۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

چقققققققققققدر میدونم چی میگم ولی اونجور که می خوام نمی تونم بگم

بعضی وقت ها انقدر یک چیزو که تو ضمیر تاخودآگاهت آرزوته٬ و نمیدونستی٬ تو خودت پروروندی و از بچگی با خودت کشوندی٬ که باورت شده تو هم همونی هستی که فکرشو می کنی و تو بعضی ها ی دیگه هم میدیدی. با یک سری می پریدی و عوض اینکه بگی دوست دارم مثلشون بشم٬ می گفتی مثلشون هستم. همه حرفم اینه که خودتم حواست نبوده داری می گی٬ بلکه فکر می کردی هستی. ولی یک سری درس های زندگی بهت نشون میده تو اون نیستی٬ بلکه خیال پردازیشو کردی و باورت شده بوده که از اول همون جوری بودی. انقدر باورت شده بوده که حتی براش تلاش نمیکردی. چون فکر می کردی هستی. و یهو میبینی نه بودی٬ نه الان هستی٬ چون تلاش نکردی که باشی٬ چون فکر می کردی هستی.


 

۲ نظر:

  1. چون فکر می کردم هستم..
    اتاقت چقدر حس خوبی بهم داد. شاید چون نیمه تاریک بود و پرده رو نکشیده بودی..

    پاسخحذف
  2. مدتهاست دارم حس تو رو تجربه می کنم. وقتی هم که به این نتیجه می رسی گاهی در چنان رخوتی دست و پا می زنی که فقط یک اتفاق فوق العاده (که فقط منتظرشی) می تونه دوباره تو رو توی مسیر قرار بده. (البته منظورم خودم بود!)

    پاسخحذف