۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

کلاااا همیشه آدمی بودم که حواسم به بقیه باشه و اطراف رو هندل کنم. و خودم همیشه بدم میومده اگه دارن چیزی پخش میکنن دست دراز کنم و حتی نگاه کنم که طرف بدونه باید به منم بده. یک بار محض رضای خدا یکی گیر ما نیومد که مثل خودمون حواسش به ما باشه که با اینکه بدمون میاد دست دراز کنیم یا برا خواسته امون منتظر باشیم  ولی استرس نکشیم و بدونیم که به مام میرسه.
هررررررررررررچی هم با خودم کله میزنم که استرس نداشته باشم وقتی مممممممممممیدونم اصلا تعدادش محدود نیست و به من ندن هم باز بهم میرسه نمیشه. 
هم بدم میاد از اینکه هیچکی اینطوری گیرم نیومد. هم بدم میاد از خودم و این حسم. شدم مثل اون بچه ای که مامانش لقمه ای که واسه بچه اش گرفته رو میبره جلو دهنش فوت کنه خنک بشه، بچه میگه مامان به منم بده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر