۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

لال شدم. لال!
انققققققدر جنس و زبون تجربه هایی که دارم می کنم با اونی که قبلا بودم فرق می کنه که احساس می کنم باید کلا یه زبون دیگه یاد بگیرم برای توصیح زندگیم. زبونش اگه اختراع آدمیزاد باشه فایده نداره.
احساس میکنم عین یه کودک جدا از اینکه باید یه زبون خاص یاد بگیرم، باید کلا حرف زدن هم یاد بگیرم.  دارم تو یادگیری سخن گفتن از این تجربه ها دست و پا می زنم.
یه وقت هست حنجره ات نمی تونه بگه مثلا خرما، چون خ نگفته تا حالا، یه وقت هم هست نمیدونه اون میوه ی شیرین قهوه ای کوچیک به زبون فارسی چی میشه و باید پیدا کنه. من الان جفتشو نمی دونم.
بلد نیستم توضیحشون بدم. داره خفم میکنه.
یه مدت کلا تجربه هام و واسه خودم نگه میداشتم. یهو تغییر کردم به آدمی که باید هرچی تو ذهنشه به یکی که می فهمتشون بگه، ولی کسی که گفتنشون و گوش دادن اون بهم این حسو نده که حرف هام رو از ذهنم و حریمم خارج کردم. الان که از سر ناچاری و لالی تجربه هام و حس هام تو ذهنم زندانی شدن دارم می ترکم.
دلم برا آدمی که بزرگیش به اندازه ی حرف هاییش بود که برا نزدن داره تنگ شده. به مرورتبدیل شدم به اونی که نمی خواستم. حالا برا راضی کردن همینم که پذیرفتم راه درمون ندارم. آدم نگویی بودم که با اینکه دوست نداشتم ولی تبدیل شدم به بگو. حالا هم که می خوام بگم نمی تونم. بگویی که نتونه بگه با نگو فرق داره. دارم می ترکم
وقتی طولانی حرف میزنم یعنی دارم زور میزنم منظورم و برسونم. بدم میاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر