۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

از آن مردانی که دوستم دارند و می‌دانند و حتی نه، که خط می‌دهند و نخ می‌کشند و این پا و آن پا می‌کنند و نمی‌کنند و می‌خواهند و نمی‌دانم که می‌خواهم یا نه، از آن‌ها یکی را بگیرم دستش را، ببرم به خلوت، آنکه‌اش را درنگ می‌داند که چیست و درنگ کنیم با هم به رودخانه و نگاهِ خیره‌ی آتش، درنگ کنیم در گربه و درد و ترس‌هامان و برویم به سفرهایِ دور و دراز و بدانیم که دیر نباید به هم برسیم، وقتِ ترس و تنهایی و بخندیم و بگرییم و سکوت، که بینِ ما باید که وقتِ درنگ باشد فقط و چایِ صبحِ هم باشیم، نانِ گرسنگیِ هم و پناهِ خطاهایمان و درکِ همه‌ی آن را که خواسته‌ایم و نداشته‌ایم و کودکی بلد باشد و من را و دیوانگیِ هم را که من بنویسم و او هر چه می‌داند، و شاید که دیگر نترسیم، وقتش رسیده است.
Katayoun Keshavarzi

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر