۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

وسوسه

بوی باران


صدای گنجشکان


سبز شاداب درختان


میل فرار از کلاس شناخت انسان!


                                                                                         فریبا عرب نیا

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

دوستی

همه ی آن چیزها که مارا به هم نزدیک می ساخت


امروز دورمان می کند از هم


کدام یک باختیم این بازی دوستانه را؟!


                                                                                  فریبا عرب نیا


                                                                       مجموعه شعر "دوباره زندگی"

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بعضی اتفاق ها که یه مدت نمی افته٬ به نبودشون دل خوش می کنی و یه نفس راحت میکشی. فکر می کنی پس بلاخره تو هم حقی داری و به ناراحتیت اهمیت دادن. بی خبر از اینکه موقعیتشه که چند وقته پیش نیومده. والا هنوزم تو هیچی نیستی و همیشه باید بکشی...

نمیدونم چرا بعضی وقت ها هرچی سعی می کنی بهتر بشه٬ بدتر میشه.

امسال

چه دل پری! پس چه گریه ی بی دلیلی! چرا خالی نمیشم؟ چرا هر شب صدام میره بالاتر ولی غمم بیشتر میشه. فکر میکردم گریه بر هر درد بی درمان دواست... ولی نیست. نه خنده، نه گریه.

امسال که هیچ خواسته ای نداری میفهمی سالهای پیش چقدرِ گریه هات واسه اما حسین بوده. سختی و درد تو زندگی نداشتن، نعمت بزرگیه ولی وقتی میبینی چقدر سر زدن هات به خدا کم شده و دیگه چقدر سخت تو مجالس بی بهانه اشک میریزی، تازه می فهمی چند مرده حلاجی. تازه می فهمی بی خودی داری ایراد از روضه خون و دروغ هاش می گیری، کمیت توِ که لنگه...

حس خوبی نیست وقتی هر سال دل خوش به اشک هات و غم دلت تو محرم پاتو تو هیئت ها می ذاشتی و به امید برآورده شدنِ خیلی چیزهای دیگه شاد میومدی بیرون. ولی امسال نه! می گن گریه واسه اما حسین، شعف میاره؟ کو؟ پس چرا من شاد نیستم؟ آخه امسال هیچی نمیخوای.آخه امسال چیزی نیست که برآورده شدنش خوشحالت کنه. امسال چون هیچی نمی خوای داری واسه خودش گریه میکنی. وقتی غم واقعی میشینه تو دلت، اضطراب می گیرتت. چِم شده؟ چرا هر شب با یه بار سنگین تر و دل پر تر پام و از مجلست می ذارم بیروم؟ نگرانی برآورده نشه؟ چی؟ تو که چیزی نخواستی. اونیم که می خوای بسته به خواسته ی همس نه تو. این چیه رو دلت سنگینی میکنه؟  نگرانی تموم شه؟ 10 شب؟ 11 شب؟ نگرانی دیگه شبی نباشه که بتونی یه لباس جدیدتو به تن کنی بری تبرکش کنی؟ نگرانی؟ مثل اون موقع ها که امّن یُجیب می خونن و میدونی فقط 5 تا فرصت داری؟ نگرانی؟ مثل اون موقع ها که می گن یا الله و فقط 10 تا فرصت داری؟  نگرانی تموم شه و خالی نشده باشی؟ مگه نمیبینی هر شب داری بدتر میشی، پس چرا میری؟ خبر نداری چی به سرت داره میاد... هر روز صبح پا میشی با خودت میگی دیگه امروزو نمیرم. کار دارم. مریضم. درس دارم. غروب که میشه چی میاد سراغت؟ تو که میدونی امسال فرق داره. تو که میدونی امسال درد بی درمون گرفتی. تو که میدونی امسال اگه بری و ناله نکنی شرمنده ی کی میشی . تو که میدونی ظرفیت یه چشمه شم نداری. چرا میری؟

 تا حالا گریه ای که سبکم نکنه نکرده بودم. تا حالا دادی که خالیم نکنه نزده بودم. آخه امسال واسه صاحبش داری گریه می کنی. آخه امسال تازه فهمیدی دردِ بعضی خوب هارو از دست دادن یعنی چی. آخه امسال تازه فهمیدی خوبِ واقعی و از دست دادن یعنی چی. آخه امسال اولین سالیه که صدای نوزاد های تو مجلس حواستو پرت نمیکنه و اونها هم دارن واست روضه ی شیر خواره می خونن. آخه هر سال خودت بودی و خدات. می گفتی اگه نخوام یا کم بخوام، فوقش بهم نمیدن. ولی امسال که هیچی نمیخوای، امسال که درد نداری، هیچی جز اون واسه غصه خوردن نداری. امساله که یه لحظه غفلت، غفلت از اونیه که به خاطرش داری اشک می ریزی. اگه امسال چشمات خجالت زده ی صاحب مجلسن، آگه آهت سرده، اگه دلت سخته، از بی معرفتیه خودته. آخه هر سال بهونه واسه گریه کردن داشتی. امسال که واسه خودشه، عادت نداری. تازه داری می فهمی غم یعنی چی. درد واقعی یعنی چی. اونه که میشینه تو جونتو هرچیم داد بزنی خالی نمیشی..

قبلا ها گریه ی بلند سبکم می کرد. اما الان نه! خدایا... ظرفیت اونی که داری بهم نشون میدی و دارم یا نه؟ می ترسم. خیلی میترسم...




۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

چون می دونم خوب نمیتونه نقل قول کنه٬ یه چیزو واضح واسش کامل توضیح میدم. میره از ترس من که حرفم و اشتباه نقل نکنه هول میشه یه چیزِِ چپر چلاقه کاملا برعکس میگه و میاد.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

بعضی وقت ها دیگه هیچی نمی خوایی...

بعضی وقت ها انقدر بهت خوبی میکنه که بدی هات واست پر رنگ میشه٬ بعضی وقت ها که میدونی لیاقت جبران نداری ولی دست از خوبی هایی که بهت می کنه هم نمیتونی بکشی٬ فقط می گی خدایا  ممنون که با وجود اینکه همیشه منتظر بودم یه ناراحتی ببینم و به عدالتت شک کنم و همیشه عدالت می خواستم٬ با عدلت با من رفتار نمیکنی و همش کرامته. بعضی وقت ها هیچ حاجتی نداری.  نه چون همه چی خوبه. چون یه خوبه کامل بهت داده که بقیش کمرنگه... بعضی وقتها که بوی اصلتو میگیری٬ دیگه هیچی نمیخوای.

علی اصغر

از اینکه وقتی دو دقیقه تشنگی می کشم و آب بهم دیر می رسه٬ ناله می کنم خجالت کشیدم...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

حالم خوب نیست...

خدا کنه قدم هایی که یه پیرمرد ۷۰ ۸۰ ساله داره زیرشو تمیز میکنه٬ حداقل در راه خیر برداشته شه...

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دوستانی که چندین ساله شادن که دولت داره نمک ید دار به مردم میده٬ ولی با این حال میبینیم که آمار کم کاری تیروئید بالاست٬ خدمتشون عارضم که ید عنصری بسیار فعال و فرار از نظر شیمیاییه و در عرض چند ساعت در هوای باز میپره٬ در تماس با نور از بین میره و ... لطفا در نگه داری از نمک های خود کوشا باشید. حیف این همه هزینه که پشت سرش آموزشی در کار نیست تا موثر باشه.

احتیاج

دلم برای پسرک کوچکتر که از شدت سرما صورت بر شانه ی امن برادر سالی بزرگتر از خود پنهان کرده، می سوزد. درجه ی هواست یا شرم؟ شاید هم سرمای قلب سردرگریبانان است که با عبور بی توجه خود سیلی به صورت کوچک و خشکی زده ی او می زند. آیا واقعا با مقدار اندکی که از تو خرید می کنم خوشحال می شوی؟  آن قدر که من از عمل ناچیز خود راضیم تو از درآمدِ هیچ خود شاد می شوی؟

دلم برای پسرک پرتقال فروش جاده چالوس می سوزد. ماشین آنقدر تند حرکت کرد که نتوانستم چیزی بخرم. این هم بهانه ی خوبیست. حرکت سریع ماشینِ بی ترمز! یا شاید دل سنگ من، که برای خرید پرتقال از او هم احتاج به تصمیم گیری داشت.

به جوانک برازنده که در کنار خیابان گل سر می فروشد افتخار می کنم، از او گل سر می خرم. من خوشحال می شوم و او فقط تشکر می کند.

دلم برای پیرمرد چسب فروش می سوزد. هرآنچه لازم دارم و ندارم می خرم. همش می شود یک اسکناس که باید دلخوش به قیمت ریالی آن بود. او خوشحال است ولی من نه. از خودم تعجب می کنم! پس چرا شاد نمیشوم؟ چرا ذوق نمیکنم؟ چرا تا چند روز از خود احساس رضایت نمیکنم؟ چرا فکر نمیکنم من چقدر آدم خوبی هستم؟! آن هم در حالی که ذوق چشمان بی فروغ پیرمرد فراموش نشدنیست. قبل تر ها از اینکه موثر باشم، حتی کوچک، خوشحال می شدم. اما حالا حد و مرز توانم بیشتر مرا غمگین می کند. میزان خوبی کردنم در اوج توانمندی و در اوج بخشش خساستم را به رخم می کشد.

دلم برای خودم می سوزد که به خاطر لحظه ای درنگ بی مورد٬ فرصت خرید  شیرینی خانگی از پیرزن تنها در پیاده رو را از دست می دهم و من خوشحال نیستم.

ای صاحبِ دل، با من چه می کنی؟ من محتاجم یا او؟...

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

مودب ها نخونن لطفا, عصبانیم

صبح تا شب که تو خونه ایم یه روزم که میریم بیرون خبرمون یه کاری داریم٬ سسسسسسسسگ میشیم میایم خونه. تازه ماشینم داری٬ که این حرص هارو نخوری ولی شلوغی خیابونها و قانون های ناز شهرت بهت اجازه نمیده ببری. ۸۵٪ درصد ماشینهایی که رد میشن یا بوق میزنن یا چراغ. به چی باید شک کرد؟ هاااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ استفراغ دارم قشنگ. دِ آخه لعنتی دوتا کنارت نشستن داری هرّو کرّم میکنی٬ باز چراغ میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی میشن ۸۵٪ نمیتونی بگی خاک تو سر اونی که توی کثافت و انتخاب کردهُ٬ خبر نداره همممممه ی جامعه اینطورین.از سر کار داری میری پیش زن و بچه ی بدبختت٬ با یه دستتم داری با یکی لنگه ی خودت با موبایل حرف می زنی٬ با اونیکی چراغ میزنی؟ این دفه دیگه ووووواقعا شمردم و حواسم بود٬ ۸۵٪ اغراق ننننننیست. یکی به من بگه به چی و کی باید شک کرد؟ یکی به من بگه این لعنتیا چه مرگشونه؟ یکی به من بگه وووواقعا همه ی مردهایی که دورو برمن هستن و تاحالا فکر می کردم کثافتها عده ی معدودی از جامعه هستن٬ جزو اون ۱۵٪ هستن؟ آخه باورم نمیشه اکثریت شده باشن!!!!!! اکثریت با ۸۵٪ ففففرق داره. ۱۵ دقیقه منتظر تاکسی باشی٬ همهههه چراغ بزنن؟؟؟؟؟؟ از وانتی گرفته تا پرادو و کوفت و زهر مار. یکی به من بگه با لباس سرتاپا مشکی و ساده با قیافه ی داغون خسته از درس و کنکور به چچچچچچچچچچی باید شک کرد؟ هااااا؟ مریضن؟ باشه. ولی آخه همه؟؟؟؟!!!  

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

خیلی دوست دارم بدون هر کدومشون لحظه ی تولد چی دیدن یا چی بهشون گذشته که...

     


                                 


در مبحث ایجاد شرایط خانوادگی و اجتماعی مناسب به عنوان محرکی جهت رشد فیزیکی و اخلاقی کودکان، و علی رغم غیر قابل انکار بودن نقش بزرگ آنها در تربیت انسانی و شکل گیری شخصیت، باید عنوان کرد که پاسخگویی کودکان به محرکهای بیرونی و تاثیر آنها بر رشد کودک در برخی مقاطع سنی  بیشتر تابعی از رشد است تا شرایط پرورشی. به عنوان مثال کودکان معمولا در دو ماهگی با دیدن مادر لبخند می زنند و لبخند زدن کودک در این سن بیشتر نشانی از رشد وی نه تربیت خاص اوست زیرا که کودک نابینا نیز در این سن با شنیدن صدای مادر لبخند می زند.


 

وقتی دست از توضیح اضافه برداری و بدونی برای بیان حست فقط یه جمله اجازه داری بگی، تمرین می کنی که اون جمله بشه کوتاه ولی کامل ترین. این تمرین معجزه گره قلم و سخنوریت میشه.


وقتی کوتاه و جامع بنویسی خوانندتو به تفکر وا میداریو شعورشو بالا میبری٬ اگه بدونه در ادامه کلی توضیح دادی منتظر توضیحات میشه که موضوع رو بهتر بفهمه و یه جورایی تفهیم مطلب و وظیفه ی تو میدونه. ولی وقتی یک جملت سرشار از اندیشه و مفهوم باشه وظیفه ی خودش میدونه تفکر کنه و اگه جمله ی نویسنده براش ارزشمنده سعی می کنه ارزش مفهوم کلام رو هم در بیاره. میدونه که هرچی هست تو همون یه جملست. کسی از کوتاهی کلام بزرگان هیچوقت شکایت نمیکنه. همیشه از فهم کوچیک خودش گله میکنه.


بعضی وقتها فرق نمیکنه زیبا بنویسی یا زشت، فرق نمیکنه کسی بفهمه چی می گی یا نفهمه، فرقی نمیکنه آسون حرف بزنی یا سخت، اون موقع ها که می دونی ته ته حس یا فکرتو با کوتاه ترین ولی کامل ترین جمله گفتی، واست کافیه، خالیه خالی شدی، انگار یه ظرف تازه ی خالی گذاشتی تو وجودت که تازه اجازه داری دوباره پرش کنی. این یه فرصت خیلی خوبه. بعضی وقتها فقط نیاز داری خودت، خودِ خودتو از بیرون نگاه کنی.

قیامت

و هر سال پاییز برایم هیچ جز نگرانی سبز نشدن دوباره ی درختان به ارمغان نمی آورد.                                                                   


                                                                                 ه.صبور

اختیار

همیشه وقتی از بلندی به پایین نگاه می کنم دلم می گیرد.احساس می کنم آن موجودات هیچی که در غلغله ی شهر در جنب و جوش هستند، خبری از آزادی و نور ندارند وغرق در روزمرگی خود راضی به حرکات محدود خود دست و پا میزنند بی آنکه بدانند هیچ حرکتی نمیکنند و بی آنکه بدانند آزادی رنگ بلندی دارد و بوی ابر می دهد. مثل زمین که می چرخد و شب می شود و روز، و تو تصور میکنی این من بودم که یک روز سخت را پشت سر گذاشتم..

خدا؟ آیا تو هم وقتی از آن بالا به این مخلوقات بی خبر از همه چیز نگاه می کنی، همچنان به خودت و خلقتت احسنت می گویی یا اینکه از آزادی ای که از آنان دریغ کردی توهم دلت میگیرد غمگین میشوی از اینکه آنها از بی اختیاری خویش بی خبرند و دل خوش به دوراهی هایی که بر سر زندگیشان قرار دادی، تصمیم گیری را خیال پردازی می کنند؟

اگر بناست همه را تو حکمت بزنی، اگر بناست همه را تو بنویسی و اگر بناست همه را تو برقصانی، فلسفه ی شب قدر چیست؟ اشک چیست؟ اضطراب و تردید و تلاش چیست؟ اگر هم که بناست من هم موثر باشم و اجازه ی نه گفتن داشته باشم، تقدیر چیست؟ رضایت به رضای تو چیست؟

گویی مرا در اتاق سفید و خالی از هرچیز قرار داده ای و می گویی هرآنچه دوست داری بکن. و آنها غافل از دنیای خارجی پر هیاهوی پر از تردید ،و نمیدانم وقتی به فرشته ها می اندیشم میتوانم بگویم پر از اختیار، از سفیدی اتاق حظ میکنند و دل خوش به پاکی خویش اند.

شاید آن روز که به پدرم گفتی دست درازی نکند، تنها زمان زندگی ام بود که به من اختیار دادی تا به وسیله ی آن، تقدیری که از آن خبر داشتی را رقم بزنم. شاید آن روز به من نشان دادی که لیاقت یا ظرفیت اختیار را ندارم و یا شاید من هم به آتش پدر می سوزم، چون این روزها بیشتر می پرسم "چرا اختیار ندادی؟" تا اینکه بپرسم " آیا اخیار داده ای؟"

می گویند: انتخاب هست، ولی به خواست خدا محدود. می دانم، میدانم و ایمان دارم اختیاری هم اگر هست، برای بازخواست من از اعمالیست در دنیایی که به اختیار خود به آن نیامده ام. می گویند: هرآنکس که زمزم بنوشد حاجت روا می شود، حال آنکه این تویی که رقم می زنی که بنوشد و که نه. جواب می دهند: اگر لیاقت داشته باشی، می دهد. بی خبر از آنکه این تویی که لیاقت می دهی. جواب می دهند: اگر تو بخواهی میدهد. بی خبر از آنکه هر آنکه  تو بخواهی، من می خواهم. 

یا مَن یکفی مِن کل شَیء  ولا یَکفی منه شیء اِکفنی ما اَهمَّنی ممّا انا فیه

این چه حکمتی است که در اوج جبر دست از تلاش نمیکشم و جراتِ از حرکت باز ایستادن ندارم؟ به جبر اعتقاد ندارم یا به اختیار؟ به خودم اعتقاد ندارم یا به خلقت تو؟ به وجود تو اعتقاد ندارم یا جرات ابراز عقیده؟ یا به توحید محض؟

مگر نه این است که تو به من صفت داده ای؟ مگر نه این است که تو مرا هدایت یا گمراه کرده ای؟ پس چرا باید یا دلایل راحتی قانع وجود اختیار شوم، حال آنکه حس کنجکاوی را و سرسختی دیر قانع شدن را تو در من شعله ور ساخته ای؟ مرا بازخواست می کنی برای اعمالی که تو از روز ازل از آنها با خبر بوده ای؟ چه کنم؟ نزدیک شوم یا دور؟ کفر یگویم یا شکر؟ مویه کنم یا شادی؟ راضی باشم یا ناچار؟

نمیدانم از اینکه تو را خارج از نیازهایم نمی توانم متصور شوم باید خوشحال باشم یا اندوهگین. وقتی تورا با ذات ستارالعیوبی ات توصیف می کنم چقدر می شناسمت، و چقدر رگ گردنم را دور و تورا نزدیک میابم. ولی از خود متنفر می شوم که تورا با اسامیت نیمشناسم. تو را با الله، تو را با ربّ، تو را با نور ... نمیشناسم. وقتی تورا غفارالذّنوب می خوانم چقدر حاضر می شوی، وقتی تورا رحمان، رحیم، کریم، حکیم، علیم، سمیع، بصیر, قادر... می خوانم چقدر می شناسمت. چونان که همیشه می خواستم عیب هایم را بپوشانی، بر من رحم کنی، همه ی دردهایم را بدانی و بشنوی. ولی... ولی هرچه می اندیشم خالی از نیازهایم و خالی از صفاتت تو را با هیچ اسمی نمیشناسم. اسم هایی که به من دادی را چه کسی موصوف میکند؟  مگر تو نبودی که حس استقلال را در من نهادینه کردی؟ پس آیا باید خوشحال شوم که بی تو هیچم یا ناراحت؟ نمیدانم.

باشد، خوشحال می شوم که اگر هیچم تو را دارم. ولی آیا اصلا قرار است که فکر کنم هیچم؟ احساس میکنم دوست دارم به جای پی بردن به عظمتت از راه بی اختیاری و کوچکی خویش، با شناخت قدرت و بزرگی ات در خلقت موجودی عظیم که ملائک بر او سجده کردند، پی به وجود لایزال و بی کرانت ببرم. اگر خود را کوچک و ناچیز بدانم، خالق را ناتوان میبینم...

باشد. شکر میکنم، شکر میکنم برای تمام بدی هایی که می توانستی بدهی و ندادی. چون میدانم هیچ کدام را من فدرت مقابله یا جلوگیری نداشتم. شکر میکنم برای تمام امتحانهایی که مرا در آن قرار دادی تا ظرف وجودی ام را وسعت بخشی، هرچند که نمیدانم نمره ی کاملِ امتحانی که پاسخ صحیح را خود معلم در برگه ام، از روی علاقه به شاگردش، می نویسد لذتی به همراه دارد یا نه. طعم تلخ نمره ی تقلبی بیشتر است یا شیرینی رضایت استاد؟ شکر میکنم که ظرفیتم را بزرگتر کردی با وجود اینکه هیچ تلاشی برایش نکردم و با این حال نمیدانم که چرا از من خرسند میشوی؟ و ناله میکنم از اینکه هیچ از فلسفه ی وجودی ام  نمیدانم. شکر میکنم چون میدانم بدتر از این می توانی ندادی و بعد از اتفاق راضی ام چون چاره ای ندارم.

مگر نه این است که تو ما را برای خود خلق نکرده ای، پس مطمئنا برهانی جز عبودیت محض در پس پرده نهان است. گویی اختیاری هست ولی اختیارِ پیدا کردنش را ندارم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

خخخخخیلی از انتخاب های زندگیم بر پایه ی علاقمه و به خاطر رسیدن بهشون از هیچ تلاشی فروگذاری نمیکم. فلسفه ی آدم هایی که سختی یا آسونی یه چیزی رو انتخابشون و علاقشون نسبت به اون چیز تاثیر میذاره رو اصلا نمیفهمم.


مثل آدم هایی که سختی یا آسونی نواختن یه ساز رو انتخابشون تاثیر میذاره و میرن سراغ یکی دیگه. آقا جون یا به یه ساز علاقه داری یا نداری دیگه. اینکه سختی و آسونیش باعث میشه دوسش داشته باشی یا نه واسم اصلا قابل درک نیست. البته منکر توانایی و استعداد و دیدن حقیقت حد توانایی های خودم موقع انتخاب نیستم٬ ولی به نظرم علاقه انقدر قدرتش زیاد هست که بتونه خیلی ضعف هارو با دادن انگیزه ی مضاعف برای تلاش جبران کنه.


سختی و آسونی یک چیز جزو ملاک های انتخاب؟ نمیفهمم!

همیشه دیده بودم یه سری اخلاقا و حس ها خاص پدر و مادر بودنه و ربطی به سطح اجتماعی و تحصیلات و فرهنگ و این چیزا نداره. مثل بعضی نگرانی ها که کلا همه ی پدر و مادرها درمورد فرزنداشون دارن. مثل اون موقع که کاری ندارن با کی و چی رفتی یه جا٬٬ حتی با مورد اعتمادترین آدم ها٬ بلاخره نگرانی کلیشونو دارن.


 طول کشید تا اینو بفهمم و درکشون کنم ولی هییییییچ وقت اینطوری ملموس احساسش نکرده بودم که:


نسبت به اطرافیانمو خیلی از آدم های این جامعه سطح زندگیم از سرمم زیاده و خدارو شکر که میکنم  هیچ٬ دست پدر و مادرمم میبوسم. بابام این ماه کلی پول کلاسم و داده٬ حالا یهو یه خرج دیگه پیش اومد ازش پول خواستم دوباره٬ ازم خواهش کرد بذارم یه هفته دیگه. اونم فقط یییییک هفته!!!! من کاملا راضی ام. اصلا هم مهم نیست. مهم که چه عرض کنم! کلا همه چیه این زندگی از سرم هم زیاده به خخخخخخدااااا. ولی بعدا فهمیدم با این حال که من راضی ام٬ بابام از اینکه بعد از اییییین همه پول کلاسم این ماه٬ از اینکه همین یه خواسته ی غیر فوریمو گفته برا یه هفته دیگه٬ پیش خودش ناراحته!!!!!!!!


 خدای من!!!!!!!!! اصلا فکر نمیکردم یه جاهایی از حست نسبت به بچه هات٬ ربطی به رضایت بچه هات از تو نداشته باشه و بعضی حس ها فقط ویژه ی پدر و مادر بودنت باشه. با اینکه بچت راضیه٬ خودت از خودت ناراضیی! این خخخخخخخخیلی واسم بزرگه. خیلی ارزشمنده و یه جورایی جراتم واسه مادر شدنو ازم میگیره. هیچ وقت نمیدونستم با چی قراره روبرو بشم. تازه این کوچیکاشه که منه فرزند میفهمم. به خودشون خیلی عجیب تر می گذره. میدونم که تمامش واسشون اوج لذته٬ ولی خیلییییییییی بزرگه برام...


خدا کنه مسبب ایجاد این حسها تو پدر مادرم حداقل من و رفتارهام نباشه و رضایت منو بدونن. اگه بدونم فقط به خاطر حس شخصی پدر مادر بودنه٬ خیالم راحت تره...

یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم آشنا شدن با صدای آسمانیه علی رضا قربانی بود. فوق العاده است...
برداشتی که مردم از اعمال و رفتارت می کنن و باید گردن بگیری٬ حتی اگه واسه خودت موجه. برداشتی که تو باعثش شدی چیزیه که پات نوشته میشه٬ نه اونی که گفتی یا انجام دادی. حواست باشه با کی داری چی کار می کنی...
یه جایی ازش خواستم راه و بهم نشون بده که به درستی هر مسیری توش بیافتم شک ندارم٬ حتی اگه از بی راهه باشه...
لزومی نداره با همه معاشرت داشته باشی٬ ولی خااااااااااااااک بر سر اون موقع هات که به خاطر اینکه ازت بالا تره ازش دوری می کنی.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

نمیدونم چرا ما ایرانی ها همیشه تو یه گفتمان یا بحث به دنبال یه نتیجه ی خاص و یا قانع کردن دیگری هستیم. تبادل اطلاعات برامون معنی نداره. یه سری هامون کلا بحث نمیکنیم چون اصرار به اثبات عقیدمون نداریم٬ حتی اگه بدونیم برا دیگران مفیده٬  یعنی یه جورایی از اول دنبال نتیجه ایم٬ اگر بدونیم نمیده٬ شروع نمیکنیم. یه سری دیگه ام انقدر بحث میکنیم که سر قانع کردن و به کرسی نشوندن حرفمون یه جدل ایجاد میکنیم یا خسته میشیم و پس می افتیم. و آخرشم اگه به نتایج واضحی نرسیم فکر میکنیم وقتمونو هدر دادیم. تبادل اطلاعات خودش یه جور نتیجست به خدا! انقدر دنبال نتایج اخلاقی نباشیم.

وقتی سوالی که هیچ ربطی بهت نداره می پرسی باعث می شی دیگران دروغ بگن. علی رغم بی میلیشون!

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... 


 امام زمان و برسون...


۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

چرا وقتی در کنار یکی آرامش داری٬ دوسش داری٬ یا از وجودش لذت می بری٬ از خودت نمیپرسی چیه این آدمه که منو انقدر آروم میکنه؟ بذار منم واسه اون یه همچین کسی باشم. چرا مصرف کننده ی محضی؟ چرا توام واسه یکی نمیشی اونی که دوست داری یکی واست باشه؟ چرا خوبیه دیگران و دوست داری در حالی که خودت خوبی نمیکنی؟


چقدر خوشحالم که همیشه سعی کردم بفهمم چی میگه٬ تا واسه توضیحش سختی نکشه. بعضی وقت ها دلم می خواد یکی مثل خودم و داشتم. مخصوصا اون موقع ها که میبینم یکی با داشتن من خوشحاله...

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دلم تنگ شده...

پدر و مادر های حاجی٬ قربانی امسالتون قبول...

اعتماد یکی از بزرگترین سرمایه های هر انسانه. خدا نکنه ازش گرفته بشه و دیگه به کسی اعتماد نداشته باشه یا کسی به اون...

امتحان

هرچی امتحانت بزرگتر باشه٬ به همون اندازه ظرفیتته که داره به لطف اون امتحان و بزرگی خدا رشد میکنه. بعضی وقتها که عظمت امتحام  متحیرم میکنه و شک دارم که با موفقیت از عهدش بر میام یا نه٬ از اون امتحان نمیترسم. از اندازه ی ظرفیتم که بزرگتر میشه و امتحان بعدی می خواد عظمتش بیشتر باشه تنم و میلرزونه...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

ساقی می ای بده که مرا زیر و رو کند            بویش ز دور کار هزاران سبو کند


داند خدا که خوردن این می چه می کند         جامی که مست می شود آنکس که بو کند


جامی بده به یاد رخ مرتضی علی                  جامی که زخم های نهان را رفو کند


خندد خرد به عقل کسی کین چنین می ای     بگذارد و شراب بهشت آرزو کند


زین می نخورده پاک نگشت و نمی شود        صد بار دل به زمزم اگر شست و شو کند


دنیا اگر علی نداشت آبرو نداشت                  دنیا مدام شکر چنین آبرو کند


خلقت به روی دست علی را گرفت و گفت       دست کسی نظیرش اگر هست رو کند


با کوثرم چه کار مرا ساقی اش بس است       دل با چه رو از او طلب غیر از او کند


با زاهدی که خواهش کوثر کند بگو                بگذارد این تیمم و قصد وضو کند


 

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

چرا یکی هم پیدا میشه احساساتشو با تمام وجود و صادقانه ابراز می کنه٬ انگ ساده لوحی بهش می زنی؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

منطق

این روزها همه دم از چیزی میزنن که هییییییچ بویی ازش نبردن!


آخه میدونی٬ کلاس داره. مثل رک بودن و هرچی دلت خواست گفتن٬ حتی به قیمت ناراحت کردن دیگران. جای صداقتو گرفته. مثل پر رویی که جای حیا داره ایفای نقش می کنه. مثل خیلی چیزا که جای خیلی چیزای دیگرو گرفته...


 


بر فرض محال هم که منطق داری. مگه قرار همه جا استفادش کنی؟ بعضی جاها آدم خوب با دلش رو راست باشه.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد...

چقدر دلم برا اون صبح هایی که آفتاب میزنه تو چشمم و از خواب پا میشم تنگ شده...


 هوای سرد و دوست ندارم. دلم می خواد عضلاتم رها باشه. خورشید بهم انرژی میده. لباس زیاد خفم میکنه. آسمون ابری دوست ندارم. همه ساکتن.