۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

کلا هیچی دست من نیست. فقط یه جاهایی آرزوم اینه که وقتی به اراده ی خودش تصمیم میگیره زندگی یک نفر رو بهش برگردونه من رو وسیله اش قرار بده.
ولی می ترسم از اون روزی که تمام تلاشم برگردوندنش بوده باشه ولی وقتی برگرده یک عمر حسرت همون چند لحظه ای رو بخوره که از این زندان کنده شده بوده و رهایی به معنی واقعی رو تجربه کرده. می ترسم از اینکه بالای سرم فریاد بزنه که نمی خوام برگردم و من نشنوم. جوابی واسه اونچه که تجربه می کرده و ازش گرفتم ندارم. چرا که خودم حسرت یک لحظه اشو می خورم... 
تصمیم با خداست. وسیلش دوست ندارم من باشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر