۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

دیدی آدم یهو میخوره تو ذوقش؟....
هی میدویی. هی جون میکنی. هی اصرار میکنی. هی به روی خودت نمیاری. هی ادامه میدی. هی میگی اگه هر کس، ولی من نباید. هی میگی من تغییر میدم. من ادامه میدم.
ولی...
یهو میخوره تو ذوقت
خیلی یهو...
میشینی زمین.
وا میدی...
میگن کافر مومن خیلی بدتر از کافر بی دینه
اونی که ایمان داشته...
اونی که امید واقعی داشته اگه نا امید شه دیگه هیچ جوره نمیشه جمعش کرد...

خورده تو ذوقم
تو خورد ِدیدی که به مردم, ایرانی ها, یا شایدم انسان داشتم!
آدم ها واسه هم تلاش نمیکنن. از خودشون نمیکنن بدن به یکی دیگه. حتی با این دید که از هر دست بدی از همون دست پس میگیری هم حاضر نیستن واسه خودشون پس انداز معنوی کنن که یه روز بهشون برگردونده بشه, فداکاری که پیشکش!

چند روزه تو فکر ریحانه ام... تو فکر تجاوز... خواهر... هم وطن.... مرد.... اسید.... هم خون.... هم زبون... 
دیدی بعضی وقت ها داغی لازم داری یکی فقط بزنه رو شونه ات نگه ات داره؟ حتی لازم نیست چیزی بگه. بزنه رو شونه ات وایسی یه لحظه کافیه.
دلم میخواد داره اسید که میپاشه بزنم رو شونش تو چشاش نگاه کنم. بگم هم وطنت رو؟؟؟؟ (فرقی نمیکنه هم وطن و غیر ولی میخوام بگگگگگگگگگگم). دختر مردم رو؟؟؟؟ خواهرت نیست مگه؟؟؟ هم زبون و ناموست نیست مگه؟؟؟؟پدر و برادرت نیست مگه؟؟؟؟ آشنا تر از غریبه نیست مگه؟؟؟ پس چرا من همیشه فکر میکردم اگه یکی تو خیابون بهم حمله کنه میتونم بدوام سمت یه آدم دیگه و من رو کمک میکنه. ظالم و مظلوم حالیشه. هم وطن حالیشه. ناموس حالیشه. غریبه و آشنا فرقی نداره... چرااااااا من اینطوری فکر میکردم؟؟؟؟

دیگه خورده تو ذوقم...

دیرور جلو در دانشگاه قرار بود بیان دنبالم. زنگ زدم ببینم کی میاد همون موقع گوشیم خاموش شد نتونستم هماهنگ کنم. کلاس تعطیل شده بود و همه بچه ها داشتن از در اصلی میومدن بیرون. از هرکسی میتونستم خواهش کنم یه لحظه گوشیشو بده یه تماس فوری بگیرم. همه دانشجو و هم سن و سال بودیم. ولی کلییییییییی پیاده این ور اون ور رفتم و گشتم تا یکی از بچه های کلاسمون رو پیدا کنم. آشنا باشه. "آشنا"..... حرمت داره. آدم احساس امنیت قراره بکنه. آدم قراره راحت تر باشه. اون لحظه که نیاز داری, اون لحظه که درمونده ای اون لحظه اگه یکی باشه که حتی فقط اسمش رو بلدی فرق داره با اون که ره گذره. آشنا غریبه نیست... همین بس که احساس امنیت بهت بده....
کلی راه رفتم. یکی از هم کلاسی هام رو از دور دیدم. نه اسمش رو میدونم نه هیچ چیز دیگه فقط از دور حس کردم "آشناست" همین راحت ترم میکنه. بذار برم پیش اون. اونم حتما راحت تر و دلسوزانه تر کارم رو راه میندازه. گفتم سلام و بهش لبخند آشنایی زدم. ببخشید تلفنم خاموش شده میشه با گوشی شما یه تماس فوری بگیرم. با اکراه تلفنش رو داد! شماره رو گرفتم. تا تماس برقرار شه یه اتوبوس اومد. خودم موذب شدم گفتم شاید بخواد باهاش بره. ولی دیدم اتوبوس ونکه. تو اون خط ونک تند تند میاد. میتونه دو دقیقه اضافه تر صبر کنه و مرام بذاره واسم. آشناست... حتما درکم میکنه... ولی روم رو کردم طرفش که اگه میخواد بره بتونه بگه. گفت نمیگیره؟ گفتم نه! گفت پس اگه میشه بدین گوشیم رو من با این اتوبوس میخوام برم.........
دادم.

خورده تو ذوقم......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر