۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

چقققققدر جمله آخرشو می فهمم...

توکا نيستاني ( کارکاتوريست ، برادر مانا نيستاني و از پسران منوچهر نيستاني شاعر مرحوم) از ايران رفت ... در وبلاگ شخصي اش علت رفتنش را توضيح داده خالي از لطف وواقعيت نيست ؛ 


از زندگي مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحي درس مي‌دادم که مجاز نبود، براي طراحي از مدل زنده استفاده مي‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هايي مي‌کردم که مجاز نبود، بجاي سريال‌هاي تلويزيون  خودمان کانال‌هايي را تماشا مي‌کردم که مجاز نبود، به موسيقي‌اي گوش مي‌کردم که مجاز نبود، فيلم‌هايي را مي‌ديدم و در خانه نگهداري مي‌کردم که مجاز نبود، گاهي يواشکي سري به "فيس بوک" مي‌زدم که مجاز نبود، در کامپيوترم کلي عکس از آدم‌هاي دوست‌داشتني و زيبا داشتم که مجاز نبود، در مهماني‌ها با غريبه‌هايي معاشرت مي‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صداي بلند مي‌خنديدم که مجاز نبود، مواقعي که مي‌بايست غمگين باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعي که مي‌بايست شاد باشم غمگين بودم که مجاز نبود، خوردن بعضي غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشيدن نوشابه هايي را  ترجيح مي‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نويسنده‌هاي مورد علاقه‌ام هيچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هايي کار کرده بودم که مجاز نبود، به چيزهايي فکر مي‌کردم که مجازنبود، آرزوهايي داشتم که مجاز نبود و... درست است که هيچ‌وقت بابت اين همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضميني وجود نداشت که روزي بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگيرم و بدتر از همه فکر اين‌که هميشه در حال ارتکاب جرم هستم و بايد از دست قانون فرار کنم آزارم مي‌داد!!!


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر