۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه


مدت هاست که از خود این سوال می پرسم که چرا معجزه ی مرا کلام قرار داده؟ چرا موسیقی نه؟ چرا نقاشی نه؟ چرا شق القمر نه؟ و چرا عصای اژدها و آتش سرد و دریای شکافته و صدها معجزه ی دیگر نه؟ و مدت هاست که من هنگام سخن گفتن از دردها و غصه هایم به ناگاه دریای اشک و بغض را تجربه می کنم ولی گویی  فقط در لحظه ای و ثانیه و حالی خاص است که او اراده می کند پاسخ تمام سوال ها و چراهایت را به تو ارزانی کند. از درد سخن می گویم و اشک امانم نمی دهد ولی به یک آن دردی دیگر که بر جان نشسته بود با جان درمان می شود. دردی که مدت ها با خود کشیده و در دل و جان پرورانده ای، جرات ابراز نداشته ای چون می پنداشتی آنچه بر جان نشسته با خروج از آن هبوط می کند و قابل توصیف نیست. احساس می کردم حس خویش را از درون بیشتر می شناسم و با بیانش بار خود از کف می دهد و به دنبال راهی برای ابرازش بودم جز سخن گفتن از او. به ناگاه که از سر ناچاری و به زبان بی زبانی از جان خود سخن می گویی چیست که آنچه میدانی را آنگاه که از زبان خویش می شنوی بر آن اشک میریزی و گویی خود برای خویشتنت مرثیه سرایی میکنی؟ گریه با کلام خود، برای من همیشگی بوده و هست آنگاه که از درد سخن می گویم اما اکنون که دیگر آن را پذیرفته ام و از لب برچیدن دست کشیده ام گویی اراده کرده حقیقتش را بر من نمایان کند. گریه با کلام خود گریه از آنچه می شنوی نیست، گریه است از آنچه میدانستی و مدت ها با خود پرورانده بودی، گریه برآنچه ابراز نمی کردی و بر زبان نمیراندی چرا که احساس می کردی آنچه می خواهی بگویی را باید تکه تکه از تمام سلول های بدنت بازپس بگیری تا کامل عنوان شود و درد جانت را آینگی کند. نمی گفتی چرا که به خیالت زبان دل با تو گویا تر حرف می زند و نه تو توانایی سخن داری و نه گوشِ خلق شنیدار حس. اما در آن لحظه که لب می گشایی و از درد سخن می گویی چیست که بر تو مرثیه سرایی می کند؟ چیست که خود بر مجلسِ حسِ آشنای خود بیشتر می نشینی و اشک می ریزی تا دیگری که اول بار آن را تجربه می کند؟ شگفت زده از کلام سطحی ولی تاثیر عمیق! به یک باره پاسخ چراهای خویش را می گیری و سکوت اختیار می کنی. چه چیز لطیف تر و حقیقی تر از اینکه حجت بر تو با معجزه ای برآمده از  جنس و وجود خودت تمام شود؟ جنس کلام هرکس متعلق به خود اوست. وقتی مدت ها حسی را ابراز نکردی چرا که می پنداشتی آنچه در جان داری با کلام خارج نمی شود ولی به ناگاه که از آن سخن می گویی چنان تاثیری بر خویشتنت می گذارد که باور پذیر نیست. چقدر جنس آنچه در دل داری با آنچه بر زبان جاریست متفاوت است ولی گویی به یک باره عمق دردت را از زبانی و زاویه ای دیگر بر تو نمایان می کند. اشک بر ماجرایی که مدت ها از وجودش آگاه بودی و تمام ابعادش را بازبینی کردی و چیز جدیدی نیست بسیار برایم اعجاب برانگیز است. شگفت می کنم آنگاه که بر شنیدن کلام خودم گریه می کنم. تا درون بود و از آن کلامی نبود گویی بر جان اینگونه نریخته بود. کلام هرکس از جنس صاحبِ سخن و گوینده ی آن است. چه چیزاصیل تر از اینکه حجت بر تو با چیزی از آن خویش و برگرفته از جان خودت تمام شود؟  معجزه ی ما را کلام قرار داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر