۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

بعضي وقت ها بعضي ها يه تجربه هايي داشتن و يه درسهايي ازه اش گرفتن يا يه برداشت هايي از يه چيزهايي كردن كه از نظر تو كاملا اشتباهه ولي با اون برداشتشون خوشن و اسيبي هم نه به خودشون نه به كسي ميزنن. لازم نيست حتما بهشون گوشزد كنيم كه اشتباهن. مهم اينه كه خوشن :) با گفتنش فقط اون خاطره ي خوش رو براشون تلخ ميكنيم و لبخند خيالپردازيش رو از رو لبشون ميچينيم. خيلي نامرديه! مث اوني كه ميذاريم نمازش تموم شه و بلافاصله بهش ميگيم قبله ات اشتباه بوده. چه درديه خوب! اگه نميدونست كه به گردنش نبود! :)

۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

گفتم سید خندان؟ راننده اش خانوم بود. با یه پراید سبز مسافر کشی میکرد. اقاهه که پیاده شد گفتم ببخشید من میام جلو بشینم. مث مامانا دستشو زد رو صندلی و گفت اره بیا جلو. تا نشستم انگشتاشو اورد سمتم و گفت از صبح اینها درد میکنه. تا چند دقيقه اول همه اش واسم جاي سوال بود از كجا فهميده پزشكم؟ انقدر كه قرص و محكم و بي شك و رودربايستي دستشو اورد جلو! دستشو گرفتم معاینه کردم و شروع کردم سوال کردن. جواب ميداد بدون اينكه تعجب كنه يا بپرسه چرا انقدر با اطمينان و جدي سوال ميپرسم. شرح حال میداد و وسط هاش از غصه های زندگیش میگفت. میگفت الان که دستمو گرفتی و دستت سرده بهترم میکنه. گرم میشه بدتر میشه... بهش گفتم برو دکتر روماتولوژ علائمت به روماتیسم میخوره، داستان میگفت. از کمر درد خودش و دست درد مامانش و ورشکستگی شوهرش... گفتم باید دارو بخوری و الا مث مامانت میشی. گفت خواهرامم فلان مشکل رو دارن ولی من اینطوری ام، همکارم اونطوریه... گفت شما فیزیوتراپی؟ گفتم دانشجوی پزشکی ام... یهو سرخ شد از خجالت. انگار جا خورده بود از این "هم زمانی"... گفت دکترم بهم گفته بود چند سال پیش روماتیسم دارم. پیگیری نکردم. به نظرت دارو چی میده؟ براش توضیح دادم. داشت از مامانش میگفت. مجبور شدم پیاده شم...
 تا نشستم تو ماشین دستشو اورد سمتم و گفت درد میکنه... نفهميده بود پزشكم... فقط دلش خواسته بود درد و دل كنه... این ها رو تو کدوم کتاب های پزشکی نوشته؟...

۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

بعضي وقت ها ادم خودشو به يه چالش هايي ميكشه و تو يه برزخ هايي ميندازه كه بدجوري گير ميكنه ولي واسه اينكه به خودش تسلا بده وصلش ميكنه به خدا پيغمبر كه فكر كنه خيلي ادم خاصي بوده و خدا خواسته در ازمون الهي امتحانش كنه و خواست خدا بوده و اتفاقا چون حواسش بهش هست امتحانش ميكنه و جزو بنده هاي خاصشه و اين حرفها. 
بعد تا كه مياد بگه خوب اگه مطمئن بودم از طرف توئه دم نميزدم، هروقتم كم مياوردم ميومدم به درگاه خودت طلب كمك ميكردم، ولي الان معلوم نيست ايا خودم كردم و بي خودي دارم وصلش ميكنم به تو يا تو كردي و حكايتِ " اگر با من نبودش هيچ ميليته..."  ياد اين ميافته كه به نظرت واقعا اگه ابراهيم مطمئن بود اتش براش گلستان ميشه و از طرف اونه، هنر كرده بود كه ميرفت؟ به نظرت ابراهيم اگه مطمئن بود ندا نداي توئه تو قرباني كردن اسمائيل يك لحظه شك ميكرد اصلا؟ كل قضيه اينه كه همينو معلوم كني و ببيني تو اين شرايط و اين برزخ انتخابهات چي ان؟.... 
چميدونم... شايد اصلا اينكه گزينه ي بعضي وقت ها ادم فكر ميكنه خودش اصلا قادره خودش رو غير از خواست تو در يه موقعيتي قرار بده و اين دو رو دوتا گزينه ي جدا از هم ميدونه توهمي بيش نيست و بي خودي درگير گزينه ي دومه...
ايگوي مشاهده گر خر است!
به اون مرحله رسيدي كه هنوز ترك عادت نكردي ولي قادر شدي ببيني چه گندهايي داري ميزني.
با تشكر

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

كلا

ادم ها فكر ميكنند بايد دنبال روابطي باشند كه در ان ها بتوانند خودشان باشند، در حالي كه احساس ميكنم بيشتر تمايل دارند
در كنار كسي باشند كه بتوانند با تصويري كه از خودشان دارند باقي بمانند و كسي ان را خدشه دار نكند يا به عبارتي كسي ان ها را از انچه در بيرون هستند اگاه و مواخذه نكند...

ولي بعضي ابعاد شخصيتي هست كه اصلا مهم نيست ديگران چه راجع بهشان فكر ميكنند (تا جايي كه كسي را ازار ندهد) خودت دوست داري انطوري باشي، انتخابشان كردي و براي شدن و بودن و ماندنشان تلاش كردي، امان از روابط و موقعيت ها و ادم هايي كه سعي ميكنند در ان ابعادت شك ايجاد كنند

۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

موسيقي

اهاي زمونه....
http://s5.picofile.com/d/d5bf9ea6-973b-4fab-b6d4-a02014b2fcd1/Download_delam_tangeh_porteghaal_e_man_mp3.mp3
All these years... People have been killed, lives have been ruined, lands have been destroyed, blood has been shed, hearts has been broken... Nobody talked about Yemen, nobody said about Syria, No one cared about Lebnan, nobody changed flags for Ghazza, nobody brought flowers for Afghanistan, nobody shed a tear for Pakistan... and now all of a sudden Paris is every person's sorrow! To me this is not supporting the devistated, it is infact supporting the power. The power that made you want to remember them more, support and care for them more. The power of governments! The power of politics! The power that differentiates between the value of peoples lives! The power of racism!
I feel like I might have behaved like a racist with her...
Did she say she was ok with you?   
Yes she did! But....
Look! If she said she was ok with you then dont give her the extra work of having to make you feel good about it
"Greys anatomy"
ديدي وقتي فكر ميكني مقصري با همه وجودت تلاش ميكني از دل طرف در بياري، بعد كه يكم حالش بهتر شد و بخشيدت تازه انگار همه زوري كه واسه خوب كردنش زدي ميريزه بيرون و حس ميكني براي خوب كردنش هرچي داشتي گذاشتي وسط و حالا كه خوب شده خودت خالي شدي؟ احتياج داري تازه اون نازتو بكشه يا باهات خوب باشه و حس خوب بهت بده و به جاي اينكه دستشو بذاره رو زخمي كه تو بهش زدي و يكم فشار بده تا درد و سوزشش كمتر شه كه حسش به تو هم كم كم بهتر شه، انتظار داري تازه اين وسط قدردان اين باشه كه تو ازه اش معذرت خواهي كردي و درد خودش يادش بره و بياد تورو خوب كنه و نه تنها نشونت بده بخشيدتت بلكه يه طوري خوب شه و انرژي مضاعف بذاره كه تو رو هم اين وسط خوب كنه.
 بعضي وقت ها به حق خودمون قانع نيستيم. 
خارجي ها يه فرهنگي دارن بعضي روزها و بعضي لحظه ها رو اختصاص ميدن به فردي كه صاحبشه و ميذارن تا اونجا كه دلش ميخواد از لحظه اش لذت ببره. روز تولدش بهش ميگن enjoy your day, روز عروسيش بهش ميگن its your day, let me know what you need لحظه هاي موفقيتش بهش ميگن enjoy your moment و ميذارن تلاشش نوش جونش بشه قبل از اينكه يادش بندازن اون ها چقدر تو موفقيتش سهم داشتن و كمكش كردن. ولي ما يه عادت فرهنگي اي كه داريم اينه كه دوست داريم تو غمو و شادي ديگران همه جوره شريك باشيم! هيچكي برا خودش يه "لحظه" نداره بدون اينكه نگران حال طرف مقابل از حال خودش باشه. طاقت نمياريم خوشحالي طرف فقط مال خودش باشه حتي اگه برا خوشحالي اون ما زحمت كشيديم. هدف خوشحالي اون نيست، قدرداني از ماست! بعضي ادم ها تو عروسي سعي ميكنن در زيبايي با عروس رقابت كنن در حالي كه تو بعضي فرهنگ ها عروس هست كه رنگ و طرح لباس همراه هانش رو به سليقه خودش تايين ميكنه چون روز روز اونه! تو اين فرهنگ ها حق كسي رو تمام و كمال پرداختن كار اسونتريه، چون ميدوني حق تو هم محفوظه و تو هم به موقع اش اون "لحظه" خودت رو تمام و كمال خواهي داشت بدون اينكه كسي هيچ جاش credit اش رو ازت بگيره. 

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

جست و جوي كمال با ارزشها و ارمان هاي ما همراه است. افرادي كه ارمان دارند بيش از سايرين ميتوانند احساس خوشبختي كنند، چراكه به ارزش هايي معتقدند كه فراتر از ان هاست. به اين ترتيب از خودمركزبيني عادي دور ميشوند. البته لازم به ذكر است كه اين ارمان و ايده ال اگر هدف شود در ان صورت بي ترديد همراه با نارضايتي ميشود....
اگر به خود لحظه اي وقت بدهيد و نوجواني خود را به ياد اوريد متوجه ان ميشويد. نوجواني خود را با بازيافتن ان علاقه اي به ياد اوريد كه براي شركت در جهان داشتيد، تمايل شديدي كه براي ابراز وجود داشتيد. مجددا عطش تغيير انچه در اطرافتان هست و نيل به كمال را ازمايش كنيد. اين ها نيروهاي خلاق هر انسان است كه در وجود همه ي ما وجود دارد، اگرچه به صورت هاي متفاوتي تظاهر ميكند. براي انكه درجه ي خوشبختي شخص خود را بسنجيد، ببينيد ابعاد اين نيروها در شما چه وضعيتي دارند. اگر نياز به اسايش، امنيت، شهرت و قدرداني داري، نوجوان موجود در شما خفته شده و شك دارم حال خوشي داشته باشيد. چرا كه اين نيازها نيروي حياتي نيستند...

قرباني ديگرانيم و جلاد خويش
گي كورنو
ترجمه زهرا وثوق

۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

تو سیستم رئیس مرئوسی، سال بالایی سال پایینی، استاد شاگردی بی حساب کتاب اینکه چه جاهایی حقت خورده میشه و عواطفت سرکوب میشه و ذوقهات کور میشه و باید سکوت کنی که از سیستم نادرست بیرونت نکنن به کنار. ولی اینکه چشم گفتن من به خواسته های ناحق و کردار نادرست افراد قوت و رسميت میبخشه و به ادامه بدی در جهان دامن میزنه و من درش شریکم اذیتم میکنه:((((((((((

۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

"يادمون باشه اگه شروع به قضاوت ديگران كنيم ديگه وقتي براي دوست داشتنشون نخواهيم داشت"
دوست داشتم جمله اشو :)

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

بهت ميگم اگر يه جاهايي به حس هاي انسانيم بها ندم و همه رو سركوب كنم ميشم از اون دسته ادم هاي overcritical كه همه اش خود زني ميكنن و خودشونو نابود ميكنن.
ميگي ادم هاي بزرگ هيچ وقت به خودشون حق نميدن!
و تو بهتر از همه تكليفم من رو با خودم معلوم ميكني!
پنج سالگي تاندون انگشتش پاره شده بود. الان ١٥ سالش بود. ميگفت دكتر به مرور يكم كج شده، ميشه جراحي كرد دوباره بهتر شه؟
دكتر گفت عملكردش كه خوبه، برا ظاهرش اگر عمل كنم پنجاه پنجاه ست. ممكنه بهتر شه ممكنه نه.
باباش گفت دكتر اگر پسر بود انگشتم نداشت مهم نبود. دختره! پسفردا مشكل دار ميشه!
گفتم چشه به اين زيبايي؟!!!
گفت جلو دوستاش دستشو مياره جلو، پسفردا ميره تو جامعه، دانشگاه، خجالت ميكشه....
جلو خود بچه اين ها رو ميگفت...
هيچكي بهش نگفت وظيفه ي تو ئه كه از الان بهش ياد بدي به چي افتخار كنه و به چي نه! هيچكي بهش نگفت در حسي كه اين بچه نسبت به خودش و ظاهرش و تن و روحش پيدا خواهد كرد سهيمي!
هيچكي بهش نگفت بهش ياد بده به انچه هست افتخار كنه...
هيچكي بهش نگفت...
كرد زبان بودند
خودش رو صندلي نشسته بود و دكتر داشت معاينه اش ميكرد، همراهانش با دكترارشد صحبت ميكردند. عقب افتادگي ذهني داشت كه روي عملكرد فيزيكيش هم تاثير گذاشته بود. احتمالا cerebral palsy
اومده بودند دستش رو جراحي كنن اگر بشه كه تو حركات ارادي مهارت هاش بهتر بشه و بتونه كارهاي شخصيش رو خودش انجام بده.
همراه گفت: دكتر يكي بهمون گفت اگه جراحي شه ميتونه كارهاي شخصيشو خودش انجام بده. گفتيم بياريمش اگه ميشه واسه اش كاري كرد "مديونش نشيم" ..........
دكتر بعد از معاينه و مشورت گفت سه ماه بره فيزيوتراپي ببينم چقدر جواب ميده اگه شد عملش ميكنم.
داشتند از اتاق ميرفتند بيرون. همراه به كردي با ذوق براش توضيح داد كه شايد بشه
خنديد!!...
رفت فيزيوتراپي...


مديونش نشيم....،،،،
گاه ادم هايي كه فكر ميكنيم داريم بهشون لطف ميكنيم، مديونشونيم....

۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه

خونه امون تو یه کوچه بن بسته. پیچیدم برم تو کوچه دو تا پسر بچه با دوچرخه سرش مسیروبسته بودن. یه بوق اروم زدم نترسن و فقط متوجه بشن برن کنار. برگشت یه نگاه گذرا کرد و حواسش دوباره رفت پی چرخ خراب دوستش. صدای میوه فروش سر کوچه اروم تو پس زمینه صحنه میومد که ته این کوچه بسته است... ته این کوچه بسته است نرو... یه بوق محکم زدم! بچه یهو برگشت یه داد بلند زدو گفت: اه! بیا برو دیگه!!!!
داشتم از کنارش رد میشدم نگاهش کردم. روش نمیشد بهم نگاه کنه ولی با این حال زیر لب غر. میزد که اعصاب نداریم اینم اومده این وسط...
بغض کرده بودم! کاری نمیتونستم بکنم! تو مملکتی که پسر بچه ده ساله هم سر یه خانم داد میزنه...
از اون موقع همه اش به دوتا چیز فکر میکنم: ۱) اگه مرد هم بودم داد میزد؟ ۲) کجا این عکس العمل و دیده و یاد گرفته؟ خانواده اش کین؟ چی ان؟....

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

بخشی از کتاب
"من او را دوست داشتم" 
از آنا گاوالدا: 
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی
حتی وقتی نادیده اش می گیری
حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است...
از هر چیز دیگری قوی تر است...
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند!
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند و مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند!
دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند!
به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند!
باور کردنی نیست اما همین گونه است!
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد!
آن قدر که اشک ها خشک شوند!
باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد!
به چیز دیگری فکر کرد!

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

ان ایراداتی که به دیگران در ذهنت میگیری و ازشان دلخور میشوی وقتی حالت خوب نیست همیشه واقعیت دارد و فقط حالت که خوب نیست بیرون میزنند؟ یا چون حالت خوب نیست بیخود در سرت میبافی و میبری و میدوزی؟ یا اصلا انهاست که از اول حالت را ناخوش کرده؟

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

نمیدانم فلسفه اش چیست که اگر زنی یا زنانی موفق شوند، معروف شوند، حرکتی بزنند، بدبخت شوند، خوشبخت شوند یا هر چیز دیگر سرشان بیاید ان اتفاق در کنار "زن بودنشان" و از این بعد بررسی میشود نه از بعد اتفاق بودنش؟ اینکه زن یک ابژه میشود جهت تحلیل و بررسی از سوی موجودات دیگر حال چه مرد چه زن اذیتم میکند. زن به عنوان نوع و نیمی از گونه ی انسان بررسی نمیشود. به عنوان یک مفعول از خارج تماشا و بررسی میشود. نمیدانم جریانش چیست. این حالت فاعل و مفعولی اذیتم میکند. 
یه روز راجع بهش خواهم نوشت.

۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

امروز سر کلاس دفترم رو باز کردم تا نکته ای که استاد داشت در مورد تفاوت دو نوع تومور میگفت یادداشت کنم، یهو تا اومدم بنویسم یادم رفت کدوم مال کدوم بود. زور زدم و یه چیزهایی نوشتم. ولی راضی نبود و خیالم از درستیش راحت نبود. یکم نگاهش کردم دیدم کلافه شدم ناخوداگاه دفترم رو بستم که دیگه چشمم به نوت ها نیافته و اون حس ناخوشایند ادامه پیدا نکنه. یه جورایی بعد از اینکه دفترم رو بستم به خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم و دیدم به خاطر این حس بستمش!
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا اگه روان ما هم چنین عملکردی برای دور کردن حس ها و اتفاقات و خاطرات ناخوشایند زندگیمون پیش میگیره و به این سرعت و جدیت اون ها رو به پس زمینه ذهن و نهایتا ناخوداگاه فراموش شده امون هول میده، به جای مواجه باهاشون و حل کردنشون، وای که چقدر سخت میشه نگهشون داشت یا در اینده پیداشون کرد! 
انگار که پر میشیم از زخم یا دردهایی که علتشون رو فراموش کردیم تا بتونیم مرحم و درمانی براشون پیدا کنیم و فقط درد میکشیم...

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

سوپ

اون سوپه که واسه سرماخوردگیت پخته میشه خاصیت ضد سرماخوردگی نداره، حالته که خوب میکنه.
 الانا که سرما میخورم و خودم واسه خودم سوپ درست میکنم به جای مامانم، باز هم حالم و بهتر میکنه. هرچی تو موادش میگردم ببینم چیزی داره که دوای ضد اون باکتری و ویروس سرماخوردگی باشه، نیست. حس اینکه داری از خودت مراقبت میکنی و با خودت مهربونیه که خوبت میکنه. شایدم اون جعفری و اب لیموی تازه است که میبردت زیر پتو کنار بخاری نفتی و بوخور شلغم کودکی. اگه مامانت پخته باشه که تکلیفش معلومه. اگه واسه عزیزت پخته باشی که اونم حالش معلومه ولی وقتی برا خودت میپزی دیگه چرا حالت رو خوش میکنه؟!
نوستالژی همیشه روح ادم رو تازه میکنه فارغ از فاعل فعل. بازگشت زمان به عقب یه خاصیتی توشه و کاری با روانت میکنه که حالتو جا میاره، یا کیفیت زندگی هامون طوری شده که در هر شرایط و با هر مدل و سطحی همه اش داره رو به بدتر شدن میره که همیشه گذشته دل انگیز تره؟
مد شده برنج دم کشیده رو تو قالب های مدل به مدل میریزن و برمیگردونن تو بشقاب تا به عقیده بعضی ها تزئیین غذا جذابیتش رو بیشتر کنه. حواسمون نیست حس غذا به کته ی کپه شده ی نرم و به هم چسبیده ی تو بشقابامون بود که مامان سر سفره از تو قابلمه واسه تک تکمون میکشید و ته دیگی که با انگشتهاش واسه امون خورد میکرد.
هنوز هم حالمون رو همون چیزهاست که خوب میکنه فقط حواسمون نیست...

خانه

میگن دنیای مدرن مناسک رو از ما گرفته. مناسک یعنی اداب ورود... اداب حضور... و خروج... مناسک یعنی فرصت برای پیدا کردن حال لحظه...
این روزها از حالی به حال دیگر پرت میشویم، بدون اینکه فرصتی برای وداع و ارامشی برای مواجهه و سلامی جدید پیدا کنیم. همین باعث میشه پر از جاهای خالی و زخم های مرحم نیافته و دلتنگی و لبخند های مصنوعی و بغض های فروخورده باشیم. 
روزمرگی مادر و بستر حال و هواست. گاه باید در اغوش مادر نفسی تازه کرد و خرامان خرامان فرصتی گرفت تا از حالی دور و اماده ی حضوری دیگر شد.
پاییز دوباره امد
باران میبارد
فصل لیمو ترش های کوچک رفت و میوه های روی میز شده گلابی و نارنگی سبز
پرده ها رو در اوردم بشورم
لوازم تحریر خریدم و دفترهام رو مرتب میکنم. اول مهر همیشه روز اول مدرسه است، حتی اگه دیگه بچه مدرسه ای نباشی.
روزمرگی ادم رو اماده میکنه ☺

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

به نظرم این یه روز پوستری میشه علیه گیاه خوارانی که دلیل گیاه خواریشونو درد کشیدن حیوانات در هنگام ضبح و عصب و درد نداشتن گیاهان موقع استفاده اشون میدونن
من خودم از اون دسته ادم هایی هستم که میگم ادم باید حواسش به اون چه میخوره باشه و خوردنش از تغذیه جهت حفظ بقا به لذت جویی و خوی درندگی تبدیل نشه. و اعتقاد دارم بخشی از فلسفه ی وجودی موجودی که خوراک موجودی دیگر قرار داده شده با خورده شدنش کامل میشه و البته وظیفه ی شخصی که از اون موجود تغذیه میکنه کمک به ارتقای روح و وجود او از طریق کمک گرفتن از اون تغذیه برای موجودی بهتری شدنه. یه جوری با تعالی روح و جسممون روح او هست که تعالی میدیم.
ولی هیچ وقت فقط گیاه خواری یا دلایلی از این دست که گیاهان موجود زنده نیستند یا درد نمیکشند رو نفهمیدم.

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

سلام
دوستان نمیدونم با
Khaan academy 
چقدر اشنایی دارید ولی برای دوستانی که ندارن ارزشمنده
سایتی هست که برای تمام مفاهیم اموزشی و هر سطحی از دبستان تا دانشگاهی ویدئو های اموزشی فوق العاده داره و علت معروفیش به خاطر زبان و نحوه ی خوب ولی ساده ی اموزشش هست. اگر فرصت مطالعه طولانی برای یه مطلبی که همیشه براتون جای سوال بوده و جا نیفتاده ندارید بهترین راه تماشای این ویدئو هاست. مثلا تو یه ربع به شما جذر گرفتن یاد میده. یا مفاهیم پیچیده ی درسی رو توضیح میده.
بیوگرافی و ماجرای به وجود اومدن این ویدئو ها توسط مدیرش هم جالبه اگه خواستین بخونید
تو یو تیوبش هم میتونید ثبت نام کنید
www.khanacademy.org/

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

جامعه ای که مردمش با کوچکترین چیز شاد یا با کوچکترین چیز غمگین میشن لزوما نشانه ی زنده بودن و سلامت عواطفشون نیست. گاه نیازهای پاسخ داده نشده است که انقدر اومده رو و از سر نیاز اومده دم دست که با کوچکترین تلنگری تغییر میکنه.
میگن خیلی از محبت هایی که ادم ها میکنن نشونه ی طلب اون محبت هست. و از طرفی خیلی وقت ها ماها اونجایی که خودمون احساس کمبود و ضعف میکنیم رو برای دیگری پر نمیکنیم اتفاقا.
ادم موفقی که همه جوره برای زندگیش و خوب بودنش تلاش کرده ولی عوض اعتماد به نفس بالاش با کوچکترین تعریف و تمجیدی غرق در شادی میشه و با ناچیزترین انتقادی احساس ضعف میکنه یا رفتاری نشون میده که نشان از اون داره و اعتماد به نفس گم شده اش رو تو رفتار این و اون با خودش جست و جو میکنه یعنی جامعه اونجایی که باید بهش اون اعتماد به نفس رو میداده نداده. یعنی مردم یا چیزهای کاذب و غیر اصیل براشون ارزش بوده که افراد ارزشمند واقعی رو نادیده گرفتن و ارضاشون نکردن یا اون چیزی که خودشون ازش بهره مند نبودن رو در دیگری هم تمجید نکردن تا کسانی که دارنش به خاطر به دست اوردنش یه خودشون افتخار کن
به نظرم ادم هایی که اعتماد به نفسشون پایینه لزوما مشکل از خودشون نیست. یه بخشی از اعتماد به نفسش رو ادم باید از جامعه بگیره. جامعه ای که ارزش هاش روز به روز داره تغییر میکنه و از طرفی ادم هاش یاد نگرفتن به دارایی همدیگه افتخار کنن.
تحمل مشکلی که راه حلی غیر از تحمل و اجتناب کردن داره خود آزاری ای بیش نیست.

Podcast

سلام :)
نمیدونم چقدر با سیستم و دنیای podcast اشنایی دارین. من خودم تازه باهاش اشنا شدم و دوست داشتم با کسانی که فکر میکنم ازش استفاده خواهند کرد هم به اشتراک بذارم
به طور کلی یه سیستم بین المللی برای به اشتراک گذاری فایل به ویژه صوت و تصویر هست به طوری که شما اگه برنامه اش رو روی کامپیوتر موبایل ایپد تبلت ای پاد یا هر وسیله دیگه داشته باشید و به مطالب سایت خاصی علاقه مند باشید مجور نیستید هر روز برید به سایت سر بزنید تا از ویدئو یا ادیوش استفاده کنید یا با دادن ادرس ایمیلتون هم امنیتتون رو به خطر بندازید هم هر روز صدتا ایمیل شلوغ پلوغ از سایت ها بگیرید. میتونید در قسمت پادکست هاش ثبت نام کنید و تمام فایل های صوتی و تصویریش به صورت اتومات میاد داخل برنامه ی پادکست کامپیوترتون و هرکدوم رو خواستید هروقت وقت کردید دانلود و استفاده میکنید. این تکنولوژی روز به روز داره گسترش پیدا میکنه و حتی در کلاس های درس اموزشی داره استفاده میشه. تو سایتی که ادرسش رو میذارم بیشتر توضیح داده و خوب گفته. اگه دوست داشتید دنبال کنید :)
 طاهره :)

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

:)


لعنت به درد نا خوانده....
لعنت به نگرانی و پشیمونی...
لعنت به غصه ی چشمهای نگران هم راه ها....
لعنت به خبر بد دادن...
لعنت به سیگار...
لعنت به سرطان...
لعنت به غصه ی مریض هااااااا:((((((((((((((((
همچین سطحی از مراقبت اختراع شده!



Please take a smile smile emoticon 
I made it for each ward rotation smile emoticon
I'm gonna put it on the board!


هیجان وقتی چاقاله میاد میدونی چیه؟
اینکه گوجه سبز نزدیکه :d


فقط ادم هایی که ترجیح میدن موسیقی با اسپیکر تو فضا پخش باشه به جای اینکه هد فون تو گوششون باشه میفهمن،
ادم بعضی وقت ها بسته به حالش و فصلش و هواش دلش میخواد خودش رو بیارایه و با رنگ و عطر و حال خاصی در خیابان و هوای باز و فضای خوب ظاهر شه، بدون اینکه خودش رو برا دیگری اراسته باشه. دلش میخواد حالش تو فضا پخش باشه. عین موسیقی. حالش با خوردن نسیم به گوش هاش و تکون خوردن گوشواره هاش کامل میشه. حالش با یکی شدن با طبیعت کامل میشه. اینکه تو خلوت و تنهایی اون رنگی و بو و ظاهری که دلت میخواد رو داشته باشی حست رو کامل نمیکنه.
اگه ادم ها این رو میفهمیدن یا تجربه کرده بودن به خودشون اجازه نمیدادن نگاهی فراتر از یک رهگذر بهت داشته باشن و فکر کنن تو با ظاهرت بهشون این اجازه رو دادی...



تا وقتی جوان تری و کم تجربه تر هروقت هر مردی تو خیابون بهت میخوره و تو تاکسی خودش رو جمع نمیکنه که تو مجبور نشی خودت رو مچاله کنی که بهش نخوری، فکر میکنی همه مردهای حداقل ایران مشکل جنسی و روانی و رفتاری دارن و عذاب میکشی. ساعاتی از شبانه روزت که تو خیابون و مجامع عمومی صرف میشه جزو ساعات پِرت و از بین رفته ات محسوب میشه و هیچ وقت نمیتونی استفاده ی مطلوب ازش بکنی و مثلا تو تاکسی به مطالعه و تمرکز بپردازی و تو پیاده رو از موسیقی تو گوشت لذت ببری. چون همه اش باید حواست باشه خودتو جمع کنی به این و اون نخوری و نچسبی. این و اونی که مراقب تنشون به اندازه ای که جامعه به تو یاد داده باشی، نیستن...
تو پروازهای طولانی و خسته کننده مجبوری سیخ بشینی و به هیچ کار و خواب و استراحتی نپردازی چون مرد بغل دستیت قبل از اینکه بخواد بخوابه عادت نکرده پیشبینی فضایی که در خواب اشغال خواهد کرد رو بکنه.
از طرفی وقتی دیدگاه اینطوری باشه که همه مردها مشکل شخصیتی دارن و هدفمند دارن این کارو میکنن، خشم و بغض و غضبِ چندین و چند ساله باعث میشه در لحظات حساس عکس العمل تاثیرگذاری توسط زنان صورت نگیره و به این زنجیره دامن زده بشه. یا سکوت کنن و تحمل کنن یا اولین عکس العملشون دعوا، بازخواست و مشاجره باشه.
ولی اگر شانس این رو داشته باشی که یک دوست مذکر خوب، همسر فهمیده، پدر یا برادراهل تفکر، شخصی با تجربه یا یک فرصت مناسب بهت یاد بده که همه ی اون هایی که اینگونه رفتار میکنن مشکل جنسی ندارند و خیلی هاشون یاد نگرفتند که تن یک زن از چه جنسی و به چه اندازه ای و با چه حسی و از چه نظری براش اهمیت داره باعث میشه خشمی که که سال ها از این موضوع جمع شده و رنجی که کشیده شده فقط با یه تغییر دیدگاه ساده ولی عمیق یا فروکش کنه یا تبدیل به راه حلی از جنس تمدن، تفکر، رفع مشکل، گفتمان، خواهش یا اگاهی رسانی بشه.
بزرگ شدن به عنوان یه مرد تو جامعه ای مثل ما بهت خیلی از تفاوت های طبیعی بین دو جنس رو یاد نمیده و این یکی از همون یاد نداده هاست. جامعه و فرهنگ و مذهب ما به مرد ها کمتر یاد میده ابعاد و وسعت و قدرت تنشون رو بشناسند و بهش اگاهی و اشراف داشته باشند. به مردها کمتر یاد میده از تنشون و حرکات و رفتار و ظهور تنشون مراقبت کنن. نه در مقابل زنان فقط بلکه به طور کلی.
مثال ساده اش زمانی هست که برادرتون، دوستتون یا همسرتون با شما یه شوخی فیزیکی دوستانه میکنه و مثلا یک مشت به بازوی شما میکوبه ومتوجه نیست که خیلی بیشر از تصورش برای شما دردناکه. چون بزرگ شدن به عنوان یک پسر از کودکی برای او شوخی و بازی و ورزش و فیزیک قوی تری را میطلبیده و اون ضربه برای یک پسر به اندازه یک دختر ممکن است دردناک نباشه، ولی او از این تفاوت اگاهی نداره. اگاهی از تن و جسم و ابعاد و حریم خصوصی هم همین تفاوت معنایی را در دو جنس داره. برای یک مرد این مفاهیم طور دیگری تعریف شده که لزوما نشان از بدی ان نیست و فقط عدم آگاهی از این تفاوت و احساسات پس ان باعث مراقبت متفاوت و شاید کمتری میشه.
خیلی وقتها تو خیابون دقت میکنم و میبینم تو پیاده رو از دور که یه اقایی داره میاد حواسش به کار خودشه و میاد و سریع رد میشه و اگه من حواسم نباشه بهم تنه میزنه و میره. خیلی وقتها دقت میکنم وقتی دارم به یه اقایی یه چیزی میدم مثلا پول کرایه تاکسی، بی محابا دستش و میاره جلو و میگیره و به اندازه ی من مراقب نیست انگشتاش حساب شده حرکت کنند که به دست من نخورن.. ولی هم زمان باهاش دقت که میکنم میبینم همه اشون لذت جویانه و اگاهانه این کار رو نمیکنن . اتفاقا این بی محابایی باعث شده تمرکزشون تو کارهاشون خیلی بیشتر باشه و ذهنشون درگیر اطرافشون نباشه. اینکه از قصد میکنن یا یاد نگرفتن و جامعه براشون این مراقبت رو پررنگ نکرده هردو ازار دهنده است. ولی دیدگاه متفاوت رویکرد متفاوتی رو به دنبال داره. دیدگاه متفاوت غضب رو میخوابونه و فرصت اگاه سازی و اموزش رو فراهم میکنه.
تجربه ی شخصیم در یه پرواز طولانی وقتی بود که تو یه ردیف صندلی سه نفره من صندلی اول بودم، اقای درشت جثه ای صندلی کنار من و صندلی اخر مسافرش نیومده و خالی بود. اقای کنار دستیم داشت خودش رو اماده میکرد که بخوابه و من تو فکر این بودم که تا اخر پرواز باید مواظب باشم این به سمت من نیوفته و بهم نخوره و خودمم راحت بتونم بخوابم. یه انتخاب این بود که فکر کنم مشکل شخصیتی داره و از قصد میخواد همین ور بخوابه وفقط صبر کنم اگر بهم خورد و مراقب نبود عصبانی بشم یا با رفتارم یک طوری نشونش بدم که کارت و بی توجه ایت اعصابم رو خورد کرده اتفاقا مجبور بشم با رفتارم بهش اگاهی ای از حضور و حس خودم بدم که شاید اصلا تا اون لحظه نداشته، در حالی که همین که تو ذهنش به این مسئاله و ذهنیت من فکر کنه هم اذیتم میکنه.
یک انتخاب هم این بود که رویکرد جدیدی که اموخته بودم رو اعمال کنم و فکر کنم مثل خیلی از مردهای دیگه یاد نگرفته به اندازه ی جنس مونث مراقب تنش یا تن دیگری باشه و بدون هیچ غضبی ازش خواهش کنم یه صندلی بره اون ور تر که تا اخر پرواز هم اون راحت تر باشه هم من. اون موقع اگه نرفت تکلیفم با شخصیتش معلوم میشه و مجبور نیستم تا اخر پرواز درگیر این باشم که هر تماس فیزیکی اتفاقی ای که با گوشه ی بند کفش من داره نشان از مشکل روانی و بیماری جنسیش هست یا عدم اگاهیش.
روش دوم رو انتخاب کردم و تا اخر پرواز اسایش رو به جون خریدم smile emoticon
این مطلب رو نوشتم به خاطر تمام دختران این سرزمین که یک عمر بهشون اموختند گذشتن از حق خودت و اجتناب از درگیری و جلب توجه در هر موقعیتی نشان از حیا و متانت و پاکدامنی تو داره و نوشتم برای تمام پسرانی که تهمت بدرفتاری بهشون زده میشه چون کسی رو نداشتن بهشون اگاهی بده که چگونه، چه اندازه و از چه بعدی باید مراقب بعضی چیزها بود.
امیدوارم با خوندش حداقل اطرافیان خودم که دوستشون دارم کمتر ازار ببین و ازار بدن.
آمین
طبابت میتونه بهت یاد بده ادم ها رو کمتر قضاوت کنی 
تو چه میدونی واسه چی مریض شده؟
تو چه میدونی واسه چی درمانش رو زودتر شروع نکرده؟ 
تو چه میدونی برا چی پیگیری نکرده که سرش داد میزنی...
فرق ادم هایی که ما بهشون میگیم عقب افتاده ی ذهنی با ما که خودمون رو سالم و عاقل میدونیم گاهی وقت ها فقط اینه که ذهن اون ها پیچیدگی و فیلتر ذهنی ما رو نداره و هرچی حسشون باشه بیان میکنن. موقعیت سنجی و سیاست گذاری و پیچیدگی ندارن. مثل بچه ها. و من عاشق این بی فیلتر بودن افکارشونم...
امروز مریضم خانمی بود که یک مقدار عقب افتادگی ذهنی داشت و برای دیالیز میخواستن ببرن کاتتر گردنش رو تعویض کنن. در حالی که از رو تخت پا میشد و هر مرحله رو طی میکرد بره به سمت ویل چیر و اتاق عمل کاملا همکاری میکرد ولی فقط چند ثانیه یک بار میگفت "من میترسم". عاشششششقش بودم.
داشتم فکر میکردم همه ی مریض هایی که این مرحله رو جلوی روم طی کردن تو دلشون این بوده. "میترسیدن"! ولی فقط اون بود که میگفت.....
همه جوره اش رو دیده بودیم. ولی دیگه با مریضت سلفی بگیری بذاری عکس پروفایلت اخرشه!!!!!!!!!!!
همه جای دنیا تو کتب و رفرنس و پاورپوینت و تحقیقاتشوت به احترام حریم خصوصی افراد اگه عکسی بخوان از بیماری بذارن چشمشون رو سیاه میکن که ناشناس بمونه. حتی اگه عکس از اطلس های قدیمی کتب باشه. ما اینجا سلفی میگیریم با مریض میذاریم عکس پروفایل...
تک تک لحظه هایی که تو بیمارستان برام میگذره واسم خاطره سازه و دلم میخواد ثبت کنم و به اشتراک بذارم. ولی وقتی حس میکنم همراه های مریض ها که عزیزشون تو اتاق داره درد میکشه جلو در دارن نگاهم میکنن ... دستم و دلم به دوربین و لبخند نمیره. با این کار انگار از تو دنیاشون خودم رو میکشم بیرونو میرم تو دنیای خودم و از قاب خودم بهشون نگاه میکنم. از حبابی که خودت رو از اشون بیگانه میکنه و انگار قرار نیست برا خودت اتفاق بیافته. انگار بهش میگی تو و مریضت فقط بخشی از زندگی کاری من هستید، فقط وقتی نوبتتون شد میام سراغتونو و غیر از اون از دور به عنوان یه صحنه تماشاتون میکنم. نه شما صدای من و میشنوید نه من بغض شما رو میبینم....
واسه همینه که سلفی های تو اتاق عمل رو که به سلامتی اساتید هم دچارش شدن هرگز نمیفهمم. اونی که پشت عکست خوابیده مریضه و تو اون لحظه که داری عکس میگیری اون برات یه ابزاره، حتی اگه ازاری بهش نرسونی. اون لحظه و اون غفلت اذیتم میکنه...
این روزها بازار حمله به پزشک ها داغه. بعضی هاش هم پر بی راه نیست. ولی اون ریشه و پایه ی اعتماد بین بیمار و مریض که اصل و اساس شفاست و داره از بنیان کنده میشه رو نمیدونم کی میخواد بعدا درست کنه. دوستی حرف خوبی میزد و میگفت نقد به جا درست و لازمه ولی این باید وقتی باشه که واسه از بین بردن اون چیزی که با نقد بهش حمله ور شدی جایگزینی تابیه کرده باشی. پزشک ها بدن، دزدن، دروغ گو ان، نباید به حرفشون اعتماد کرد؟ باشه. ولی مگه جایگزین این اعتماد از بین رفته چهار تا پزشک معتمد گذاشتی و لیست کردی مردم موقع ضرورت برن سراغشون؟ یا فقط باعث شدی جامعه ی خود سر ایرانی که مصرف بی رویه انتی بیوتیکش سر به فلک میکشه و سال به دوازده ماه اعتقاد به دکتر رفتن نداره و حاضره ۴۵ تومن بده به جای شیشلیگ گوشت خر بذارن جلوش ولی بره فلان رستوران چون کلاس داره ولی وقتی ۳۰ تومن میخواد بده پول متخصص دست و دلش میلرزه، همون توجه کم به سلامتیش هم دیگه نکنه و در مواقع ضروری هم به حرف پزشک اعتماد نکنه؟؟؟؟؟ راه حل پیشنهادیت چی بود بعد شکستن خیلی از چیزها؟
دلم میسوزه برا اون موقع که یادمون میدن وقتی داری شکم مریض رو معاینه میکنی و دستت رو روش فشار میدی ببینی جایی درد داره یا نه یه نگاهت به شکمش باشه و گوشت به جایی که میگه درد داره، یه نگاهتم به صورت و چشم های مریض که ببینی کی از شدت درد به خودش میپیچه ولی صداش در نمیاد... دلم میسوزه برا دقت هایی از این جنس که یادت میده طبیبانه و مادرانه درد مریضت و بفهمی ولی مریض ازش خبر نداره و محکوم میشی به بی توجه ای و نا بلدی و بی احساسی و بی عاطفه گی...
برا اون موقع که دستت رو نبض مریضه ولی داری نفس هاش رو بدون اینکه خودش بفهمه و باعث تغییرش بشه از رو قفسه سینه اش میشمری...

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

آقا
نمیدونم من بد توضیح دادم یا بقیه متوجه نمیشن
در ادامه ی آخرین مطلبی که نوشتم در مورد خانواده ای که کودکش رو تشویق میکنه از 4 سالگی خرید بره و بهش استقلال میده؛ همه کامنت میدن این که کار بدی نیست و نباید اگه سخته همرنگ جماعت شد و کار خوبیه و فقط باید مراقب بود و از این حرف ها...
توضیح اینکه جدای از بحث امنیتی و خطراتی که بچه رو تهدید میکنه و شاید روی روشش و سن شروعش بشه بحث کرد، من نقدم بر انجام این عمل نبود. اتفاقا بر این بود که خانواده ها فرهنگی رو دارن رواج میدن که از دنیای مدرن و علم به روز و این حرف ها میاد و خوبه! ولی خودشون نه تنها از برخی جوانب و عواقبش آگاهی ندارن بلکه آماده ی اونها نیستن و باید باشن! نه اینکه چون خطرناکه یا چون تو فرهنگ ما سخته و چون عواقب داره به کل کنار بذارن.
کودکی که از 4 سالگی بهش استقلال عمل رو یاد میدی 15 سالگی میخواد دوست پسر/دخترش رو خودش انتخاب کنه، 18 سالگی رشته ی تحصیلیش، محل تحصیلش رو خودش انتخاب کنه، 20 سالگی تنها زندگی کنه، تغییر ظاهر و حتی جنسیت بده، تا آخر عمر اعتقادات فرهنگی و اجتماعی و مذهبیش مال خودش باشه و و و...
اگه به عنوان پدر و مادری که خودت رو صاحب اختیار و مسئول همه چی بچه ات میدونی و از بچگی همه چی رو بهش دیکته کردی ولی این وسط یاد گرفتی 4 تا چیز روانشناسی که تو کتاب ها خوندی هم روش پیاده کنی این عواقبی (نه به معنای منفیش) داره که باید اتفاقا تو یادشون بگیری و پذیراش باشی، چون نسل داره تغییر میکنه و قرار نیست کپی پیست خودت رو تحویل جامعه بدی. اگه خودت چادری ای ولی طاقت داری بچه ات بی حجاب باشه بسم الله... اگه طاقت نداری هم یاد بگیر که داشته باشی. اون موقع استقلال فکری و ذهنی و جسمی رو به بچه ات از کودکی بیاموز. کار خوبی هم هست.
 :) ارادت 

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

دوستی مدتی است کودک حدودا 4 ساله اش را آموزش داده و تشویق به این کرده که برای خریدهای کوچک به تنهایی به سوپری روبروی خانه برود و مادر از پنجره یا از طریق محاسبه ی مدت زمان رفت و آمدش از او مراقبت میکند و اعتقاد دارد که با این کار به کودک خود مسئولیت پذیری و استقلال می بخشد و اعتماد به نفس وی را تقویت میکند. 
در مورد اینکه چه خطراتی کودک 4 ساله را در این شهر حتی در 5 دقیقه رفت و آمد تحدید میکنم صحبت نمیکنم...
ولی نکته ای که به نظرم حائز اهمیت است این است که در جامعه ای که پدر و مادر به فرزندان خویش به عنوان دارایی خود نگاه میکنند و خود را صاحب جان و جسم فرزند تا سنی خیلی بیشتر در مقایسه با کشورهای غربی میدانند و حتی در امور آموزشی فرزند خود را همچون ماشین یا کامپیوتری می انگارند که ذهن وی را باید با اطلاعت و آموزش دلخواه پر کنند تا مسیر و اعتقادی که آن ها درست میدانند را انتخاب کند، کودکی که به وی از سن 4 سالگی استقلالی در این سطح آموخته شود به نظر نمیرسد دیدگاه صاحب و فرزندی یا مالک و مملوکی این فرهنگ و جامعه را پس از چند سال پذیرا باشد و وسعت استقلال شخصیتی او هم زمان با سنش رشد خواهد کرد و این موضوع برای والدین با دیدگاه مذکور بعضا قابل تحمل نیست. امیدوارم والدین به عواقب و تاثیرات رویکردهای تربیتی ای که پیش گرفته اند نیز اشراف کامل داشته باشند و سپس تصمیم به آموزش آن بگیرند. یا به عبارتی پذیرای ماحصل نکات تربیتی ای که در کودکی به فرزندان خویش القا کرده اند باشند، اعم از قابل پیشبینی و غیر منتظره ی آن!

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

امروز فهمیدم خیلی وقت کم دارم برای شدن آنچه میخوام بشم و بعد از اون هم وقت کمتر برای بودنش بعد از شدنش.
انقدر ناراحتم!
یه چیزی تو مایه های اینکه با امید به زندگی حدودا 60 ساله تو تهران 40 سال طول میکشه بشی اونی که میخوای و فقط 20 سال وقت داری که اونی که 40 سال واسه شدنش وقت گذاشتی باشی :(

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

بدن

هویت شخصی موروثی نیست. امری است تدریجی که از تولد تا مرگ در ارتباط با محیط, فرهنگ، آموزش، اجتماع و توسعه ی زبان شکل میگیرد.
هویت شکل گرفته در شرایط مختلف و در محیط هایی چون بیمارستان یا آسایشگاه روانی که دستورالعمل های روزمره و بروکراسیِ پروتوکول های درمانی اختیار و استقلال را از افراد میگیرند قابل تغییر و یا از بین رونده است...
تصور بر این است که درد، اضطراب روانی و روشهای درمانی آسیب رسان و دشوار دلیل رنج اصلی افراد با بیماری های مزمن و لاعلاج است، و این در حالی است که دیدگاه باریکِ متمرکز بر درمان فیزیکی و تعریف پزشکی محور از "رنج"، اهمیت رنج اصلی یعنی "از دست دادن خود" یا هویت شخصی در این میان را کمتر دانسته یا به آن بی اعتناست...
بیماران مزمن شاهد از دست رفتن تدریجی هویت شخصی خویش هستند بدون اینکه جایگزینی ارزشمند برای خودِ گم گشته شان بیابند...
ترجه ای آزاد از بخشی از کتاب

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

« درد »

رازها از تاریکی بیرون نمی‌آیند
رازها بچه‌دار می‌شوند
بچه‌ها سنگین و پرآرزو
ناگهان می‌ایستی
به دیگران می‌گویی
کمرت گرفته است

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

راست... چپ
راست... چپ
راست چپ
آقای نابینا عصاش رو جلوی پاهاش میزد و با یه لبخند صبحگاهی و لباس و سر و وضع شیک و مرتبش سر چهار راه پیچید سمت راست
داشتم از اینکه انقدر به خودش رسیده و لبخندی میزنه که خیلی از ماه ها صبح ها خواب آلودیم و حوصله ی زدنش رو نداریم ولی نیاز دیدنش رو چرا، لذت میبردم و تحسینش میکردم و فکر میکردم به نظرت الان تو ذهنش چی میگذره؟ چقدر سختشه که نمیبینه؟ میدونه کیفش قرمز و مشکیه؟ میدونه قرمز و مشکی چه شکلیه؟ از قصد این رنگی برداشته؟ مدل کفش های اسپرتش رو خودش انتخاب کرده؟ اون موقع که پیچید دست راست دیواری چیزی جلوش نبود که عصاش کمکش کنه بدونه سر چهار راه همیشهگیشه و باید بپیچه. پس از کجا میفهمه هر روز صبح؟ شاید یه روز که برا اولین بار این راه رو رفته قدم هاش رو شمرده و از اون به بعد با شمردن قدم هاش میدونه کی باید بپیچه؟ داشتم فکر میکردم یعنی هر روز صبح که داره میره سر کار تمام تمرکز ذهنش باید صرف شمارش قدم هاش بشه و مثل ما نمیتونه به کلی چیز فکر خوب و بد کنه تا برسه سر کار و دانشگاه؟ از اون فکر ها که آدم وقتی توشه و یهو حواسش پرت میشه دوباره حواسش رو جمع میکنه به ادامه اش فکر کنه چون داشته کیف میداده...
یا اینکه تنها سرمایه ی ارتباطیش با محیط اطرافش سر و صدای متفاوت سر چهار راهه و از اونجاست که میفهمه کی باید بپیچه؟ اون بر خلاف همه ی ماها هیچ وقت از بوق و ترافیک و داد و بیداد سر صبح کلافه نمیشه و با این هاست که روزش روشن میشه؟

داشتم بهش فکر میکردم که...

یه آقای محترم که از حالاتش معلوم بود کم توان ذهنی هست با ظاهری آراسته ولی حالتی پریشان نون سنگکش رو محکم بغل کرده بود و نگران به ماشین ها نگاه میکرد و به سمت بوقشون برمیگشت و منتظر بود کی میتونه از این خیابون شلوغ و پر سر و صدا رد بشه. انگار که از یه جهان دیگه اومده باشه. با سر و صدا و بوق و کثیفی و دعوا و داد و بیداد و دروغ و آزار و اذیت غریبه بود. ترسیده بود از شلوغی. انگار که تو شهر همه چی به آدم حمله میکنه...