۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

خیلی ساده

وقتی می بینم یه نفر ۳میلیون تومن داده اسم بچه دبستانیشو نوشته مدرسه٬ همه می گن اووووووووووووه چه خبره؟!!! میفهمم و قبول دارم زیاده. ولی یهو دلم می گیره. نه به خاطر پوله٬ به خاطر تنهایی.


 احساس می کنم قدیم ها این پولو مردم نگه می داشتن که یه کارهای خیلی بزرگتر باهاش بکنن. احساس می کنم قدیمها خیلی کارها ممکن بود پیش بیاد که بخوای واسه خودت و اطرافیانت بکنی و این پولو لازم داشته باشی. شایدم قدیم چون کمتر کار گنده پیش میومد٬ بیشتر جلوه می کرد و الان هر روز همه گرفتارن و روزشون جدید شروع نمیشه. ولی الان انقدر رابطه ها کم شده که یه خانواده فقط خودشه و خودش. به هیچ جا وصل نیست. هیچکی از وجود تو تو این دنیا خبر نداره جز مامان بابات و بچت و خواهر و برادرت. قدیم ها همه به هم وصل بودن. می رفتن شب نشینی. یه جوریه. احساس می کنم باباهه وقتی می خواد اون ۳میلیونو بده دغدغه ی دیگه ای نداره از لحاظ حسی (نا امنی مادی و سختی های زمونه جنسش اون دغدغه ای که می گم نیست و همیشگیه). کلا یه کانال ارتیباطی از درونش به بیرون هست٬ که یه سرش خودشه و سر دیگش زنشه و یکی دوتا بچش. یه جوری که انگار چیز و کس دیگه ای نداری که به خاطرش خرج کنی. به راحتی میدی میره٬ وقتی جولو پاش پایینو نگاه می کنه٬ فقط اونان٬ یه جورایی انگار دنیات به فضای خانوادت خلاصه میشه. خوب حق داری تو همون دنیا پولاتو خرج کنی و واحد پولتم ثابت باشه.


تنها جمله ای می تونم حسمو باهاش بگم اینه که: انگار دیگه به جا و کس دیگه ای وصل نیستیم.

۱ نظر: