۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

یه داستان

بچه که بودم همیشه مجله ی طنز و کاریکاتور می خوندم. یه دفعه عاشورا با بابام رفتم مشهد. به حرم نرسیده تو یه کیوسک روزنامه فروشی مجله رو دیدم و به اصرار بابام و مجبور کردم یکی واسم بگیره. تو او همه شلوغیه حرم با کلی بد بدختی مجله رو با خودم کشوندم و بردم تو. بابام تو فامیل زیارتاش معروف بود که خودش میره ولی برگشتنش با خداست. منو گذاشت یه گوشه ی حیاط و بهم گفت تکون نخورم تا برگرده. منم از خدا خواسته مجله رو باز کردم شروع کردم به خوندن. ولی کلی استرس داشتم یکی بیاد بهم گیر بده بگه روز عزا داری مجله ی طنز می خونی. بعد از مدتی سرمو بالا کردم و دیدم یه آقایی با موها و محاسن بلند خیلی جدی داره منو همش نگاه میکنه. از ترس داشتم قالب تهی میکردم که الانه که بیاد مجلم و ریز ریز کنه رو سرم و کلی دعوام کنه. تا آخری که بابام بیاد همین جور به من خیره مونده بود. بلاخره بابام اومدو تا خواستیم بریم یهو دیدم داره میاد نزدیکمون. داشتم سکته میکردم. رو کرد به منو گفت: پسر جون اون زیارت نامه رو که خوندی تموم شد بده منم بخونم. منم از ترس و رودروایسی داشتم میمردم. دستم و دراز کردم و دادم بهش. همین جور که داشتیم دور میشدیم نگاش میکردم. دیدم تا مجله رو بهش دادم باز کرده گرفته سمت حرم جلو صورتش و های های داره گریه میکنه...


اون یه آدم بی سواد بود که نمیدونست حتی اونی که گرفته مجله است. فقط دیده بود مردم یه چیزی دستشونه که با امام رضا درد و دل میکنن و ایشون رو زیارت میکنن. خواسته بود از راهش بره...

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

همیشه فکر میکنیم اونهایی که بدنشون پیوند و رد کرده٬ مشکلشون به خاطر تفاوت بین بافت پیوندی و شخص گیرنده ی پیوند بوده و بدن گیرنده عضو پیوندی و قبول نکرده یا به اصطلاح پس زده. واقعا هم همینطوره. ولی چند قت پیش یه جور رد پیوند خوندم که واسم خیلی جالب بود و اون اینکه٬ گاهی اوقات به ویژه تو پیوند مغز استخوان و بین افراد گیرنده ای که سیستم ایمنیشون ضعیفه و قدرت مقابله با بافت یا عضو پیوندی جدیدو نداره٬ به جای اینکه گیرنده پیوند رو رد کنه٬ عضو پیوندی به اون کوچیکی که یه جورایی خودش اضافه است و وارد یه بدن دیگه شده٬ عوض اینکه تطابق نشون بده تازه اونه که بدن فرد گیرنده رو پس میزنه و واسش اشکال ایجاد میکنه. و از اونجایی که همونطور که گفتم تو شرایطی مثل ضعف ایمنی گیرنده٬ این اتفاق می افته بدن قدرت مقابله باهاش و نداره و عضو جدید بیشتر مشکل ساز میشه. خیلی جالب بود واسم. خودت عضو جدید و اضافی هستی! حالا واسه بدن به اون عظمت مشکل ساز هم میشی تازه.


اسم بیماری هست: Graft versus host disease یا GVHD اگه خواستین بیشتر مطالعه کنید.

چققققققققققدر بعضی وقت ها خوش برخورد و مهربون بودن سخته

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

باز هم فصل سرما و بارش شروع شدو قطعی اینترنت و موبایل و تکنولوژی. شکر خدا همه چی تو این خطه ی جغرافیای خوبه.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

خدایا دستت درد نکنه که همیشه هر چیزو که خیلی دعا میکنم بهم نمیدی. حکمت بعضی هاش که بعدا آشکار میشه٬ میگم خدایی اگه این خدا می خواست به حرف بنده هاش بره جلو چی به سر ما میومد خودش میدونه. همیشه مرور زمان نشون میده چه چیزای ناگواری و میخواستم و خودم خبر نداشتم.

سکوت

بعضی وقها که داری سعی میکنی با چرت و پرت گفتنت یه خودی نشون بدی و بگی منم از همه چی آگاهم٬ بدون که با سکوت حداقل جهلتو آشکار نکردی و اعتبارتو بیشتر پیش اونهایی که میخوای با حرفات جلوشون حفظ آبرو کنی٬ نگه داشتی.


لپ کلام اینکه خیلی وقتها سکوت چه کارها که نمیکنه!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

روانشناسی

نتیجه ی یه تست روانشناسی نشون میده که در حالت عادی هرچه پاسخی که شخص مورد امتحان به سوالها میده٬ گرایش اونو به انجام رفتارهایی مانند جنس مخالف و متناقض با گرایشهای هم جنسیت خودش نشون بده٬ در روانشناسی اینو درجه ای از بیماری تلقی می کنن. ولی نکته ی قابل توجه اینکه هرچه این این پاسخ ها و رفتار از اشخاص با تحصیلات بالاتر سر بزنه٬ به ویژه تحصیلات بالاتر در جوامعی که تحصیلات در آنها کاملا مختارانه و با علاقه صورت میگیره و نه از سر ناچاری٬ فرهنگ جامعه و یا حتی به دلیل کسب درآمد٬ این تصور بیمار بودن کمرنگ تر شده و این افراد با گرایش به انجام رفتارهای جنس مخالف نه تنها سالم بلکه به هنجارتر تلقی می شوند. به عنوان مثال خانمی با تحصیلات عالیه در جامعه ای با ویژگی های مذکور تمایل بیشتری به انجام کارهای استقلال طلبانه یا حتی دشوار داشته و برعکس مردان با ویژگی ذکر شده سرشار از احساساتند و به انجام کارهای روزمره ی خانه مانند شست و شوی ظرفها راحت تر تن میدهند. و این نشان دهنده ی تمایل رفتار ایشان به کارهای جنس مخالف به شکل بیمارگونه نیست٬ بلکه نشان دهنده پذیرش و درک این افراد از فعالیت های زندگی با دید اجتماعی تر و فراتر از جنسیت است. 

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

جالب ولی ناراحت کننده

چقدر دلم میخواست میتونستم برم از بیرون خودم و رفتارم و قیافمو اسممو به ویژه فرهنگم و که یه قسمت عمده ایش زاده ی ملیتمه نگاه کنم و اونهایی که میخوام و نگه دارم و اونهایی که نمیخوامو بریزم دور. فرقی نمیکنه کجایی باشی. مال هرجا باشی یه چیزایی و ناخواسته کسب میکنی. بعضی هاش واقعا ناراحتم میکنه. چون خودم تو اکتسابشون هیچ دخالتی نداشتم. مثلا وقتی میگی "ایرانی" یه تصویر کلی تو ذهن طرف نقش میبنده٬ با همه ی خوبی ها بدیهاش. دلم میخواست اونهارو خودم انتخاب کرده بودم نه ملیتم. (فرقی نداره٬ مال یه کشور دیگه هم بودم همینو میخواستم٬ با ایرانی بودنم مشکل ندارم).


 هرچقدر هم از درون درستش کنی مثل یه ماهی که تو آب غرق و آب و نمیبینه٬ بعضی هاش و نمیبینم.


جالبیشم واسم اینه که به این نکته از چه طریق پی بردم؟ یه مدتی یه حس عجیب منفی نسبت به تمام مردهای ایرانی پیدا کردم که ریشه اش رو نمیدونستم. ذهنم و زیاد به خودش مشغول کرده بود. نکته های منفی ای که از هر کدوم میدیدم که باعث میشد اونها هم به جمع کسایی که نسبت بهشون همون حس روداشم٬ اضافه بشن رو گذاشتم کنار هم. حتی در بین کسانی که دوسشون داشتم. دیدم اکثر یا حتا میتونم بگم همه ی اون ویژگی های تقریبا مشترک برمیگشت به هم ملیتیشون. خیلی واسم جالب بود! که من با یه سری خصلتهای ملیتیشونه که مشکل دارم. قبلا فکر میکردم برمیگرده به شخصیت یا حتی تربیت خانوندگیشون و میشه از بینشون یکی خلاف اون رو پیدا کرد. ولی با مقایسه و دقت واقعا وجه مشترک غم انگیزشون واسم پیدا شد. و البته از طرفی ناراحت کننده تر این بود که این خصلت تو اون ملیت رواج داره و اگه قراره انتخاب من از بین اون میلت باشه٬ باید باهاش چه کرد؟ تا این حس از بین نره یا پاسخی براش پیدا نشه٬ انتخاب درست معنی نداره.


البته یکی از دلایلی که به این کشف میگم جالب٬ اینه که الان مسئاله ی من اصلا انتخاب نیست و به قول معروف خبری نیست! مسئاله حسسیه که به ذکور جامعه دارم و کسهایی که حتی دوسشون دارم یا براشون ارزش قائلم هم از این قاعده مستثنا نیستن و کشف جریانات در پی این موضوع برام ناراحت کننده ولی جالبه.


مطمئنا یکی از دلایلی که دوست داشتم برم خودمو از بیرون نگاه کنم٬ اصلاح چیزایی از خودم به عنوان یه یدک کش (البته مفتخر) ملیته ایرانی ولی از جنس مونثشه٬ که ممکنه یه همچین حسیو در مردان ایرانی نیز ایجاد کرده باشه...


 

ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههیچ وقت کاری و که تورو ناراحت میکنه٬ با دیگران نکن٬ حتی اگه به خاطر ناراحتیت داری اون کارو میکنی!



بعضی حرفها از خوبی و درستیشون انقدر تکرار میشن که حرمتشون شکسته میشه و کسی ارزششون و نمیدونه. ما ایرانی ها هم که شکر خدا تو شعار دادن کم نمیذاریم. یکی از اون حرفها اینه که "با دیگران طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار بشه" ولی حیف که چیزی ازش جز یه کلیشه باقی نمونده...


به نظرم بهترین راهش اینه که به جای اینکه نگاه کنیم ببینیم دوست داریم چطوری باهامون رفتار بشه٬ بعد سعی کنیم همون کارو کنیم با دیگران بکنیم٬ هر لحظه که داریم یه رفتاری و انجام میدیم به خودمون یه نگاه بنداریم ببینیم اگه همین الان یکی با ما این کارمیکرد چه حسی داشتیم. مخصوصا اون موقع ها که خیلی ناراحتیمو خیلی حق به جانب. اینطوری خیییییلی کارا هست که دیگه انجام نمیدیم.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

 برآمدگی ماهیچه ای پشت ساق پا :calf 


.She has been unable to play since January because of a torn calf muscle 


... calf- length : a calf legnth skirt, boots

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

روز...

روز دختر٬ روز پسر٬ روز پیر٬ روز جوون٬ روز دانشجو٬ روز دانش آموز٬ روز پرستار٬ روز معلم٬ روز کارگر...


ای بابا! امان از شعارهای بی خود و بی مصرف. سال تا ماه هر بلایی دلمون می خواد سر همشون میاریم و دو زار واسشون اهمیت قائل نمیشیم٬ حالا یه روز مسخره واسشون انتخاب می کنیم که اونم بدتر یاد غم و غصه هاشون بندازتشون.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

انقدررررررررررررر برام بی معنی و گاهی اوقات حرص دراره که یه سری میان کامنت میذارن با اسمای عجیب غریب. که نه معنی  نظرشون معلومه نه هوینشون. جو گیر میشن می خوان کسی نشناستشون. حواسشون نیست خود صاحب وبلاگم نمیشناستشون اینطوری!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

سوره ی الزلزله (دانلود)



به نام خداى بخشاينده مهربان‏
آن گاه كه زمين لرزانده شود به سخت‏ترين لرزه‏هايش، (1)
و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد، (2)
و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟ (3)
در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مى‏كند: (4)
از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است. (5)
در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مى‏آيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند. (6)
پس هر كس به وزن ذره‏اى نيكى كرده باشد آن را مى‏بيند. (7)
و هر كس به وزن ذره‏اى بدى كرده باشد آن را مى‏بيند. (8)

دلم لک زده برا یه کتاب غیر از کتاب های درسیمو خوندن.


چارلی چاپلین میگه: خوشبختی فاصله ی دو بدبختیه. ولی واسه من که از اول عمرم فاصله ی دوتا کنکور بوده فقط. تا این تموم نشده یه مقطع تموم شده و باید واسه بعدی می خوندم.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

موسیقی فیلم

 با اینکه من خودم از اون تیپهام که با موسیقی فیلم مخالفم و واسم فیلم و از حالت طبیعی در میاره٬ یعنی یه جورهایی اگه دارم صحنه ی یه زندگیه واقعی و میبینم و غرق در اون لحظه شدم صدای موسیقی منو به خودم میاره که اِ همش فیلمه! و اینو اصلا دوست ندارم. با این حال گاهی اوقات  منم ناخوداگاه تحت تاثیرش قرار میگیرم.


تو یه برنامه ی تلویزیونی یکی داشت میگفت دوتا تئوری در مورد موسیقی فیلم هست. بعضی ها اعتقاد دارن موسیقی فیلم اصلا نباید شنیده بشه و باید خیلی خوب مونتاژ شده باشه . طوری که وقتی از بیننده بعد فیلم درموردش سوال میکنی٬ بپرسه مگه این فیلم موسیقی داشت؟ بعضی دیگه هم معتقدند موسیقی فیلم انقدر باید بارز باشه و شنیده بشه که بیننده وقتی داره از سینما میره بیرون ناخودآگاه زمزمه اش کنه. خیلی جفت تئوری ها برام جالب بود. با اینکه خودم طرفدار اولیم یا شاید به کل دوست دارم انقدر صدابرداری قوی باشه که کلا فیلم جز تیتراژ موسیقی نداشته باشه.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

حکم مخالفت: اعدام


حالم از هوایی که دارم استنشاق میکنم به هم میخوره.

آنتی بادی

آنتی بادی یه مولکول مترشحه از سلولهای خونی به عنوان عامل دفاعیه بدنه که میره میچسبه به سلولهای خارجی وارد شده به بدن تا از بین برن. یه سیستم جالب تشخیص توموهای سرطانی اینه که عامل بیماری زا رو به بدن حیوان آزمایشگاهی وارد میکنن تا بدن اون علیهش آنتی بادی بسازه. بعد به اون آنتی بادی ها طی فرآیندهای آزمایشگاهی مواد رادیواکتیوی وصل میکنن که از خودشون اشعه ساطع میکنن و قابل رویتند. بعد اون آنتی بادی هارو به بدن بیمار تزریق میکنن و اونها طبق خاصیت همیشگی میرن میچسبن به سلولهای سرطانی مثل تومور ها. و از اونجایی که این آنتی بادی ها با مواد رادیواکتیو نشاندار شده بودن٬ سلولهای سرطانی به وسیله ی به اصطلاح نور یا اشعه ی رادیواکتیو اون آنتی بادی ها قابل رویت میشن و جاشون مشخص میشه :)

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

یکی از همسایه هامون ۴ تا فرزند داشته. هر کدوم به نحوی فوت کردن تو این مدت. چند وقته پیش مامانم دیده بود سالگرد یکی مونده به آخریه. چند روز بعدش دید باز عزا داره. دید آخری هم تصادف کرده و فوت کرده...


میگن خدا آدمارو در حد ظرفیتشون امتحان میکنه و اونو بالا میبره. بعضی هارو هم با خوشی و نعمت امتحان میکنه. یا حتی با نعمت زیاد بهشون دادن غافل و غرق دنیاشون میکنه. چققققققققققدر خوشحالم که راه امتحان شدنم و خودم انتخاب نمیکنم. چون هر کدوم یه جور سخته و انتخابش نا ممکن.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

حنا

انقدر رسم و رسوممون بی خود و بی محتوی بهمون از قدیم رسیدن که اونهایی که دارن ازشون پیروی میکنن هم توش موندن و نمیدونن چی کار دارن میکنن. دلم میخواد فقط اگه از شادیه یکی واقعا شادم٬ تو شادیش شرکت کنم. یا حتی اگه بدونم اون آدم از حضورم شاد میشه که مطمئنا شرکت میکنم. و برعکس دوست دارم واقعا وقتی تو غمش شریکم یا ناراحت غمشم تو غمش شرکت کنم. حالم از رسم و روسوم بی خودی به هم می خوره.


رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟


تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...


تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!


ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی  هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.


از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس. 

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

اینم به خاطر "فضول" مهربان که پس از اندی مارا با پیام های خود خرسند کرده و دلگرم به حضورشون تو وبلاگ شدیم٬ به ویژه چون خودم انداختم٬ میذارم اینجا حالشو ببرید :)


ممنونم حمید

ببین حمید جان٬ به هر حال این مسئولیتیه که گردنت افتاده. پس بیا و به عنوان یه دوست تو هم یه کاری واسه ما کرده باش یییک بار تو زندگیت. چی میشه؟ ها؟ حا؟ حها؟  اونم بدون حرص و عصبانیت. منم همین جا تو جمع ازت نسبت به تصحیح های قبلی و اونهایی که در آینده می خوای انجام بدی قدردانی میکنم. فقط یه لطفی بکن و زود به زود سر بزن آبرومون نره . نه ولی خداییشم که بگی "الفاظ" بیشتر به قیافش میاد. ولی با :عابرو" خیلی بیشتر حال میکنم. اما چه کنم که مجبورم و علم ادبیاتم بهم اجازه نمیده

ادبیات تجدید

بعضی وقت ها احساس میکنم چققققققدر یه هم زبون مثل یه دوست صمیمی داشتن٬ تو ادبیات آدم ضعف ایجاد میکنه. اصلاااا بلد نیستم بدون استفاده از الفاظ خاصی که بین من و اون رواج داره حسمو در مورد یه موضوع خاص به کسای دیگه القا کنم.


 زمانی که ساده ترین حرف روز مره تو وقتی یکم احساس توشه٬کسی نمیفهمه٬ حرف مثل بغض تو گلوت گیر میکنه.


شاید هم یه جاهایی بعضی هامون با احساسات صاف و صادقانه خیلی غریبه شدیم که درکش واسمون سخته و تو اون عالمها خیلی وقت در میونم پا نمیذاریم.


یادش به خیر. معلم دینیه راهنماییمون میگفت: آدم ایمانشو با احساسش نسبت به ائمه میتونه محک بزنه و مثلا ببینه وقتی اسم امام حسین میاد چه حسی داره؟ هق هق میکنه؟ گریه میکنه؟ غمگین میشه؟ یا حداقل حداقل تنها تاثیر روش اینه که موی تنش سیخ میشه از یاد بعضی چیزا و بعضی کسا. هنوزم که هنوزهحداقل سیخ شدنه موی تنم واسم خیلی مهمه. خیلی جاها که غافل غافلم و فاصله گرفتم٬ همین موی تنم یه سو سوی امید بهم میده که حداقل هنوز اذان دم گوش نوزادیم از یادم نرفته. حتی اگه به خواست و انتخاب خودم نبوده.


اینارو گفتم که بگم منظورم از اینکه "خیلی وقت یه بارهم به خیلی حسها سر نمیزنیم و باهاشون آشنا نیستیم" یعنی میشه آدم خودشو محک بزنه و ببینه قدیما از جلو یه پیرمرد چسب زخم فروش که رد میشد چه حسی داشت و الان چه حسی؟ قبلا هم گره ای از کارش نمیتونستی باز کنی و الان هم نمیتونی. ولی قبلا بغض میکردی رد میشدی ولی الان میگی: چسب لازم ندارم


شاید دلیل اینکه حرف و حس همو نمیفهمیم ضعف ادبیات منه٬ شایدم مو سیخ نشدنه تن هیچکس واسه هیچ چیز و هیچ اتفاق عادی اما مهربون٬ یا به قول من: احساسات صاف و صادقانه.

غم

اگه یه زلزله هم زمان تو تهران و یه روستای ایران بیاد٬ بعضی از ماها به خاطر استحکام خونمون نمیمیریم ولی تو روستا به خاطر جنس خونشون میمیرن. یعنی به همون دلیلی که من نمردم اون میمیره. اصلا از دید مالی و فقر بهش نگاه نمیکنم. از دید دلیل مرگ این دفعه می خوام نگاش کنم و باعث و بانیش...

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بوی نارنگی سبز یکی از بهترین خاطرات بچگیمه و خیلی چیزارو واسم زنده میکنه...


۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

عاششششششششششششق اون پدر و مادراییم که برای بچه ی ناتوان ذهنیشون عین یه بچه ی سالم لباسای شیک و مشتی میخرن :")