۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

قبلا ها وقتی به کسی یه حسی رو ابراز میکردم و جوابش ارضام نمیکرد فکر میکردم حروم شده. ولی....
اینجا جامعه ایه که صبح که پام رو از خونه میذارم بیرون از جلو در آسانسوری که باید با کنار دستی هات 39 طبقه منتظرش بمونی تا توی آسانسوری که باید 39 طبقه با یه سری هم سفر بشی و دونه دونه تو هر طبقه بهشون اضافه میشه, از دربونی که در رو جلو لابی واست باز میکنه تا گارسونی که ظهر تو رستوران میز بغلیت رو تمیز میکنه یه سبد محبت دست نخورده و دستمالی نشده ی تنهایی میگیرم جلوم که یکی یکی بردارن و هم روز من رو بسازه هم مال اون ها رو ولی...
اینجا جامعه ایه که آدم هاش نه تنها عادت نکردن به هم اعتماد به نفس بدن, بلکه حق خودشون هم نمیدونن که از تو سبدم بردارن, حتی وقتی بهشون تعارف میکنم!
الان ها وقتی هر روز غروب با یه سبد احساس دست نخورده و پذیرفته نشده  و پلاسیده برمیگردم خونه است که حس میکنم حروم شده...
گارسون رستوران ازم معذرت میخواد وقتی میز بغلیم که هیچ ربطی به من نداره رو تمیز میکنه. از منی که منتظرم نگاهم کنه و بهش لبخند بزنم و ازش تشکر کنم, حتی اگه میز من نیست! نگاهم نمیکنه...
اینجا جامعه ایه که دربون رو "جناب" صدا میکنی برنمیگرده چون عادت نکرده جناب باشه. وقتی میگی هم به خودش نمیگیره. نه حال اون بهتر میشه نه حال تو که میخواستی از اینکه به انسان بودنش احترام گذاشتی نه شغلش از خودت راضی باشی.

هر روز یکی ایمل میزنه و پیغام و پسغام میده که ایران برنگرد...
ایران کجاست؟
میرم جایی که  بتونم محبت کنم. چون بهش محتاجم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر