۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

از اون روزی که فهمیدم اینپلنت دندون که یکی از بهترین روش های جایگزین دندونه اختراع شده همیشه یک گوشه ی ذهنم قیمتش واسم دغدغه بود. حتی واسه خودم که احتیاجم نشده. یک سری درمان ها و راه چاره های درست حسابی که کشف میشه ولی قابل استفاده واسه همه نیست اعصابم رو خورد میکنه. حالا تازه اینکه فانتزی تر محسوب میشه. دیگه از اون موقع که یم سری درمان های خیلی موفق برا سرطان کشف شده و برا یک عده ی انگشت شمار ممکنه واقعا ناراحت کننده است واسم.
عزیزت رو به راحتی از دست بدی وقتی بدونی میتونست درمان شه. فقط پولش رو نداشتی. پول. یک چیز کاملا قراردادی بین آدم ها چیزهای غیر قراردادی هدیه شده از طرف خدا رو ازت میگیره. مثل سلامتی و جونت رو.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

جدایی نادر از سیمین رو دیدم....
شهاب حسینی رو اگه یک روز تو خیابون ببینم به خاطر تمام بازی هاش جلوش سجده میکنم. و به خاطر این بازی نیز.
ولی کلا به نظرم انتخاب خوبی برا این نقش نبود.
گریم محشر بود.
کلا همیشه بعد از فیلم های اصغر فرهادی یه چیزی تو مایه اهی تایتانیک میل دارم ولی ورژنی که به هم برسن.
شبکه های مخابراتی اوگاندا و افغانستان هم تو لیست کشورهایی که میشه با gmail بهشون sms زد هستن. ایران نه!

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

دلم براش تنگ شده.
نمیشه تند تند زنگ بزنم. در حد احوالپرسی باهام برخورد میکنه. بعد صد سال زنگ زد. فکر کردم به خاطر من بوده. فکر کرده بوده میس کال منم. نمیخوام این و بخونه و فکر کنه عاشقشم و اگر اون نیست لازمه ازم دوری کنه. ولی وقتی هست با اینکه معذبم یا خیلی چیزهاش اونی که میخوام نیست حال خوبی دارم. نمیدونم میتونم عاشقش باشم یا نه. کلا خیلی وقته بهم ثابت شده ناخودآگاهم حواسش هست عاشق نشه مگر بدونه طرف میخواد. شاید به خاطر اینه عاشق خیلی ها نشدم. خودمم نمیدونم منظورم از اینکه "عاشقشون نشدم" چیه. وقتی تاحالا ول نکردم که ببینم میشم یا نه.
دلم میخواد یه متن بخونم جیگرم حال بیاد. یه شعر. یه پست تو مایه های وبلاگ آیدا. یه چیزی تو این حس ها. ولی حوصله خوندن ندارم.
دلم چنگگگگگگگگگ زدن به گِل میخواد
دلم چررررررررخ میخواد
خدایاااااااا به آرامشش احتیاج دارم :(((((
دین نوعی سوغات نیست كه برای كسانی آورده باشند و به دیگران نداده باشند.
تلقّی سوغاتی از دین، دین را دستمایه فخر و مباهات و خود بزرگ‌بینی و تحقیر دیگران می‌كند،
ولی تلقّی سیر و سفر از دین، متدیّن را همواره دل‌نگران این معنا می‌كند كه مبادا خواب نوشین بامداد رحیل، كه غوطه‌وری در سطوح و ظواهراست، مرا از سبیل باز دارد.
دین همای سعادتی نیست كه بر بام خانه من نشسته باشد و بر بام خانه دیگری نه؛ بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.
متدیّن كسی نیست كه خود را مالك حقیقت و حقیقت را ملكِ طلق خود می‌پندارد، بلكه كسی است كه خود را طالب حقیقت می‌بیند.

استاد مصطفی ملکیان
  
*بلكه سیمرغی است كه همگان باید در طلبش تا كوه قاف پرس و جو و تك و پو كنیم.خیلی با اینجاش کیف کردم 

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

با همه سختی هایی که پزشکی رو تنهایی و بدون خانواده خوندن با خودش داره یه چیزش واقعا به درد میخوره. اینکه وقتی چ... ام انققققدر غلیط میشم و تا تهش میرم که به راحتی دیگه تموم میشه و ازش در میام. تاحالا تا این غلظتشون نمیتونستم تجربه کنم. به خاطر اینکه تا تتتتتتهش میرم خود به خود خوب میشه. بعضی وقت ها انقدر محکم اخم میکنم که بیشتر از اون صورتم جمع نمیشه، قششششنگ حالم رو بهتر میکنه.
صد سال سیاه سختی هاش با این حسنش واسم کمرنگ نمیشه ولی کلا چون رشته و شرایط چ.. زایه، تنهاییش لازمه. هم واسه خودت هم اطرافیان بدبختی که اگه بودن مجبور بودن تحملش کنن.

کلا همه سختیش به اینه که یک سال تو بهترین ناز و نعمت و کمترین دغدغه درسهاش رو تجربه کردم. بیشتر دردناک میشه وقتی میدونی چقدر می تونست خوش بگذره و نمیگذره.
دلم بدجوری هوای سازم رو کرده...

چند تا حس قاطی

دیدی بعضی چیزها در حد یک صصصصصدم ثانیه میان از ذهنت عبور میکنن و میرن ولی همون یه لحظه یه تاثیر و حس عمیق از خودشون به جا میذارن؟ بعضی وقت ها انقدر کوتاهه که حتی یه لحظه یادم میره چی بوده. یهو میبینم حالم خوشه, از جنس اون موقع ها که عاشقی. یا یهو میبینم استرس گرفتم، یا دغدغه گرفتم و ذهنم شلوغ شد و امثال اینها، از رو حسم تازه یادم میافته داشتم به یه چیز فکر میکردم و حواسم با یه چیز دیگه پرت شده و دوباره باید بگردم پیداش کنم.
بعضی وقت ها حس هایی مثل فکر کردن به کسی که دوسش داری و خیال پردازی های خوب راجع بهش کردن, یه مسافرت و تفریح, یه مکالمه یا هرچیز دیگه جزو تفریحاتمه و واسش وقت میذارم قشنگ. تو لیست کارهام که دونه دونه دارم هی انجام میدم یهو میبینم آهان! به فلان هم میخواستم فکر کنم سر فرصت. یا حتی مثل همیشه فکر کردن به اتفاقات بدی که ممکنه پیش بیاد بهم آمادگی تحمل میده اگه اتفاق افتادن. به این فلسفه های کشککی جذب مثبت و منفی هم اعتقاد ندارم !!! ولی الان ها انقدر کشش ندارم یه چیزایی اتفاق بیافته و از زندگی خسته ام که کشش فکر کردن به دردشم ندارم. این از من خیلی بعیده.
کلا وقتی یه چیزی که جزو خصلت های قویم بوده تغییر میکنه روزگار و قدرتشو و خورد شدنم بهم تلقین میشه. مثل اولین موی سفیدی که آدم تو آیینه میبینه و خودشه که حس میکنه پیر شده. ربطی به حرف دیگران نداره
از ماجرای قتل روح الله داداشی و قاتلش و جزئیاتش خبر ندارم و فقط میدونم که اتفاق افتاده. ولی شنیدم تقاضای قصاص کردن و خودشونم شرکت نکردن. حالا اینکه دلیل شرکت نکردنشون چقدر به حسی که در من ایجاد کرد نزدیکه بی خبرم و کاری ندارم. فقط میخواستم مقدمه ای باشه واسه چیزی که میخوام بگم.
شاید یک سری از اولیای دم که تقاضای قصاص میکنن تو مجلش اعدام حاضر نمیشن که با دیدن صحنه ی قتل از رایشون برنگردن و جلوی اجرای حکم رو نگیرن. 
کلااااااااااااا که همیشه واسم یه دغدغه بوده که آدم ها به خودشون اجازه میده واسه مرگ و زندگی کسی تصمیم بگیرن. به هر قیمتی و دلیلی واسم مهم نیست. یه دفعه به مامانم گفتم اگه یه روز یکی من رو از قصد کشت هم اجازه ی قصاص ندارین.
ولی حرفم این دفعه سر اونیه که مییییییدونه اگه بره ممکنه نظرش تغییر کنه و نخواد طرف کشته بشه، نمیره. به جایی رسیدیم که با فطرتمون مبارزه میکنیم. ذاتی رقیق که نمیذاره بد باشی، حتی اگه بخوای. با اینم مبارزه میکنیم.

یاد مبحثی از حس چشایی افتادم که دیروز خوندیم. میگفت فیزیولوژی بدن بهت میگه بدنت چی بیشتر احتیاج داره، اونو میل داری و هوس میکنی. یا یکی از کارهای حس چشایی تشخیص موادیه که واسه بدنت مضرر هستن. به خاطر همینه که یه سری مواد برات بد مزه و آزار دهنده میشن با کوچکنرین مقداری که میچشی. آستانه ی تحریک بدن برا اون مواد پایین تره و جوانه های چشایی رو زبان به اون ها حساس تر. تا میخوری سریع بدن پس میزنه و مغز فرمان میده که ازش بدت بیاد تا احتمال خوردنت کمتر بشه. بعد ما به زور بیشتر میخوریم و تعداد دفعات استفاده امونو بیشتر میکنیم که مکانیسم حساسیتی رو خنثی کنیم. 
با اینم مبارزه میکنیم...
در عین پر حرفی آدم کم حرفی ام. این تصوریه که از درون خودم دارم.
یکی از تغییراتی که به اجبار باید تحمل کنم با دور شدن از خانواده اینه که تنها راه ارتباطیم با اطرافیان ایرانم از راه کلام شده, اکثرا تلفن. باید حرف هایی بزنم که جزو علائقم نیست. حالت عادی باهاش مبارزه میکردم و تو چنین محافلی سکوت میکردم حتی اگه حرفی برا گفتن داشتم.
با مامانم حرف های خاله زنکی میزنم و از این و اون میگم که دو کلام حرف زده باشیم و باهم باشیم. بابام میاد احوالپرسی میکنه و میره. میگه من نمیشینم ناراحت نشی؟ به خاطر اینه که این حرف ها به درد من و کار من نمیخوره.
نمیدونم وقتی بابام اینطوری میگه و بهم ثابت میشه به اونی که حواسم بوده رسیدم ( به اینکه هم کلام باشم برا اطرافیانم وقتی تنها راه ارتباطیمون کلامه فعلا) آیا باید خوشحال باشم که هم کلام خوبی ام واسه مامانم  و بعد مکالمه های طولانی میبینم دلتنگیشو تسکین دادم یا ناراحت از اینکه حرف هایی که حالت عادی دوست ندارم دارم میزنم و ظاهرا اونی نشون میدم که هرگز دوست نداشتم باشم.

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

زنگ زد...
بعضی وقت ها هیچی مثل آغوش و صدا و دلجوییه خود اونی که باهاش دعوا کردی آرومت نمیکنه بعدش. انگار حتی تو طول دعوا فقط واسه بعدش که می دونی هردفعه میاد داری تحمل میکنی و منتظری این ها تموم شه که به اون برسه.
بارتشریح فک و صورت با ارّه برقی و انبر کم بود امروز، یه بحث جانانه هم با یه نفر چاشت غروبمون شد.
درد میکنم...

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

دلم برا رهایی خونمون تنگ شده...
هرکاری دلم بخواد بکنم. جای همه وسایل رو بدونم. هروقت دلم خواست در یخچال و باز کنم و بگم مامان یه چیز نداریم بخوریم؟ با لباس راحتی بچرخم. در بالکن و باز کنم و توریشو بکشم. همه وسیله هام جا داشته باشه و تمام ریزه کاری های لازم زندگیم و داشته باشم. رو فرش کف آشپزخونه نصف شب بشینم از تو قابلمه قورمه سبزی بخورم. سرم و بذارم رو پای مامانم تلویزیون نگاه کنم. لپ تاپ پایین رو ببندم بیام با لپ تاپ بالا کار کنم که تو فضای مامان این ها باشم. در بالکن بالا رو باز کنم تا داغی کل اون روز با بوی نم تشت آبی که مامان هر روز میریخت تو بالکن غروب ها بزنه تو. بعد از ظهر امیرعباس بیاد خونه امون و از خواب پاشم واسه همه چایی بریزم. منتظر باشم امین شب بیاد یه چیز خوشمزه درست کنم بخوریم. شایدم پاشم ناپلئونی خریده باشه و واسه همه نسکافه درست کنم. تو فضای اتاقم بلند موسیقی سنتی گوش بدم و گردگیری کنم. کاور تارم رو تمیز کنم و بغلش کنم. حتی اگه بازش نمیکنم بزنم. دم بیرون رفتن سوایچ رو بردارم و کفش هام و با واکس برقی دم در تمیز کنم. برم ونک کلی خرید کنم و بیام همه رو پخش کنم تو اتاق و به مامان و سارا نشون بدم. یه خواب مشتی بکنم و بعدا پاشم همه رو مرتب کنم. تو اتاقم راه برم و هر از چندی یه چنگ به دیوانم بزنم از بغلش که رد میشم.
این ها هر روز و هر ثانیه برا من ذوق داشت. این ها برا من روزمرگی و زندگی عادیم نمیشد.
دلم برا رهاییه فضای خونه امون تو غروب های تابستون بد جوری تنگ شده. اگه میدونستم برمیگرده انقدر سنگینی نمیکرد....

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

یکی از دوستام تو facebook زده بود یه فعالیت جمعی رو تو آمریکا شرکت میکنه: 
Group Run and Breakfast
کلا صحبتی ندارم. اونی که اهلش باشه میفهمه آدم تا کجاش باید بسوزه که یه جاهای از دنیا مردم چه دلخوشی هایی دارن و ماها چی.
At the end everything is gonna be ok,
if it's not ok, its not the end.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

کلاااا همیشه آدمی بودم که حواسم به بقیه باشه و اطراف رو هندل کنم. و خودم همیشه بدم میومده اگه دارن چیزی پخش میکنن دست دراز کنم و حتی نگاه کنم که طرف بدونه باید به منم بده. یک بار محض رضای خدا یکی گیر ما نیومد که مثل خودمون حواسش به ما باشه که با اینکه بدمون میاد دست دراز کنیم یا برا خواسته امون منتظر باشیم  ولی استرس نکشیم و بدونیم که به مام میرسه.
هررررررررررررچی هم با خودم کله میزنم که استرس نداشته باشم وقتی مممممممممممیدونم اصلا تعدادش محدود نیست و به من ندن هم باز بهم میرسه نمیشه. 
هم بدم میاد از اینکه هیچکی اینطوری گیرم نیومد. هم بدم میاد از خودم و این حسم. شدم مثل اون بچه ای که مامانش لقمه ای که واسه بچه اش گرفته رو میبره جلو دهنش فوت کنه خنک بشه، بچه میگه مامان به منم بده...

کلا که با یه عده خرفت و هالو باید سر و کله بزنم هیچ، بیشتر این عذابم میده که چرا ذهنم درگیر مسائل پیشه پا افتاده ی این چنینی میشه. هرچی تمرین میکنم سطح ذهنیم و مشغله های ذهنیم به سطح اهدافم برسه نمیشه. ولی امروز یه ذره دلیلشو پیدا کردم.
تا وقتی ایران بودم یا با کسایی که دلم میخواست معاشرت داشتم و محافلی مثل تفسیر میرفتم ذهنم واسه بهتر شدن از یک جا تغذیه میشد که دیگه وجود چنین مسائل پیش پا افتاده ای واسم خنده دار باشه به جای حرص در آر. الان خودم در خطر خرفت شدنم.
اون قسمتی از شخصیتم که به خاطر پدر و مادرم و خانواده ام از من آدمی ساخت که سالم انتخاب کنم رو همیشه ستایش میکنم. ولی بیشتر دلم واسه دور شدن از اون آدم هایی میسوزه که خودم 10 15 سال جون کندم تا پیدا کردم...

تکراری از جنس جدید

بعضی وقت ها سختی های روزگار نه تنها اونی که داشتی و ازت میگیره بلکه راه های مقابله باهاشون رو که به قیمت تبادل خیلی چیزها بهت یاد داده بود رو هم ازت میگیره و انتظار داره راه های جدید ازش بخری، باز به قیمت سختی بیشتر.
قدیم حداقل اگه درد بی درمون میگرفتی میشستی یه فصل گریه میکردی خالی می شدی. الان دیگه با سختی هاش در حدی محکمت کرده که گریه ات نیاد ولی هنوز خیلی چیزها همچنان واست سخت باشه. دیگه گریه ات هم نمیاد که خالیت کنه. قضای روز و شبت شده بغض دردناک.

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

In med school you keep telling your self at...
First month: I can do it, It's just the matter of time managment
Second month: I can survive, It's the matter of prioritization on which trans to study and which to let go of for now, cuz u wouldnt make it to study all anyway.
Third month: Its the matter of staring at allllll the books, transes and papers you have to study and not knowing where to start and which to go with.

*To be continued...

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

فکر کنم اینو قبلا هم گذاشته بودم. ولی میارزه...

گاه در زندگی ، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد . . .

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

ببییییین! آدم در خارج نه تنها کله پاچه گیرش بیاد بلکه از نوع خوبش. بعدشم بهت چایی نبات بدن.
بعد کل ماجرا هم بعد فاینال و قبل از شروع module جدید و بی دغدغه خاطر باشه. 
یعنی Best weekend ever!

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

حالمان خوش است امشب. شکر.

از شعار بازی های تین اجری بدم میاد ولی این واقعا جالب بود:
What doesnt kill you makes you stronger

یه خریم نیست آدم باهاش بره یه قبرستونی حال و هواش عوض شه. 
هرچی تفریحاتت سالم تر باشه کمتر فرصتش پیش میاد.
از بعضی ترس هام حرف نمیزنم که حتی خدا هم نشنوه. حتی تو ذهنم...

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

خریدهای روزانه:
  • scrub suits
  • دستکش لاتکس (امروز دیدم عین حرفه ای ها حتی جنس بد و خوبشم تشخیص میدم و دنبال اونی ام که میخوام). آرزوهای آدم به همین نزدیکی ان و بعضی وقت ها همه عمر طول میکشن تا بیان.
  • آویز کارت سینه

کارهای روزانه:
  • پهن شدن وسط راهروی اتاق تشریح روی زمین و خوندن استخوان های اسکلت.
  • پاسخ یه سوال مردم:  رشته ات چیه: پزشکی 
                                    شما هم  دندونپزشکی؟ خیر دکترم...  


تا میایم خر کیف شیم یادمون میافته خوش نمیگذره.
هنوزمیتونم واسه اینکه پزشکی نمیخونم گریه کنم.
یه قانون هست که میگه آدمی با روزگار من که نافشو با امتحان و کنکور بریدن باید دوتا تخت خواب داشته باشه. که اگه صد سال یه بار یک روز بعد امتحانش خالی بود و خواست یه خواب راحت بکنه, نره رو تختی که بوی گند خواب های نیم ساعته و smooth های 5 دقیقه ای میده و به کل آرامش رو ازش بگیره.

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

یه قانون هست که میگه هر از چندی خودتو با حرفه ای ها و کار درست های زمینه هایی که فکر میکنی توشون حرفی واسه گفتن داری مقایسه کن که بفهمی هیچی بارت نیست تا دیگه زور نزنی جلو عوام خودی نشون بدی و نگران باشی فهمیده باشن چیزی بلدی.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

دیگه کشش اینکه هرکیو جدا هندل کنم ندارم به خدا. در حد خودم خیلی دارم کوتاه میام و سعی کردم انقدر متعادل و ملاحظه کارانه رفتار منم که حداقل هر آدم عادی ای بتونه باهام کنار بیاد و به مشغله های ذهنیم اضافه نکنه. ولی وقتی از همون رفتار مشترک عکس العمل های بی ربط میبینی دیگه حتی کمکی به اصلاح رفتارت نمیکنه انقدر که واریانسش زیاده و یهو پرت رفتار میکنن. دورت یه عده آدم نا متعادل که جمع شده باشن هرگز نمیتونی یک رویه خاص پیش بگیری. هر دقیقه یکیشون از یه چیزیش یه قری میاد که نه تنها هرگز نمیتونستی پیش بینی  و پیشگیری کنی بلکه جونی واسه هندل کردنش نداری. تفاوت عکس العمل هایی که اگه مربوط به خواص شخصیتی هر آدم بود قابل تحمل بود, ولی رنج تفاوتی که ناشی از عدم تعادل روانی و رفتاری جامعه باشه جون و انرژی میگیره.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

زمونه آنچنان خوشی هات رو ازت میگیره که از کوچکترین اتفاقات گذشته واست خاطره میسازه.
دلم برای تاریکی دم غروب که میرسیدم و ماشینو پارک میکردم تنگ شده. هوا هنوز گرم آفتاب بود ولی تاریک. کوچه حال و هوای مردم داشت. اداره ها تعطیل شده بود مردم تو رفت و آمد خرید های آخر روز بودن. شب بود ولی شلوغی امنیتشو نگه داشته بود. چراغ مغازه های ته کوچه روشن شده بود. دلم میخواست از ماشین تا در خونه رو آروم برم یکم تو فضای کوچه باشم. بعضی وقت ها هم میرفتم بقالی یه چیز میخریدم که راه برم تو محله و تو در آیینه ای پارکینگ ته کوچه لباسام رو نگاه کنم. خورده کاری های آخر روز رو با ماشین میرفتم تیکه تیکه همون نزدیکی ها انجام میدادم. شلوار و از خیاطی بگیرم. نوارهای امانتی رو پس میدادم. خورده ریز از هاشمی میخریدم.
دلم هوای میدون انقلاب کرده مثل همیشه . دلم تنگ بگو بخند ها و سخت گیری های سر کلاسهام با شاگردامه. دلم تنگه مانتو شلوار انتخاب کردن هر روزه.
دلم تنگ کلاس های دانشگاست.
دلم تنگ خریده، بی دغدغه ی پول.
دلم تنگه واسه اون موقع ها که چیزهایی که مردم لازم دارن رو میگشتم و براشون پیدا میکردم.
دلم تنگه برا یه خواب راحت.
دلم تنگه برای اینکه در بالکونو تو یه روز آفتابی و بادی تمیز باز کنم و بلند موسیقی سنتی گوش بدم.
دلم تنگه برا اونی که بودم...