۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

حنا

انقدر رسم و رسوممون بی خود و بی محتوی بهمون از قدیم رسیدن که اونهایی که دارن ازشون پیروی میکنن هم توش موندن و نمیدونن چی کار دارن میکنن. دلم میخواد فقط اگه از شادیه یکی واقعا شادم٬ تو شادیش شرکت کنم. یا حتی اگه بدونم اون آدم از حضورم شاد میشه که مطمئنا شرکت میکنم. و برعکس دوست دارم واقعا وقتی تو غمش شریکم یا ناراحت غمشم تو غمش شرکت کنم. حالم از رسم و روسوم بی خودی به هم می خوره.


رسم با سنت به نظرم خیلی فرق داره. سنت و به هر طریقی شده دوست دارم حفظ کنم و اشاعه بدم٬ چون یه جورایی به هویتم بر میگرده. ولی رسم و عرف هرگز!!!! رسمه اینجا بری! رسمه نری! رسم انقدر پول واسه اینجا بدی! رسم تو این مراسم با قیافه ی ناراحت بری! اگه از خود هدیم شاد نمیشه چرا باید سعی کنم با قیمتش شادش کنم؟ ها؟


تو مراسمه چهلم عموی خدا بیامرزم طبق عرف کلی ها عزا نگه داشته بودن و خانوم هارو نمیشد نگاه کرد و مردها هم ریشهاشون زیر پاشون.... نمیفهمم چرا؟ چون یه زمانی اینها واقعا معنی پیدا میکنه که واقعا از اون غم آشفته و سرگشته باشی و این چهره برگرفته از دلت باشه٬ که واقعا هم بعضیهاشون غصه دار بودن و میدیدم چهلم و شصتم و صدم واسشون فرقی نداره. ولی از رو رسم قیافتو اونطوری نگه میداری که چی؟ جالبیش هم اینه که صاحب عزا هم ازشون انتظار داره٬ اونم نه چون غمش سبکتر میشه٬ بیشتر چون خودشم قبلا به این رسم تن داده واسه بقیه. کلا یه سیکل معیوبه که هیچکی جسارت شکستنشو نداره. یکی نیست بگه به جای این کارا به انتظار اون متوفی بیچاره برسید که چشم به راهه...


تو این همه رسم بی خود و بی دلیل که نه انجام دهنده دوسش داره و نه پذیرندش٬ بعد از این همه مدت یه رسم دیدم که واقعا به دلم نشست. بازم اسمشو میذارم رسم چون معنیه خاصی نداره ولی حداقل هدفمنده و واقعا واسه شادیه آدمهاست. بازم طبق عرف یک سری خودشونو معذب کرده بودن و واسه صاحبان عزا هدیه گرفته بودن که به اصطلاح از عزا در بیان. و مثل همیشه لباس و روسری و از این حرف ها. اونم پارچه ای که از تو بقچه پیدا کرده٬ روسری ای که یکی دیگه٬ سر یه رسم بی خود دیگه٬ واسش آورده و از این حرفها. که خودشم میدونه ارزشش و تاثیرش به همون اندازه ایه که واسش وقت گذاشته!


ولی یکی از بزرگ ها و قدیمیهای فامیل یه کاسه حنا درست کرده بود. داد همممممه ی جمع به نشونه ی تغییر رنگ و به اصطلاح از عزا در اومدن گذاشتن رو دستشون. خیلی این کارش واسم جالب و قشنگ بود. تا حالا ندیده بودم. نه زحمتی داشت نه خرجی نه تشریفاتی. ولی هم همه ازش بهره مند شدن و روحیشون عوض شد هم به نظرم یه جور از عزا در آوردن واقعی تر بود. اون تغییر رنگ و با همه ی وجودم احساس کردم چون رنگش هنوزم رو دستم هست و رفته تو وجودم. نه مثل لباسی که یا بیچاره کلی واسه تهیه اش به عذاب افتاده و حتی  هزینه ی کمشم واسش سخت بوده٬ یا اتفاقا چون یکی دیگه هم همینطوری از سر رسم و رسوم واسش آورده بوده٬ اینم تحویلش داده به یکی دیگه.


از جونو دل باشه٬ به جونو دل هم میشینه. حتی همون لباس. 

۲ نظر:

  1. در وطن خویش غریب۱۴ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۹:۲۹

    قبل از اینکه مطلب رو بخونم وقتی عنوان رو دیدم بی اختیار فکر کردم راجع به "حنا دختری در مزرعه" مطلب نوشتی! با اینکه هیچ ربطی به مطلبت نداره اما دلم برای بچگیم تنگ شد...

    پاسخحذف
  2. یا ابل!
    این چند روزیه ننوشته
    الان یهویی قاطی می کنه
    7-8 تا پست یه دفعه می نویسه...

    پاسخحذف