۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه


اینجا؟
یک شنبه است.
از 7 پاشدم درس بخونم ولی قیمه پختم و برا صبحانه پن کیک.
دوش گرفتم و دارم موهای نم دارم رو بو میکنم
هوا و باد خوب میارزه که بوی لیمو امانی رو با خودش ببره

شب عاشقان افتخاری رو مثل تمام موسیقی های خوب دنیا باید بدون هدفون گوش داد. صدا باید بر تک تک سلول هات بشینه. پرده ی صماخ فقط وسیله است.
من؟
امتحان دارم. مثل همیشه.
مدت زمانی که مونده تا برم ایران طولانی تر از مدتیه که اونجا میمونم.

ای میل داده اگه میخوای خودت رو بدبخت نکنی ایران برنگرد. من کمکت میکنم بمونی. بدبختی؟ خوشبختی؟ کدوم چیه؟

من؟ میخوام کجا باشم؟

این روزها تو فکرشم. خودش و حرف هاش. 
خیلی وقت بود کسی آیینگیم رو نکرده بود.
جان سجده میکند که خدایا مبارک است... (افتخاری میخونه)
اگه همین الان بمیرم شاید پشیمون باشم. دارم با اونی که هستم مبارزه میکنم که "شاید" بهتر جواب بده. این برا من پشیمونیه. برا منی که مصنوعی سازی زودِ زود دلم رو میزنه. دارم گوش میدم به حرفش. ببینم اگه این دفعه نخوام زود همه چی به سامان برسه چقدر طول میکشه.
قبلا ها وسط شلوغی زندگی یه تیکه گوش میدادم یا میخوندم جون میگرفتم برمیگشتم رو کتاب هام. ولی الان ها؟ هرچی گوش میدم میفهمم چقدر تشنه ام و بدنم به مسکن دیگه جواب نمیده. میمونم...
استاد پیغام داد.
همین صبح مرا بس...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر