دوباره سیب بچین حوا... خسته ام. بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
پسر جوان با خنده به پیر مرد زحمت کش با گاری پر از سیب برای فروش: آهای آقا! هوی آقا!
پیر مرد با لبخند بر میگرده.
پسر: میاد جلو و دستشو میذاره رو شونه ی پیر مردو میگه: کل فروش یه روز سیبت، خرج نصف روز منه. هه هه هه...
پیر مرد نگاش میکنه...
mardom moshkelat daran
mardom moshkelat daran
پاسخحذف