۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

امتحان کنید

یه بنده خدایی که ادعاش میشه خیلی آدم دورو برشن و در خدمتشن٬ تو ختم عموم از جمعیت زیادی که اومده بود به خاطر بعضی خوبیهای خانوادمون٬ تعجب کرده بودو نمیتونست مخفیش کنه. شاید تو ذهنش داشته چیزیو که من از اون ماجرا به بعد خیلی بهش فکر میکردم٬ بررسی میکرده:


اینکه دورو برت شلوغ باشه مهم نیست٬ مهم اینه که به چه دلیل دورتن. چون اون آدم و میشناسم که و میدونم همه از سر تشریفات و رودروایسی تو مراسماشون شرکت میکنن.


کلا واسم جالبه بدونم وقتی رئیس یه شرکت بزرگ٬ یه تاجر٬ یه هنرمند یا هر کس دیگه یه ابروشو انداخته بالا و با همه سر سنگین صحبت میکنه و فکر میکنه چه خبره و خیل خبره٬ یه دفعه نشسته به عمق رفتاری که داره فکر کنه و از خودش فقط همین یه جملرو بپرسه: حالا که چی؟


بعضی وقتها که از خودم خیلی خوشم میاد و یه ابروم میبینم ناخوداگاه رفته بالا از خودم سریع میپرسم٬ بر فرضم که باشی٬ حالا که چی؟ یهو با مخ میرم تو زمین. چون واقعا میبینم: هییچییییی.


انقققققدر این سوال و از خودم میپرسم٬ حتی سر مسائل ساده. اگه واقعا جواب خوبی داشته باشه که حرکتم هدفمند میشه٬ ولی اگه نداشته باشه همون لحظه از خودم خجالت میکشم که فکر میکردم خبریه. وقتی میگم سر چیزای ساده٬ یعنی واقعا ساده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر