۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

همیشه از بچگی میشستم حیوانات و حشرات رو که کنار همدیگه آروم به کارشون میرسن ولی تا یه آدم میاد جلوشون پراکنده میشن نگاه میکردم و واسم جالب بود ملاک ترسیدنشون اینه که یکی غیر از خودشون بیاد تو جمع. همش برام جای سوال بود یعنی از کجا از هم نوع خودشون رو میشناسن. اونی که شبیهشون باشه رو از ظاهرش میشناسن یا عقلشون هم میرسه؟  چیزی توش میبینن و با هم مکالمه دارن؟ حس دارن؟ اگه ظاهره فقط پس چرا یه دسته مورچه که دارن میرن یه کرم هم از کنارشون رد میشه پراکنده نمیشن؟ چرا پرنده ها رو بوفالو میشینن و با اون حرکت میکنن؟ بابا دیگه تو نسل های جدید پرنده هم عقلش میرسیه که گربه هم بلاخره یه روز سیرمونی داره و گربه ی سیر آزارش بهش نمیرسه و تو پر و پاش میپیچه.خلاصه ی کلام اینکه از هم نوع خودشون نمیترسیدن و برام جالب بوده همیشه که از کجا میدونن.
حالا این روزها...
همش آدم های دور و برم رو نگاه میکنم و میبینم چقدر حس های متفاوتی به هرکدومشون دارم!
چی به سر خودمون و جنسمون آوردیم که از بعضی هم نوعمون باید بدمون بیاد, خشممون بگیره و یه جا با بعضی ها تنها باشیم بترسیم اصلا؟ ترس به معنای واقعی کلمه....
یعنی ما از حیوانات کمتریم؟!
باید با هم یه کاری کرده باشیم که از هم نوع خودمونم بترسیم؟...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر