۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

نمی دونم اینا چه رنگین


دارم اینو گوش میدم (دانلود)


خیلی دلم هوای بچگیهامو نمیکنه. جنس خاطرات الانم با اون موقه ها خیلی فرق نمیکنه و طعم خاصی نداره٬ پس نمیگم یادش بخیر٬ فقط یادش می کنم...


رو پای بابا می شستم و با اون شونه آبیه بابا موهامو شونه می کرد. نمِ موهامو وقتی از حمام میومدم دوست داشتو بو می کرد.


ایمان و امین تو کوچه با پسرا بازی می کردن و من یه گوشه نگاشون می کردم و دوست داشتم منم راه بدن ولی بلد نبودم. نمیدونم بلد نبودم یا بهم تلقین کرده بودن که بلد نیستم. من دختر بودم و همش نگران بودم الان مامان میاد به من میگه بیا تو یا میگه این روسریو سرت کن. تلخ... کلا هرچی از بچگیم یادم میاد طعم دست و پا چلفتگی توش داره. یا بودم یا بین دوتا پسر بودن و تفاوت رفتار مامان اینها باعثش شده بوده. حتی اون موقع که دایی سر سال تحویل هممونو صف می کرد و ۱۰ تومنی ۲۰ تومنی ۵۰ تومنی ۱۰۰ تومنی و ۲۰۰ تومنی به هر کدوممون میداد٬ چرا اون جا هم بهم خوش نمیگذشت؟ شایدم چون کوچیکه بودم و کسی جدیم نمی گرفت و بازیم نمیداد.


یادمه اون دفعه که مامان تند تند داشت لاک قرمزمو میزد با بابا برم ساوه٬ خوشحال بودم و الانم دوسش دارم.


چققققققققدر شبهایی که به اصرار خودم پیش دختر عمم خونه ی مامان بزرگ میموندم، تو دلم مامانمو می خواستم.


کفش تق تقی که هر سال می خریدم قرمز بود با پاپیون روش. فکر می کردم که قانونشه و یکی از مراحل خرید کفش اینه که بیای خونه جلوش پنبه بذاری تا اندازت بشه. همیشه خودم با اشتیاق میومدوم تا بابا واسم این کارو بکنه و کفشم آماده بشه.


بابا چند روز یه بار با یه کیسه پپپپپپر از پفک نمکی و تک تک از فروشگاه اداره میومد خونه و بین سه تامون همرو تقسیم می کردیم. چقدر خوش می گذشت.


چقدر وقتی می رفتیم چلو کبابی کاغذ هایی که به جای دستمال می ذاشت رو میزو من همرو بر میداشتم و گوجه سبزی که بابا تو راه برگشت واسم می خرید بیشتر از خود چلو کباب کیف می داد.


یه دفعه بابا تو یکی از عروسک هام موتور گذاشت و چهار دست و پا راه می رفت و کلی مدرن شده بود. ولی دوسش نداشتم. با اونجوریش ارتباط برقرار نمی کردم. بغض کرده بودم و سادشو که می دونستم دیگه نیست می خواستم. حتی اون عروسکه که به خواست خودم بابا از خارج واسم آوردم دوست نداشتم. باطری خورو آهنگ دار واسم غریبه بود و نمی تونستم بغلش کنم.


تقریبا هر هفته یا هر ماه یه بنیتا می خریدم. از او عروسک ریزها که جعبش مثل چوب کبریت بودو تو تنشون ارزن پر می کردن. هنوز دستم و تو دست بابا حس می کنم. می گرفت و می بردم بنیتا می خرید واسم. و من هر دفعه تنشو قیچی می کردم ببینم این یکی هم توش ارزنه یا نه؟ و باز یکی دیگه... چققققققققدر من بنیتاهامو دوست داشتم.


مامان و بابا دستامو می گرفتن و از رو جوب ها پرواز می دادن. چه کیفی میداد. ولی یه حس مشترک تمام خاطرات بچگیم ترس از بزرگ شدن بود و اینکه دیگه کسی باهام این بازی هارو نکنه.


میزان بلند شدن قدمو همیشه با دسته ی یخچال به بابا نشون میدادم. اولاش نمیرسید. کم کم رسید. و بعد کم کم رسید به دسته ی فریزر و بعد عینک بابا رو یخچال...


گریه می کردم وقتی بابا می گفت اگه پیر شم عصا می گیرم دستم و عینک می زنم. نمی خواستم پیر بشه...


اون چرخ و فلک گردها که آقاهه با دست می چرخوند. همیشه غصه می خوردم که چرا بزرگ شدم و دیگه نمیتونم سوار شم. سوارم که می شدم هر چرخی که می زد نگران بودم بگه تو بزرگ شدی و سنگینه. نمیچرخه. پیاده شو. چققققدر این حسو یادمه!


یه سال با بابا بزرگ رفتم عید دیدنی ۱۸۰۰۰ تومن عیدی جمع کردم. اون موقع خخخخخیلی بود. ۱۲ فروردین. پیک شادیمو انجام نداده بودم. وقتی برگشتم آخر شب بود. قرار شد مامان صبح زود بیدارم کنه انجام بدم. پاشدم دیدم مامان رنگ کرده واسم.


کوچه ها و کنار جوب هارو نگاه می کردم تا منم یه ممول واسه خودم پیدا کنم. مثل دختر مهربون.


کوبلن بافتن و ایمان بهم یاد داد. بعضی وقتها هم موهامو می بافت واسم.


صبح ها ایمان منو می برد مدرسه. سرگرمیمون تا برسیم این بود که نگاه کنیم رو تف هایی که مردم انداختن پا نذاریم. دم مدرسه هم ۳تا سنگ کاغذ قیچی مینداختیم و میرفتیم خیلی این بازی با ایمان کیف میداد مخصوصا صد سال یه بار که من می بردم. تمام دفتر کتابهامو هر روز با خودم می بردم مدرسه که مبادا یکیش یادم بره. اون موقع که با مداد می نوشتم هم خودکار با خودم می بردم که اگه خانوممون خواست من داشته باشم و بدم بهش.


الان...


چقدر دلم گرفته.


بابا مامانم با اینکه پیر نیستن دارن پیر میشن. نمی خوام. این روزها از دست بابام زیاد ناراحت می شم، از دست خودم بیشتر...


امیرعباس طبق معمول مریضه و لاغر شده. می تونم واسش همیشه گریه کنم.


امین داره میره خارج ماموریت


نگران کنکورمم


یه سال طولانی فقط با کسایی بودم که دلم می خواست و اذیتم نمی کردن. الان که برگشتم سر کار همه یا مصنوعین یا ترسناک یا خودخواه. یه سری هم میان و جای پای گل آلود زمستونیشونو تو زندگیت می ذارن و می رن. بدم میاد که یادشون می کنم.


 راحت نیستم...

۴ نظر:

  1. چقدر راحت و روون منو با خودت به کودکی بردی
    این نوشته ات خاص بود...

    پاسخحذف
  2. چقدر با این نوشته خالی شدم...

    پاسخحذف
  3. واقعاً این نوشته نوع خاصی بود. خیلی حس مشترک باهاش داشتم. خیلی خوب بود خیلی

    پاسخحذف
  4. کاش الان هم می تونستیم مثل بچه گی هر وقت گریه مو گرفت اشکامون رو روی صورت رها کنیم

    پاسخحذف