۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

خستگیم اون روزی در میره که یه بعد از ظهر دونه دونه با حوصله همه مریض هام رو ویزیت کنم و یک صندلی بکشم بشینم کنار تخت یکیشون و این دفعه حال خانواده ی بیچاره اش رو بپرسم و بگم یه چایی از فلاسکشون برام بریزن. این دفعه بگم شما ها چطورین تو این اوضاع؟ مریض داری سخته میدونم... پولش رو از کجا میارید؟... کی از خونه و خونواده مراقبت میکنه؟ ...
و  سوال هاشون رو جواب بدم و یکم از سردرگمیشون کم بشه.
خستگیم اون موقع است که در میره. اون موقع...

من از خونواده ای میام که بعد از اینکه مریضش هم میمیره میرن چند وقت بعد به دکترش سر میزنن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر