بدن ولی بلد نبودم. نمیدونم بلد نبودم یا بهم تلقین کرده بودن که بلد نیستم. من دختر بودم و همش نگران بودم الان مامان میاد به من میگه بیا تو یا میگه این روسریو سرت کن. تلخ... کلا هرچی از بچگیم یادم میاد طعم دست و پا چلفتگی توش داره. یا بودم یا بین دوتا پسر بودن و تفاوت رفتار مامان اینها باعثش شده بوده. حتی اون موقع که دایی سر سال تحویل هممونو صف می کرد و ۱۰ تومنی ۲۰ تومنی ۵۰ تومنی ۱۰۰ تومنی و ۲۰۰ تومنی به هر کدوممون میداد٬ چرا اون جا هم بهم خوش نمیگذشت؟ شایدم چون کوچیکه بودم و کسی جدیم نمی گرفت و بازیم نمیداد.


یادمه اون دفعه که مامان تند تند داشت لاک قرمزمو میزد با بابا برم ساوه٬ خوشحال بودم و الانم دوسش دارم.


چققققققققدر شبهایی که به اصرار خودم پیش دختر عمم خونه ی مامان بزرگ میموندم، تو دلم مامانمو می خواستم.


کفش تق تقی که هر سال می خریدم قرمز بود با پاپیون روش. فکر می کردم که قانونشه و یکی از مراحل خرید کفش اینه که بیای خونه جلوش پنبه بذاری تا اندازت بشه. همیشه خودم با اشتیاق میومدوم تا بابا واسم این کارو بکنه و کفشم آماده بشه.


بابا چند روز یه بار با یه کیسه پپپپپپر از پفک نمکی و تک تک از فروشگاه اداره میومد خونه و بین سه تامون همرو تقسیم می کردیم. چقدر خوش می گذشت.


چقدر وقتی می رفتیم چلو کبابی کاغذ هایی که به جای دستمال می ذاشت رو میزو من همرو بر میداشتم و گوجه سبزی که بابا تو راه برگشت واسم می خرید بیشتر از خود چلو کباب کیف می داد.


یه دفعه بابا تو یکی از عروسک هام موتور گذاشت و چهار دست و پا راه می رفت و کلی مدرن شده بود. ولی دوسش نداشتم. با اونجوریش ارتباط برقرار نمی کردم. بغض کرده بودم و سادشو که می دونستم دیگه نیست می خواستم. حتی اون عروسکه که به خواست خودم بابا از خارج واسم آوردم دوست نداشتم. باطری خورو آهنگ دار واسم غریبه بود و نمی تونستم بغلش کنم.


تقریبا هر هفته یا هر ماه یه بنیتا می خریدم. از او عروسک ریزها که جعبش مثل چوب کبریت بودو تو تنشون ارزن پر می کردن. هنوز دستم و تو دست بابا حس می کنم. می گرفت و می بردم بنیتا می خرید واسم. و من هر دفعه تنشو قیچی می کردم ببینم این یکی هم توش ارزنه یا نه؟ و باز یکی دیگه... چققققققققدر من بنیتاهامو دوست داشتم.


مامان و بابا دستامو می گرفتن و از رو جوب ها پرواز می دادن. چه کیفی میداد. ولی یه حس مشترک تمام خاطرات بچگیم ترس از بزرگ شدن بود و اینکه دیگه کسی باهام این بازی هارو نکنه.


میزان بلند شدن قدمو همیشه با دسته ی یخچال به بابا نشون میدادم. اولاش نمیرسید. کم کم رسید. و بعد کم کم رسید به دسته ی فریزر و بعد عینک بابا رو یخچال...


گریه می کردم وقتی بابا می گفت اگه پیر شم عصا می گیرم دستم و عینک می زنم. نمی خواستم پیر بشه...


اون چرخ و فلک گردها که آقاهه با دست می چرخوند. همیشه غصه می خوردم که چرا بزرگ شدم و دیگه نمیتونم سوار شم. سوارم که می شدم هر چرخی که می زد نگران بودم بگه تو بزرگ شدی و سنگینه. نمیچرخه. پیاده شو. چققققدر این حسو یادمه!


یه سال با بابا بزرگ رفتم عید دیدنی ۱۸۰۰۰ تومن عیدی جمع کردم. اون موقع خخخخخیلی بود. ۱۲ فروردین. پیک شادیمو انجام نداده بودم. وقتی برگشتم آخر شب بود. قرار شد مامان صبح زود بیدارم کنه انجام بدم. پاشدم دیدم مامان رنگ کرده واسم.


کوچه ها و کنار جوب هارو نگاه می کردم تا منم یه ممول واسه خودم پیدا کنم. مثل دختر مهربون.


کوبلن بافتن و ایمان بهم یاد داد. بعضی وقتها هم موهامو می بافت واسم.


صبح ها ایمان منو می برد مدرسه. سرگرمیمون تا برسیم این بود که نگاه کنیم رو تف هایی که مردم انداختن پا نذاریم. دم مدرسه هم ۳تا سنگ کاغذ قیچی مینداختیم و میرفتیم خیلی این بازی با ایمان کیف میداد مخصوصا صد سال یه بار که من می بردم. تمام دفتر کتابهامو هر روز با خودم می بردم مدرسه که مبادا یکیش یادم بره. اون موقع که با مداد می نوشتم هم خودکار با خودم می بردم که اگه خانوممون خواست من داشته باشم و بدم بهش.


الان...


چقدر دلم گرفته.


بابا مامانم با اینکه پیر نیستن دارن پیر میشن. نمی خوام. این روزها از دست بابام زیاد ناراحت می شم، از دست خودم بیشتر...


امیرعباس طبق معمول مریضه و لاغر شده. می تونم واسش همیشه گریه کنم.


امین داره میره خارج ماموریت


نگران کنکورمم


یه سال طولانی فقط با کسایی بودم که دلم می خواست و اذیتم نمی کردن. الان که برگشتم سر کار همه یا مصنوعین یا ترسناک یا خودخواه. یه سری هم میان و جای پای گل آلود زمستونیشونو تو زندگیت می ذارن و می رن. بدم میاد که یادشون می کنم.


 راحت نیستم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

یه طوری رفتار کردی که دره هرگونه انتقاد و اصلاحی و رو خودت بستی٬ ای کاش حداقل انقدر اون دنیات واست مهم بود که دره تلنگرهای و فرصتهایی که خدا بهت میدرو نمیبستی تا حداقل اون حالیت می کرد چه گندی به خلقتت زدی و تا دستت از این دنیا کوتاه نشده یه فکری به حال بدبختیات بکنی.