۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

چقدر این شعرو دوست دارم...

 
 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان،
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند،
روی این دریای تند وتیره و سنگین که میدانید،
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید، نان به سفره جامه تان بر تن،
یک نفر در آب میخواند شما را،
موج سنگین را به دست خسته میکوبد،
باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده،
سایه هاتان را ز راه دور دیده،

آی آدمها,

او ز راه دور این کهنه جهان را باز مبپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد،
آی آدمهاکه روی ساحل آرام در کار تماشایید،
موج میکوبد به روی ساحل خاموش، پخش میگردد چنان مستی به جا افتاده بس مدهوش،

میرود نعره زنان,  وین بانگ از دور میاید،
آای آدمها، و صدای باد هر دم دل‌ گزاتر، در صدای باد بانگ او رهاتر،

از میان آبهای دور و نزدیک،

باز در گوش آید این نداها، آای آدمها...

 

خیلی وقت بود دنبال یه بهونه بودم اینو بذارم تو وبلاگ. پیدا نشد. دیدم وقتی ماهی تو آب غرقه٬ آب و نمیبینه. احساس میکنم چون زبان حال امروزمونه و هر ثانیه درگیرشیم٬ اتفاق خاصی نمیوفته که مارو یادش بندازه. عملا قسمتی از زندگیمون شده.

 

با تشکر از یکی از دوستان که قبلا اینو تو وبلاگش گذاشته بود و باعث شد من تایپ نکنم دوباره

۲ نظر: