۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

زندگی یه وقت به یه جا رسید که دیگه رضایت "کامل" از یه چیز یا یک "لحظه" ی بی دغدغه وجود نداره. 
بزرگیش برام اونجاییه که دغدغه هایی رو باید کوتاه بیام و حاشیه های مسیر اصلیم شدن که یه وقتی برام کلا تعیین کننده ی مسیر بودن. از بارشون اصلا کم نشده فقط اجازه و فرصت بها دادن بهشونه که گرفته شده.
زنگیم شده عین یه بازی مرحله ای. از این مرحله میره مرحله ی بعد فقط.
دلم حس آخرین امتحان قبل از تابستون رو میخواد, که میدونی بعدش دیگه نیست. الان تو بهترین حالت خوشحالیه بعد امتحانی که خوب دادم رو تجربه میکنم. امتحانی که خوب دادی و خستگی و بی خوابی شب قبل رو گرفت ولی  میدونی فرداش یکی دیگه داری.
قبلا اگه یه چیز گرون بود و میدونستم اگه بخرم قیمتش از خوشحالیش واسم کم میکنه, هرچقدر هم دوسش داشتم نمیخریدم, به بی دغدغه گی بعدش میارزید. الان تمام چیزهایی که واجبه بخریه که گرون شده. هم مجبوری بایدی میخری هم وجدان درد گرونیش رو داری. این یعنی زندگی ای که احساس رضایت "کامل" توش بهت نیشخند میزنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر