طول کشید تا اینو بفهمم و درکشون کنم ولی هییییییچ وقت اینطوری ملموس احساسش نکرده بودم که:
نسبت به اطرافیانمو خیلی از آدم های این جامعه سطح زندگیم از سرمم زیاده و خدارو شکر که میکنم هیچ٬ دست پدر و مادرمم میبوسم. بابام این ماه کلی پول کلاسم و داده٬ حالا یهو یه خرج دیگه پیش اومد ازش پول خواستم دوباره٬ ازم خواهش کرد بذارم یه هفته دیگه. اونم فقط یییییک هفته!!!! من کاملا راضی ام. اصلا هم مهم نیست. مهم که چه عرض کنم! کلا همه چیه این زندگی از سرم هم زیاده به خخخخخخدااااا. ولی بعدا فهمیدم با این حال که من راضی ام٬ بابام از اینکه بعد از اییییین همه پول کلاسم این ماه٬ از اینکه همین یه خواسته ی غیر فوریمو گفته برا یه هفته دیگه٬ پیش خودش ناراحته!!!!!!!!
خدای من!!!!!!!!! اصلا فکر نمیکردم یه جاهایی از حست نسبت به بچه هات٬ ربطی به رضایت بچه هات از تو نداشته باشه و بعضی حس ها فقط ویژه ی پدر و مادر بودنت باشه. با اینکه بچت راضیه٬ خودت از خودت ناراضیی! این خخخخخخخخیلی واسم بزرگه. خیلی ارزشمنده و یه جورایی جراتم واسه مادر شدنو ازم میگیره. هیچ وقت نمیدونستم با چی قراره روبرو بشم. تازه این کوچیکاشه که منه فرزند میفهمم. به خودشون خیلی عجیب تر می گذره. میدونم که تمامش واسشون اوج لذته٬ ولی خیلییییییییی بزرگه برام...
خدا کنه مسبب ایجاد این حسها تو پدر مادرم حداقل من و رفتارهام نباشه و رضایت منو بدونن. اگه بدونم فقط به خاطر حس شخصی پدر مادر بودنه٬ خیالم راحت تره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر