۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

همه ی ادعاهایی که میکنم نیستم. بعضی هاشون رو میکنم که بهم تلقین بشه و بشم.
ولی آخ که اون هایی که نیستم و ادعاشون رو میکنم تا بشم چقدر درد دارن.

آدم هایی که میفهمن چی میگم و قضاوتم میکنن و هرفکری دلشون میخواد راجع بهم میکنن برام بهتر از اون هایی ان که کلا نمیفهمن چی میگم.

مثل اون هایی که بارها و بارها گفتم اگه بفهمن چی میگم کافیه. باهام موافق نباشن و باشن واجب نیست.
 البته این مال زمانی بود که چیزهای دیگه واسه بالیدن بهشون و سلف استیمم رو ساختن داشتم. تازگی ها دارم میبینم تاییدم نکنن شل میشم.

پاورقی ای که بعد نوشتن متنم یادم اومد
دوباره دلخوشی های کوچک:
چند روزی است که با اتوبوس این سو و آن سو می روم . اولین روز فهمیدم نمی شود با کارت بانکی در داخل اتوبوس بلیط تهیه کرد. راننده عذرم را خواست. به جای پیاده شدن اول یقه کتم را مرتب کردم و بعد خیلی تند به چشم های تک تک مسافران یک نظر انداختم با یک لبخندِ پر سوال، نه اسمش پر رویی است و نه گدایی، یک حس گس و ملس است یعنی که به من اعتماد کن، من هم برمی گردانم. کسی اعتماد نکند هم بی شک ناراحت نباید شد. خصوصا که همیشه فکر می کردم مسافران اینجا معمولا خیلی منظم و رسمی و گاهی سرد می نشینند سر جای شان و کاری به کاری دیگری ندارند. اما یکی از جایش بلند شد، مسافر میان سالی با لهجه غلیظ آمریکایی که از لندن به آکسفورد می رفت، کرایه ام را داد و قرار شد که من وقتی رسیدم آکسفورد مبلغ را به او بازگردانم. بی شک می شد که پیاده شوم و نیم ساعتی دیرتر راهی شوم اما لذت اینکه کسی به تو اعتماد می کند چیزِ دیگریست...گاهی به دیگران اعتماد کنیم...

۱ نظر: