۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

امروز سر کلاس دفترم رو باز کردم تا نکته ای که استاد داشت در مورد تفاوت دو نوع تومور میگفت یادداشت کنم، یهو تا اومدم بنویسم یادم رفت کدوم مال کدوم بود. زور زدم و یه چیزهایی نوشتم. ولی راضی نبود و خیالم از درستیش راحت نبود. یکم نگاهش کردم دیدم کلافه شدم ناخوداگاه دفترم رو بستم که دیگه چشمم به نوت ها نیافته و اون حس ناخوشایند ادامه پیدا نکنه. یه جورایی بعد از اینکه دفترم رو بستم به خودم نگاه کردم و تازه فهمیدم و دیدم به خاطر این حس بستمش!
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا اگه روان ما هم چنین عملکردی برای دور کردن حس ها و اتفاقات و خاطرات ناخوشایند زندگیمون پیش میگیره و به این سرعت و جدیت اون ها رو به پس زمینه ذهن و نهایتا ناخوداگاه فراموش شده امون هول میده، به جای مواجه باهاشون و حل کردنشون، وای که چقدر سخت میشه نگهشون داشت یا در اینده پیداشون کرد! 
انگار که پر میشیم از زخم یا دردهایی که علتشون رو فراموش کردیم تا بتونیم مرحم و درمانی براشون پیدا کنیم و فقط درد میکشیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر