۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

میگه خدای من برا برآورده کردن خرده فرمایش های من نیست اگه خدای تو اینطوریه.
راست میگه....
بدم میاد این روزها ار رابطه ام....
ولی آدم معمولا یه چیز رو دیفالت باور داره مگه اینکه خلافش ثابت بشه. اگه داستان تلاش کردن و نتیجه اش رو ندیدن ربطی به خواست اون نداره و فقط ربط به تلاش خودت داره باید تلاش = نتیجه باشه. اگه نیست یعنی یه دست دیگه تو کاره.
منم دلم میخواد قبول کنم لیقاتم واسه چیزهایی که دارم رو خودم رقم میزنم.
Now dont start giving me the crap that ممکنه الان نتیجه اش رو نبینی و بعدا ببینی! عمرمون رفت کلا در انتظار چیزهایی که بعدا میخواد بهمون ثابت شه.
میگه زندگی "لحظه" است. یاد بستر ازل و ابد میافتم و تمام اتفاق هایی که هم زمان دارن میافتن. کو پسسسسس؟ نشونم بده؟
بعضی وقت ها میگم صد رحمت به اون روزگاری که زده بودن تو سرمون و یه چیز کرده بودن سرمون. دلمون خوش بود نماز بخونیم بریم هیئت گریه کنیم میریم بهشت. غیبت کنیم و با مامان بابامون بد باشیم میریم جهنم. الان چی؟ اینکه یه غول ازش ساخته باشی که هرطوری ببینیش باهت برخورد میکنه اونم در حالی که بلد نیستی درست ببینیش که تو سرت نزنه, گند میخوره تو زندگیت. دیگه نه بلدم دعا کنم. نه بلدم نکنم و بسپرم دست خودم. تازه این فرهیخته ترین حالتشه که فکر کنی هرطورببینیش باهات برخورد میکنه. و الا که کلا هرظور خودش رو نشون بده باورش میکنی اتفاقا.
حس میکنم داره اذیتم میکنه. به جایی که برام مادری کنه. لیاقت لازم داره؟ کی از دست دادم؟ لازم نداره؟ پس چرا انقدر عذاب میکشم؟
من دنبال رابطه ی راحت نبودم هیچ وقت ولی اعتقاد به یه پشت و پناه تنها چیزی بود که تو این آشغالدونی (دنیا) نگرم میداشت. شدم مثل بچه ای که شب ها جایی غیر از خونه خودشون احساس امنیت نمیکنه بخوابه ولی تو خونه ی خودشونم به نزدیک ترین هاش اعتماد نداره. هرچی سعی میکنم با تخیلات خودم ازش تصویر سازی نکنم و خنثی ببینمش تا خودش بهم یاد بده چیه یه چیز دیگه میکوبه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر