۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه


رفته بودم برای درمان شوره ی سر، شامپو بخرم. متسدی داروخانه پیشنهاد شامپوی خارجی و ایرانی رو کرد و فرصت داد که انتخاب کنم. شامپوی خارجی با بسته بندی شیک و تمیز و جعبه و بطری ظریف. شامپوی ایرانی با بطری پلاستیکی بدون جعبه و رنگ چاپ مرده. مسلما تمایلم به شامپوی خارجی بیشتر بود اما نه چون اعتقاد دارم جنس خارجی فارغ از اینکه کیه و چیه کیفیتش بهتره، بلکه چون بهم حس مریض بودن نمیداد! بهم حس یه آدم فرهیخته میداد که برای بدنش ارزش قائله و وقتی دچار یک مشکل میشه زود میره دنبال درمانش و از اینکه چنین شکل شامپویی توی قفسه ی شامپوهام باشه حس پاکیزگی و سلامت میگرفتم با اینکه برای درمان شوره بود! حس اینکه محصولاتی تو قفسه ام هست که نشون میده سلامتم برام مهمه. اونم فقط از روی بسته بندیشو شکل ظاهریش! چون مواد تشکلیل دهنده ی جفتشون رو میدونستم و مکانیسم درمانیشون رو و برام ارجحیتی نداشت. با خودم فکر کردم باشه. اشکال نداره. شاید اقتصاد مملکت ما هنوز بهمون این اجازه رو نمیده که کیفیت محصولمون رو حفظ کنیم در حالی که برای بسته بندیش هم خرج مضاعف میکنیم. شاید فعلا دارن تلاش میکنن محصول کیفیت مطلوب رو داشته باشه و روی اون بُعد همه ی سرمایه اشون رو خوابوندن. من هم که میدونم کیفیت خارجیه آنچنان فرقی نداره بذار ایرانیشو بگیرم که از صنعت خودمون حمایت کرده باشم تا ما هم روزی به اونجا برسیم. ولی وقتی میری سراغ ایرانیه و میبینی بسته بندی همه اشون یکیه و تنها ابزارشون برای تبلیغ، رنگ چاپ روی بطری هاست و فقط با رنگ های مختلف خاصیتشون رو چاپ کردن: زرد برای موهای چرب، سبز معمولی، صورتی نرم کننده و زرشکی ضد شوره و ... برای همه اشون رنگ های شاد و جذاب انتخاب کردن ولی رنگ چاپ ضد شوره اییه زرشکیه مرده ی بی روحه که رنگ مایع شامپو هم قهوه ایه مثل شربت! با خودت فکر میکنی معلومه که رغبت نمیکنم این رو بخرم. نه چون زشت و بی روحه! چون قیافه اش شبیه داروئه، داره بهم تلقین میکنه که مریضم. باید بزنم خوب شم. باید دوران درمان طی کنم و دو دوره این رو بزنم و بد حالتی موهام رو بعد از حمام تحمل کنم ... حس یه آدم فرهیخته ای که برای بدنش و سلامتش ارزش قائله رو ترجیح میدی به بیماری که باید این شامپو رو بزنه تا خوب شه!

پزشکان گاه برای اینکه بتونن نقششون رو ایفا کنن بهت القا میکنن که بیماری. و گاه داروسازها و صنعتگران حیطه ی درمان و سلامت هم تنها راه افزایش فروششون رو تبلیغات میدونن. غافل از اینکه انگیزه افراد برای استفاده از خدمات و محصولات آنها زمانی شکل میگیره که "سلامتشون" براشون مهم باشه نه "بیماریشون". اون ها در درجه ی اول باید حس کنن برای مقابله با مشکل و بیماریشون سالم هستند و توانمند و با روحیه. آدم مریض هیچ وقت نمیتونه به خودش کمک کنه. یه ذهن سالم میتونه با کمک دیگران به بیماریش غلبه کنه نه یه ذهن بیمار در یک تن ناتوان! و این پزشک هست که میتونه به بیمار این توان رو ببخشه و وی رو در پروسه ی درمان شریک کنه و چه بسا کیفیت و حتی ظاهر محصولاتِ سلامتی ابزاری باشه برای ایجاد این انگیزه.


۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

جنس آدم هایی که تو یه خونه هستن به خورد وسایلشونم میره. از پا دری جلوی در گرفته تا میوه ها ی رو میز و قاب عکس رو دیوار و بوی صابون تو دستشویی...
دوست ندارم وسیله های خونه رو بخرم و خونه رو پر کنم و بعد برم توش بشینم
تو زندگیم وسایل و اشخاص و عواطف و احساسات و خاطراتی دارم که تو هر خونه برم باهام میان و من و اونها هستیم که خونه امون رو پر میکنیم. اینجوری دیگه ست کردن رنگ و مدل و سایز و این چیزها رنگ میبازه. حسشونه که باید با هم جور دربیاد. مثل روزهایی که کلافه و حالت خوب نیست ولی فکر میکنی خونه کثیفه یا روزی که حالت خوبه و هرچی میپزی خوشمزه میشه.
 وسایل خونه باید مطعلق به آدم های توش باشه نه مطعلق به خونه :)

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

آقای 50 ساله با بد خیمی مجاری صفراوی و زردی، آورده بودنش ریه اش رو معاینه کنن اجازه ی عمل بگیره.
استاد صدای ریه اش رو یاد میداد
رزیدنت قلب و عروق چشماش بسته بود چرت میزد
سال بالایی مسخره بازی در میاورد میخندیدن
هم کلاسی ها همه تند تند نوت برمیداشتن
من به صورت آقای 50 ساله نگاه میکردم
بدخیمی
شاید سال دیگه نباشه...




نام بیمار: گوهرجان
خانم 83 ساله ناراحتی مزمن تنفسی
تو پرونده سابقه ی پخت نان با تنور...
روسری سفیدش رو با سنجاق گیره کرده بود زیر چونه اش...
چطوری مادر جون؟
از دیشب نخوابیدم. پدرم داره در میاد. نه روزه اینجام. هی میام بستری میشم هی میرم.
میشه گوشی بذاریم پشتت؟
بذار... بذار
ببخشید اذیت میشی
نه! من اذیت نمیشم. من که چیزی از این مریضیم نفهمیدم. شاید شما بفهمید. من به یه دردی بخورم...
گوشی رو گذاشتم. من پشتش بودم. تا میومدم گوش بدم شروع میکرد به درد و دل کردن مجبور میشدم بر دارم. بلاخره ساکت شد. ولی این بار سرش رو با خودش تکون میداد و غصه میخورد.... من از پشت میدیدم...
ناهارتون رو بدیم بخورید؟
نه! الان دخترم میاد . شما میخوری ببر! بخورید شما!
مرسی مادر جون. اذیت شدی ببخشید.
اون به ما میگه: شما ببخشین. دستش رو بلند میکنه و میگه: حلال کنید!!!
بیماریش لا علاجه. از چشماش خجالت میکشیدم در جواب درد و دل هاش هیچی نداشتم بگم حالش رو بهتر کنه. نفسش رو جا بیاره...

دلم برات تنگ میشه گوهرجان...
تو به درد ما خوردی. ما به درد تو نه...

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

یکی از اعتراضاتی که به جمهوری اسلامی وارد میکنند اینه که سعی میکنه همسان سازی کنه، تفاوت ها و خلاقیت و شخصیت ها رو سرکوب میکنه و میخواد همه یکسان رفتار کنن و باور داشته باشن و پوشش کنن. در چنین جوامعی نسبت به شناخت آدم ها خیلی دچار اشتباه میشیم چون خود آدم ها به راحتی میتونن زیر چتر همسان سازی پنهان یا گم شن. ولی به نظرم افراد دیگری با تصور مقابله با پدیده ی مطرح شده ایده و حرف هایی دارن که از نظر من کاملا در همون راستا هست و چه بسا بدتر. شاید جمهوری اسلامی سعی بر پاک کردن و یکسان سازی اعتقادات و افکار اکتسابی آدم ها داره ولی افراد مقابل اون یه جورایی سعی بر یکسان سازی فطرت و گرایشات و خواسته ها و تفاوت های طبیعی آدم ها دارن. مفاهیمی چون "مرد و زن فرقی نداره و مرد و زن یکیه و بعضی تفکرات تبعیض جنسیتیه و Just friend های دختر و پسر و من به تو مثل خواهرم نگاه میکنم و جلو من راحت باش و تو مث داداشم میمونی و  تو و و " این ها از نظر من نادیده گرفتن و کمرنگ کردن زیبایی های خلقته. زیبایی ای که خیلی جاها از تفاوت و تناقض ایجاد شده. همونطور که آدم ها با شخصیت ها و سن و سال و نژاد و افکار و اعتقادات مختلف نیازهای متفاوتی دارن، آدم ها با جنسیت های مختلف نیازهای متفاوتی دارن که باید بهشون پرداخت. راه حل برقراری تعادل در جامعه پرداختن درست به نیازها و تفاوت هاست نه همیشه یکسان سازی اون ها. 
پستی در فیس بوک دیدم که به شخص نویسنده و افکارش احترام میذارم و هدفم از شیر کردنش  مثالیه برای تفهیم حرفم نه چیز دیگه. در مثال هایی که برای سکسیست بودن آوردن تک تکشون تو ذهنم برداشتی متفاوت دارن. ایشون اعتقاد دارن اگه تو اتوبوس پاشی خانمی بشینه سکسیست هستی. یا اگه ایشون توقع داشته باشه شما پاشی سکسیست هست. نمیشه اینطوری نگاهش گرد که یه خانم از لحاظ آناتومیک و فیزیولوژیک توده ی عضلانی کمتر و ضعیف تری از یک مرد داره و همین باعث میشه ایستادن فیزیکی براش کار سخت تری باشه و فرهنگ پا شدن برای یک خانم شاید از اونجا اومده باشه؟ ایشون اعتقاد دارن اگه برای غذا پختن و از گرسنگی نمردن به خانم یا خواهر و مادر و دوست دخترم احتاج دارم و خودم نمیتونم یعنی سکسیست هستم. نمیشه اینطوری بهش نگاه کرد که حوصله و توانایی یک خانم در کارهای multi task مثل آشپزی  در طولانی مدت ممکنه بیشتر باشه (سریع نگین بهترین آشپزهای دنیا مردن) و از لحاظ طبیعت و شاید فرهنگی یک زن آشپزی و توجه به تغذیه ی عزیزانش رو یکی از روش های ابراز محبت خودش قرار میده و از طرفی کارهای دیگری که ازش بر نمیاد رو از یک مرد میخواد؟ ایشون معتقدن اگر یک زن توقع داشته باشه در ماشین رو براش بار کنن سکسیسته مگر اینکه متقابل باشه. نمیشه اینطوری نگاهش کرد که خلقت یک مرد طوریه که مراقبت کردن و مسئول چیزی یا کسی بودن رو دوست داره و در رو برای یه خانم باز کردن برای یک زن نوعی حمایت فیزیکی و عاطفی محسوب میشه ولی شاید نیاز عاطفی یک مرد با یک روش دیگه بیشتر برآورده بشه تا اینکه یه زن در ماشین رو براش باز کنه و زن باید اون نیاز و روش برآورده کردنش رو پیدا کنه؟ 
به نظرم راه درستِ برابری، تساوی هم سان سازی نیست. راه حل درست توجه به اندازه به نیازهای ویژه است.

یه نوشته ی قدیمی:



اعتقدات ایشون:
 من اگر به جز تخمِ مرغ نیمرو غذای دیگری نتوانم درست کنم | و اگر یک‌روز زنم-خواهرم-مادرم-دوست‌دخترم خانه نباشد از گشنگی بمیرم | من یک آدمِ‫#‏سکسیست‬ هستم.
- اگر خانه‌ی من کثیف و بی‌نظم شود و در جوابِ اینکه چرا به این وضع دچار شد پاسخ بدهم:"خانه‌ای که زن نداشته باشد همین است" | من یک سکسیست هستم.
- اگر هنگامِ دیدار با جنسِ مخالف | صبر کنم که او اول دست دراز کند | من یک سکسیست هستم.
- اگر هنگام از در وارد شدن | بگویم "اول خانم‌ها" | من یک سکسیست هستم.
- اگر دوست دخترِ من توقع داشته باشد پیاده شوم و درِ ماشین را برایش باز بکنم | دوست‌ دخترِ من یک سکسیست است...مگر این حرکت دو طرفه باشد...
- اگر یک خانم در اتوبوس - قطار و ... از من توقع داشته باشد که بلند شوم و به خاطرِ زن بودن‌اش جای‌ام را به او بدهم | آن خانم یک سکسیست است | و اگر من داوطلبانه همچین حرکتی را انجام بدهم | من یک سکسیست هستم.
- اگر در رابطه‌ی جنسی من به فکرِ اورگاسم و لذتِ طرف مقابل‌ام نباشم و در موردِ بدن‌اش بی‌اطلاع باشم و به فکرِ لذت بردنِ خودم باشم | اگر ".. لیسی" را به جای یک عملِ عادی رابطه‌ی جنسی یک فحش بدانم | من سکسیست هستم.
پرداختن به سکسیسم و مباحثِ در این مورد قطعاً خوب و مفید است | اما به شرطِ اینکه در زندگیِ روزمره خودمان به اولیه‌ترین اصول‌اش پای‌بند باشیم.
در واقع بهتر است بگویم اول قضیه‌ی غضنفر را حل کنیم | بعد بنشینیم به مارادونا بپردازیم.

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

آدم وقتی صبر میکنه به همه آرزوهاش میرسه
ولی 
مطمئن نیستم تا اون موقع ذوقش همراهیش کنه و کور نشده باشه....

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

بعضی وقت ها تا میبینی حالت خوبه سریع میخوای بری سراغ کارهای عقب افتاده ایت که حال خوب لازم داره. فلان کتاب, فلان مقاله، فلان فکر، فلان تمیز کاری.... ولی بعضی وقت ها لازمه حال خوبت رو مصرف نکنی و از خودش لذت ببری و توش بچرخی واسه خودت. مهم نیست که میخواستی حال خوبت رو واسه کارهای خوب صرف کنی. مهم اینه که به خودِ حال خوب بپردازی. اینجوری بسط و عمق پیدا میکنه و واسه اون کار خوب ها هم به اندازه کافی میمونه 

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

دیدی آدم یهو میخوره تو ذوقش؟....
هی میدویی. هی جون میکنی. هی اصرار میکنی. هی به روی خودت نمیاری. هی ادامه میدی. هی میگی اگه هر کس، ولی من نباید. هی میگی من تغییر میدم. من ادامه میدم.
ولی...
یهو میخوره تو ذوقت
خیلی یهو...
میشینی زمین.
وا میدی...
میگن کافر مومن خیلی بدتر از کافر بی دینه
اونی که ایمان داشته...
اونی که امید واقعی داشته اگه نا امید شه دیگه هیچ جوره نمیشه جمعش کرد...

خورده تو ذوقم
تو خورد ِدیدی که به مردم, ایرانی ها, یا شایدم انسان داشتم!
آدم ها واسه هم تلاش نمیکنن. از خودشون نمیکنن بدن به یکی دیگه. حتی با این دید که از هر دست بدی از همون دست پس میگیری هم حاضر نیستن واسه خودشون پس انداز معنوی کنن که یه روز بهشون برگردونده بشه, فداکاری که پیشکش!

چند روزه تو فکر ریحانه ام... تو فکر تجاوز... خواهر... هم وطن.... مرد.... اسید.... هم خون.... هم زبون... 
دیدی بعضی وقت ها داغی لازم داری یکی فقط بزنه رو شونه ات نگه ات داره؟ حتی لازم نیست چیزی بگه. بزنه رو شونه ات وایسی یه لحظه کافیه.
دلم میخواد داره اسید که میپاشه بزنم رو شونش تو چشاش نگاه کنم. بگم هم وطنت رو؟؟؟؟ (فرقی نمیکنه هم وطن و غیر ولی میخوام بگگگگگگگگگگم). دختر مردم رو؟؟؟؟ خواهرت نیست مگه؟؟؟ هم زبون و ناموست نیست مگه؟؟؟؟پدر و برادرت نیست مگه؟؟؟؟ آشنا تر از غریبه نیست مگه؟؟؟ پس چرا من همیشه فکر میکردم اگه یکی تو خیابون بهم حمله کنه میتونم بدوام سمت یه آدم دیگه و من رو کمک میکنه. ظالم و مظلوم حالیشه. هم وطن حالیشه. ناموس حالیشه. غریبه و آشنا فرقی نداره... چرااااااا من اینطوری فکر میکردم؟؟؟؟

دیگه خورده تو ذوقم...

دیرور جلو در دانشگاه قرار بود بیان دنبالم. زنگ زدم ببینم کی میاد همون موقع گوشیم خاموش شد نتونستم هماهنگ کنم. کلاس تعطیل شده بود و همه بچه ها داشتن از در اصلی میومدن بیرون. از هرکسی میتونستم خواهش کنم یه لحظه گوشیشو بده یه تماس فوری بگیرم. همه دانشجو و هم سن و سال بودیم. ولی کلییییییییی پیاده این ور اون ور رفتم و گشتم تا یکی از بچه های کلاسمون رو پیدا کنم. آشنا باشه. "آشنا"..... حرمت داره. آدم احساس امنیت قراره بکنه. آدم قراره راحت تر باشه. اون لحظه که نیاز داری, اون لحظه که درمونده ای اون لحظه اگه یکی باشه که حتی فقط اسمش رو بلدی فرق داره با اون که ره گذره. آشنا غریبه نیست... همین بس که احساس امنیت بهت بده....
کلی راه رفتم. یکی از هم کلاسی هام رو از دور دیدم. نه اسمش رو میدونم نه هیچ چیز دیگه فقط از دور حس کردم "آشناست" همین راحت ترم میکنه. بذار برم پیش اون. اونم حتما راحت تر و دلسوزانه تر کارم رو راه میندازه. گفتم سلام و بهش لبخند آشنایی زدم. ببخشید تلفنم خاموش شده میشه با گوشی شما یه تماس فوری بگیرم. با اکراه تلفنش رو داد! شماره رو گرفتم. تا تماس برقرار شه یه اتوبوس اومد. خودم موذب شدم گفتم شاید بخواد باهاش بره. ولی دیدم اتوبوس ونکه. تو اون خط ونک تند تند میاد. میتونه دو دقیقه اضافه تر صبر کنه و مرام بذاره واسم. آشناست... حتما درکم میکنه... ولی روم رو کردم طرفش که اگه میخواد بره بتونه بگه. گفت نمیگیره؟ گفتم نه! گفت پس اگه میشه بدین گوشیم رو من با این اتوبوس میخوام برم.........
دادم.

خورده تو ذوقم......

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

میگن مغز فقط اون چیزی رو میبینه که بلده و میشناسه
این یه جورایی تو پزشکی خیلی کاربرد داره چون اگه یه بیماری رو خوب یاد نگرفته باشی و یادت نباشه هرچی بیمار علائمش رو داشته باشه یاد اون بیماری نمیافتی و باز میگردی ببینی چشه.
ولی در رابطه با آدم ها، دیدی وقتی با یکی آشنا میشی چقدر زود تمام شباهت هاتون جلو چشمت میاد پر رنگشون میکنی؟ چون اون هایی رو میبینی که خودت هستی و داری و بلدی. اون هان که به ذهنت نزدیکن و دیده میشن.
واسه شناخت بعضی ها اصلا لازم نیست زیاد زور بزنی و تلاش کنی. فقط کافیه بپذیری که دقیقا اونی هستن که تورو قضاوت میکنن. چون هرچی هستن و به چشم خودشون آشناست در تو میبینن. حالا فارغ از اینکه تو آنگونه هستی یا نه، با قضاوتی که از تو میکنن دارن خودشون رو توصیف میکنن.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

The only thing that keeps you going when every one is out there having fun while you are staring at your yellow highlighter that has decreased to half in 4 days!...
while every one is brushing teeth to go to bed on a cold november night and you are about to open a new chapter...
while every one is enjoying the morning roll in bed for at least another 2 hours of sleep and you have to make coffee in your bedroom not to wake them up at 4AM...
While every one is out there stretching and exercising in fresh air to keep fit after a well night sleep and you are munching on chips and dark chocolate to kill exam stress...
while every one is all dressed up, nails and hair done for a new day at work and you haven't had the time to take a shower before exam...

The only thing that keeps you going is that "hang in there, you are becoming what you wanted to be, a doctor!...

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

عصبانی ام، کلافه ام، بغض دارممممممممممم! :(((((
بدم میاد از این جهانِ تبعیض

از به جایی به بعد کاغذ کادو واسم به اندازه ی کادو مهم شد. یکی واسم کادو میخرید به جای اینکه زود بازش کنم به طرح روی جلدش نگاه میکردم و نقش ها شو تک تک جست و جو میکردم
از یه جایی به بعد دکمه ی لباس به اندازه ی پارچه و مدلش مهم شد...
از یه جایی به بعد باید با چشم های عروسکی که میخریدم ارتباط برقرار میکردم تا انتخابش کنم. حتی اگه صدتا از اون یه مدل تو قفسه چیده شده بود
از یه جایی به بعد میرفتم برا یه نفر به مناسبت خاص میگشتم و کارت پستالی که بهش بخوره و فرق داشته باشه واسه اش پیدا میکردم
از یه جایی به بعد قیمت کادو دیگه مهم نشد
از یه جایی به بعد روم رو از بچه های آدامس فروش برنگردوندم که مجبور بشن بفهمن نمیخوام و گیر ندن برن، با لبخند بهشون نگاه کردم و گفتم نمیخوام
از یه جایی به بعد از صحنه های درد دار جامعه رو برنگردوندم و غصه بخورم و دو دقیقه بعد هم یادم برم. نگاه کردم که حک شه تو ذهنم و خجالت بکشم
از یه جایی به بعد جزئیات مهم شد...


درسته که شانس داشتن اطرافیان مهمی رو داشتم که بهم یاد دادن ولی چون پولش رو داشتم که بخرم و برم و ببینم و انتخاب کنم بود که مهم شد
یه روز با جمع دوستام داشتیم میرفتیم تو مغازه ها بچرخیم یه وقت یه چیزی میل داریم بخریم به یکی گفتم تو هم بیا. گفت وقتی پول ندارم دلم نمیخواد بیام خرید! گفتم نمیخوایم چیزی خاصی بخریم. گفت وقتی پول دستم نیست گشتنشم بهم کیف نمیده... اوم موقع نفهمیدم چی گفت...
ولی امروز که رفته بودم شهر کتاب یهو یه سری جا مدادی دیدم که طرح های روش نقاشی بچه های کوچیک با اسم و سنشون رو پاکت هاشون بود. دلم غش رفت که ساعت ها نگاهشون کنم با جزئیات و بعد هم چند تا بخرم واسه اون هایی که دوست دارم تو "از یه جایی به بعدشون" سهم داشته باشم. قیمتش رو نگاه کردم 22 هزار تومن بود!!! شاید برای من یا خیلی کسای دیگه این پول پول نباشه ولی برای اون کسی که تو سن اون موقع های منه و میشه واسه اش یه چیزهایی شروع بشه ولی پول خریدش رو نداره، اون چیزهایی که واسه من شروع شد هیچ وقت شروع نمیشه... چون از اول پول که دستش نیست اصلا شهر کتاب نمیاد که پیکسل بیبینه، ماگ ببینه، جا میدادی ببینه، ساک های طراحی شده ی نمدی و گوشواره های برنجی و پست ایت نوت شکل برگ ببینه.
این ها رو دیدن و داشتن و تجربه کردن ملاک هیچی نیست. ملاک اون حسیه که این ها میشن ابزار برانگیختن و تقویتش. حسی که کادو رو سریع باز نمیکنه و کاغذ کادو رو قدر کادو دوست داره... حسی که چون راحت تره سبزیجات رو با چاقو اره ایه ریز خورد نمیکنه چون جاش روشون میمونه و زخمیشون میکنه. حسی که یه شاخه گل رو به یه دسته گل ترجیح میده. حسی که تفریحش تماشای طولانی خواب یه کودکه...

ولی تو این جهان خاک تو سر پولی واسه بعضی ها هیچ وقت هیچی شروع نمیشه...


پ.ن: جا داره همینجا بگم که تفریح بچه گی هام این بود که تابستون بشه مورچه پر دارها بیان من باهاشون بازی کنم (آخه فقط تابستون ها میان). یه حس خاصی داشتم از اول جهان به مورچه ها. مخصوصا پرداراش ;d

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

یکی میگه با تو نمیشه حرف زد. سختی، انرژی میگیری...
یکی میگه خیلی خوب و بجا حرف گوش میکنی و حرف میزنی، زندگی رو بلدی...
 
اینکه کی کدوم و میگه مهمه
 
همه اش به خودت میگی ول کن. بذار اینجوری فکر کنن. مگه از تو چی کم میشه. بذار اونجوری باشن مگه از تو چی کم میشه. انقدر ول میکنی و ول میکنی که یه روز میبینی تموم شدی! و تازه اون موقع است که میفهمی کم میشده چون داشتی از خودت میکندی و میذاشتی که جون بگیرن، افکارشون و اعتماد به نفسشون و حسشون و زندگیشون...

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

انگار همه ذاتشونه یا عادت کردن فقط اونقدری که قدر دونسته میشه و دیده میشه خرج کنن، از عواطف و احساسات گرفته تا زمان و مکان و پول و انرژی. اسمش هم شده "به موقع خرج کردن". به موقع که خرج کنی لازم نیست منتظر جواب بمونی. لازم نیست توجه و قدردانی گدایی کنی. لازم نیست پررنگش کنی. همه انقدر تشنه اش ان که نوش جونشون میشه و میذارنت رو سروشون حلوا حلوات میکن. ولی کسی یاد نگرفته غرق در محبت بشه ولی چشمش کور نشه. زیادی که خرج میکنی تشنه گی که یادشون میره هیچ، احساس خفگی میکنن...
مامانم از بچه گی میگفت یه چیزت که دلت رو زد یه مدت بذارش ته چمدون. دور نندازش. ازش که دوری کنی و یادت بره بعد چند وقت دوباره دلت هواش رو میکنه و میخوایش. من اما یادم نمیاد چیزی دلم رو زده باشه. من اما یادم نمیاد محبتم رو به کسی یا چیزی با دوری و کم رنگی زیاد کرده باشم. وقتی یه چیز هر روز و هر ثانیه باهامه و حتی وقتی خودش نیست فکرش هست واسم کسل کننده نمیشه. دلم رو نمیزنه. میشه عضوی از وجودم و نفوذ میکنه به درونم . اون موقع است که دیگه اصلا نباشه نمیتونم نفس بکشم. واسه همینه که احساس خفگی رو نمیفهمم!

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه


بدنم تازگی ها سرش درد میگیرد... 

درد که میگیرد بی هیچ کلامی و جنگی و اعتراضی مستقیم باید بگویم چشم و بخوابم. خوابش را که میکند پا میشود خوب شده ام! به همین قاطعیت بدنم اخیارش را از من سلب میکند و کنترل همه چیز را به دست میگیرد. اگر به خواسته اش پاسخ مثبت ندهم امانم را میگیرد تا بخواباندم. به همین راحتی و سادگی. خودم اختیار بدنم را ندارم! نمیتوانم او را با خود و شرایطم موافق کنم. اوست که میگوید چه باید بکنی و من انجام میدهم. به وضوح تمام فرمانپذیر میشوم و بدنم را از خودم جدا و صاحبم میبینم. بدنی که پرستاری اش میکنی، تغذیه اش میکنی، تیمار و شست و شویش میکنی. بزرگش میکنی! مراقبش هستی برای روزی که به کارت آید. آرایشش میکنی و به آن تنوع و توجه میبخشی! سلیقه ات را در چگونه گی ظاهر و عملکردش دخالت میدهی و تصور میکنی  که وسیله ایست در اختیار زنده ماندن روحت! بعد او غذایی را دوست نداشته باشد و مضر بداند بالا می آورد! اگر نوعی از ترکیباتش زیاد باشد جوش میزند و بیرون میریزد! عضو جدید بی اجازه را پس میزند! بیش از حد توانش از او کار بکشی خسته میشود و مهارت میکند. اقتدارت را از دست بدهی علیه ات قیام میکند و سرطان میدهد و و و.

بدنی که صاحبش را تحت تسلط  نیازهای خود دارد و گاه به نیازهای صاحب خود نیز پاسخ خود سرانه میده حال فرد غریبه ای به نام پزشک که در فرهنگ ما رابطه ای خدا معابانه و اختیاری بی حد و مرز به سلامتی و بیماری و حتی مرگ و زندگی ما دارد برای او تصمیم گیری میکند و در این تصور است که داشتن دانش کافی از مکانیسم ایجاد بیماری و ابزار قوی ای چون سم های دارویی با دوزهایی فراتر از قدرت بدن، تنها سرمایه کافی برای مقابله با  موجودی است  که علیه صاحب خویش قیام کرده! غافل از اینکه بیماری و حال و روز بیمار میتواند علائم هشداری باشد از نحوه و قدرت بدن در بیرون کردن یک غریبه! به عنوان مثال ظهور علائم و مشکلات  بیماری هپاتیت که طی آن در اثر عوامل غذایی، میکروبی و بیماری زای دیگر سلول های کبد از بین میروند به علت  ورود و قدرت بیماری زایی آن ها  نیست، بلکه برعکس تمام علائم در اثر مقابله ی سیستم ایمنی بدن و از بین بردن سلول های کبدیِ دارای عوامل بیگانه توسط خود بدن است!

مشارکت بیمار در امر درمان یعنی واسطه گری وی بین پزشکِ غریبه و بدن خویش، نه وسیله ای برای به سرانجام رساندن دستورات پزشکی. یعنی اجازه و پذیرش بیمار برای ورود پزشک به بررسی و در صورت امکان درمان فعال، با اطلاع و رضایتمند. دستورات پزشکی مطلق بدون هیچ تلاشی برای جلب رضایت بیمار و هم سو ساختن اهداف درمانی با خواست و رضایت وی و شاید مهم تر از آن مکانیسم ها و آسایش بدنش، هیچ چیز را مهار نمیکند و حتی در صورت بهبودی ظاهری و مقطعی جای زخم تا ابد با وی خواهد ماند... و این یعنی شکست درمان... یعنی به زور و بدون رضایت بدن... دلیل عود بیماری یا به صورت قبلی یا با قدرت بیشتر و یا حتی از نوعی دیگر آشنا و محرم نبودن پزشک و درمان هایش است و این یعنی مهمان ناخوانده و بهم ریختن نظم خانه...

به بدن میتوان آموزش داد چگونه درخواست، مقابله و ابراز کند. مثل واکسن که به بدن یاد میدهد غریبه و آشنا کیست. شکست درمان یعنی توسل به زور به جای آموزش. و باید زبان بدن را آموخت تا محرم شد...