۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

بعضی وقت ها انقدر تو یه مقطع از هیچی و پوچی نگه ات میداره تا خودت باورت بشه هیچی. تا مثل آدمی که چند دقیقه زیر آب بوده و به مرز خفگی رسیده یهو سرتو از تو متعلقاتی که یک عمر مثل گلوله ی زندانی ها با خودت چند تا چند تا کشیدی به زور بیاری بیرون و یه نفس بکشی. اون موقع که دیگه به هیچ کدوم از چیزهایی که داشتی وصل نیستی و هیچ کاره ی این عالم مادی شدی، اون موقع که وقتی یکیو واسه اولین بار دیدی و تنها چیزی که از خودت داشتی بگی اسم و فامیلت بود، اون موقع است که یه نفس عمیق می کشی، نفس عمیقی که درد داره مثل اولین گریه ی بچه، ولی شروع می کنی خودت رو ساختن و تجربه کردن و زندگی کردن. خودت رو می سازی نه متعلقاتت رو. از خیال پردازی میای بیرون و اونی که هستی رو می سازی نه اونی که دوست داری باشی.
دو سالِ هیچم.
خدایا شکر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر