۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

سروش صحت قلم مهربانی دارد.
مدتی به طور هفته گی در روزنامه ی اعتماد داستانک هایی تحت عنوان "تاکسی نوشت های سروش صحت" به چاپ میرساند.
میتوانید در سایت های مختلف آن ها را بیابید.


با موبايل حرف مي زدم. دختر جواني که کنارم نشسته بود، مرتب نگاهم مي کرد. متوجه شدم صدايم از حد معمول صحبت کردن در تاکسي بالاتر رفته است. خجالت کشيدم. سر و ته حرف را هم آوردم و تلفن را قطع کردم. دختر جوان باز هم نگاهم مي کرد. گفتم؛ «مثل اينکه خيلي بلند حرف زدم. ببخشيد، حواسم نبود.» دختر جوان گفت؛ «نخير... من پنجشنبه ها يادداشت هاي شما را مي خونم، مي خوام يه چيزي به شما بگم ولي روم نمي شه.» راننده توي آينه نگاهي به من و دختر جوان کرد. نمي دانستم چه بگويم. گفتم؛ «شما لطف داريد.» دختر گفت؛ «من يه خواهش دارم، پول هم بخواين مي دم.» راننده دوباره در آينه نگاه کرد. دختر گفت؛ «بگم؟» گفتم؛ «نمي دونم.» دختر جوان گفت؛ «مي شه از خواننده هاتون بخواين هر کدوم مطلبتون رو خوندن براي مادر من دعا کنن؟» راننده در آينه نگاه نکرد و به روبه رو خيره شده بود. پرسيدم؛ «مريضن؟» دختر گفت؛ «بله.» و صدايش لرزيد. گفتم؛ «يعني مي خواين اسم ايشون را بنويسم؟» دختر گفت؛ «فرقي نداره، فقط براش دعا کنن.» پرسيدم؛ «بيماري شون چيه؟» مرد ميانسالي که جلو نشسته بود، گفت؛ «چه فرقي مي کنه؟» گفتم؛ «يعني فکر مي کنيد ...» دختر گفت؛ «اگه فقط يکي از دعاها بگيره، بسه.» بعد گفت؛ «مي نويسين؟» گفتم؛ «نمي دونم مي تونم يا نه ولي اگه شد، چشم.» کمي جلوتر پياده شدم، مي خواستم از پل عابر بالا بروم که يک نفر از پشت شانه ام را گرفت. همان مرد ميانسالي که جلوي تاکسي نشسته بود، بود. گفتم؛ «بله؟» گفت؛ «مي شه بنويسيد خواننده هاتون براي من هم دعا کنند؟» به مرد نگاه کردم، پيشاني اش خيس عرق بود و نفس نفس مي زد ، معلوم بود دويده است. پرسيدم؛ «شما هم بيماريد؟» مرد گفت؛ «نخير.»
 ------

راحتي ............

جواني که کنارم نشسته بود با موبايلش حرف مي زد. بقيه ساکت بودند. جوان پرسيد؛ «ساعت نه خوبه؟... نه و نيم چي؟... باشه پس نه و نيم منتظرتم.» بعد موبايلش را قطع کرد و تا وقتي که يک ايستگاه بالاتر از تاکسي پياده شد، کسي حرفي نزد. جوان که پياده شد، راننده گفت؛ «حالا تا خود نه و نيم سر حاله.» به پياده رو نگاه کردم، جوان کيفش را روي شانه اش انداخته بود و دور مي شد صورتش را نمي ديدم، اما به نظر من هم سرحال مي آمد. زن مسني که روي صندلي جلو نشسته بود، گفت؛ «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سي ساله نه منتظر کسي هستم، نه کسي منتظرمه.» مردي که کنارم بود به زن مسن گفت؛ «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتي تون رو نمي دونيد.» زن مسن گفت؛ «مرده شور اين راحتي رو ببرن.» زن مسن که پياده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمي ديدم.
 ----
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر